🌱سهشنبههای سفید تاریخ شفاهی
🎯قسمت چهارم: آژان پانحس
چند ماهی میشد که فقط در و دیوار خانه را دیده بودیم و آسمان بالای سرمان را. زنجماعت شده بود اسیر قانون منع حجاب دولتیها. دم حوض دستنماز گرفتم. آمیرزا كلاه پهلوی را با غيظ روي سرش گذاشت و زير لب نفريني حواله كرد. همين كه خواست برود بيرون، با زبان زرگری دستوپاشکسته، گفتم: «آقا اجازه بدید بعد از چند ماه برم تخت فولاد. خدا حقتون رو بر من ببخشه. بدجور دلتنگ عصمتبانو هستم. از وقتی مادرم رحمت خدا رفته یکبار بیشتر نرفتم قبرستان.»
میرزاحسن اين پا و آن پا شد. خیلی پاپیچش شدم تا رضایت داد بروم. رضایتش از ته دل نبود که از سر دلسوزی بود. آميرزا كه رفت، پیراهن بلندی را که آقاعمو برایم تحفه از نجف آورده بود، پوشیدم. چارقد ابریشمی را هم سر کردم. پته بغچه چادر را باز كردم، اما دوباره بستم. شنيده بودم دولتیها پي چادركشی هستند. رفتم توی زیرزمین. بقچهی پشت خمره را باز کردم و چند مشت نخودچی و کشمش برداشتم. بعد هم رفتم سر گنجه. شیشة گلاب را برداشتم. دخترها توی اتاق كناری، پشت دار قالی بودند. به ایوان نرسیده بودم که صدای بیگمآغا و جواهر را از دالان شنیدم. آماده شده بودند که بیایند همراهم. جواهر چارقد سرش کرده بود و بیگمآغا لچک. نمیدانستم زرگری هم سردر میآورند. طفلکیها حق داشتند. ذوق داشتند بروند بیرون و هوا تازه کنند. آرام در خانه را بستیم و تا سر کوچه رفتيم. زير لب« واجعلنا...» خواندم و به دخترها سفارش کردم سر و صدا نکنند. عصمتبانو، تکیهی مادرشازده خاک بود و مسیری طولانی پیش رو داشتیم. نزديكیهای شير دربکوشک غافلگیر شدیم. يك آژان مثل اجل معلق رسید بالای سرمان. شنيده بودم كه با زنهای چادری بد تا ميكنند. نديده بودم ولي. بیگمآغا پشت من پناه گرفت. قلبم تندتند ميزد. پر چارقد را محكم توي دستم مشت كرده بودم و زير لب ذكر ميگفتم. مردك ازخدابیخبر، با آن سبیلهای چخماقی آمد جلو. دست انداخت طرف چارقد و بیهوا کشید. برق از چشمم پرید. سرم لخت شد. دستهایم را گذاشتم روی سرم و بياختيار كنار ديوار نشستم. بیهمهچیز، روسری را در هوا چرخاند و زیر چکمههایش جرواجر کرد. بعد هم انداخت توی چاه کنار گذر. دست بردم لچک بیگمآغا را کشیدم و انداختم روی سرم. مردم و زنده شدم. دست دخترها را گرفتم و دويدم سمت خانه. اشک امانم نمیداد. نفرینش ميکردم و ميگفتم: «خدا دودمانت را به باد بدهد.»
بیگمآغا آنقدر گریه کرده بود که به سکسکه افتاده بود. جواهر اما زهره ترکانده بود. رنگ رویش شده بود عین گچ دیوار و چیزی نمیگفت. يك بند تا خانه دويديم و خودمان را انداختيم توي هشتي خانه و در را محكم بستيم.
💢بر اساس مصاحبه با بيگمآغا صفویپور، مادر شهيدان رفيعايي
✍به قلم راضيهسادات حيدريه
#خانه_تاب
#ننگ_سالی
#بیحجابی_اجباری
🌟رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
@rasta_isf_1401
حضور نرگس لقمانیان نویسنده کتاب "خانهتاب" و محقق کتاب "ننگسالی" در برنامه زنده "هشت بهشت "
شبکه استانی اصفهان
سهشنبه ۲۰تیر ۱۴۰۲، ساعت ۲۱
#خانه_تاب
#ننگ_سالی
#بیحجابی_اجباری
#حسینیه_هنر_اصفهان
#نشر_راه_یار
☘رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
@rasta_isf_1401
10.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پردهنشین
به روایت صدیقه محمدنظر
#خانه_تاب
#ننگ_سالی
#بیحجابی_اجباری
#حسینیه_هنر_اصفهان
☘رستا، روایت سرای تاریخ شفاهی اصفهان
☘انتشارات راهیار، ناشر فرهنگ، اندیشه و تجربه انقلاب اسلامی
@rasta_isf_1401
@raheyarpub