🔸چهار پرده از مواجهه یک خبرنگار با یک رئیسجمهور
☘پرده اول: رئیسی را نه میشناختم، نه دیده بودم. اولین بار صدایش را بعد از لحظه تحویل سال توی حرم شنیدم، پیش خودم گفتم عجب آدم اهل دلی است.
☘پرده دوم: سال ۹۶، دومین مواجهه جدیام با رئیسی بود. وقتي کاندیدای ریاست جمهوری شد. توی مناظرهها وقتي گفتند روزه گرفته تا حرف نابجا نزند، برایم جالب بود.
☘پرده سوم: پارسال قرار بود جایزه مصطفی اصفهان برگزار شود. اصفهانی ها اصرار داشتند پای رئیس جمهور را به این بهانه به اصفهان باز کنند و در نهایت قرار شد برای افتتاحیه، رئیسی بیاید اصفهان. گیر و بندهای تیمهای محافظت اصفهان و تهران آزاردهنده بود و عجیب و غریب. اما بیشتر فحشش طبق معمول میرسید به شخص رئیس جمهور. با هزار بدبختی خبرنگارها وارد سالن اجلاس شدند. آن شب برخی از مردم و اساتید دانشگاه هم دعوت بودند. ولی جز خبرنگارها، کسی اجازه ورود گوشی و وسایلش را نداشت. نگاه حسرتشان به ما که با گوشی آماده پوشش خبری بودیم، رویمان سنگینی میکرد. خانمی بغل دستم گفت: ببخشید کاغذ و قلم دارید؟ بلهای گفتم و در جواب نگاه پرسشگرم گفت: میخواهم برای رئیس جمهور نامه بنویسم. توی دلم گفتم چه دل خجستهای داری!
بعد از چند دقیقه جایم را عوض کردم و رفتم ته سالن، جایگاه رسانه. آنجا بهتر میشد اخبار جایزه را پوشش داد. نمیدانم آن خانم نامهاش را رساند دست رئیس جمهور یا نه!
چند ساعتی طول کشید تا رئیس جمهور بیاید. اول همه فکر میکردند از دری که سمت سن است وارد میشود ولی از در انتهایی سالن وارد شد. تابحال رئیس جمهور مملکت را از نزدیک ندیده بودم. حتی اولش یادم رفت از روی صندلی بلند شوم. قلبم به تپش افتاده بود. رئیسی پشت میکروفون ایستاد و شروع به سخنرانی کرد. این اولین پوشش خبریام از رئیس جمهور بود. به نظرم نسبت به دو سه سال قبلش ادبیات ژورنالیستیاش بهتر شده بود. (در پاسخ به یکی از خبرنگارها که میگفت حسن روحانی خیلی ژورنالیستی حرف میزند و تیم رسانه قوی دارد)
☘پرده چهارم: برای سفر استانی ریاست جمهوری، شانس آوردم که نرفتم پوشش خبری. همه بچهها از شدت کار، آخر شب تقریبا رو به موت بودند. تا نصف شب توی خبرگزاری کار میکردند چیزی که بیسابقه بود.
✍ف.سراجان
اصفهان، ۳خرداد۱۴۰۳
#روایت_شفاهی_شهید_جمهور
🌱 رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
🌐 @rasta_isfahan
🌐 @faezeh_sarajan
🔸انگشترهای قصهدار 🔸
هر کس که به این جهان وارد شود و بتواند بگوید چه خبر است؛ نالهی درد، سر میدهد و اشک میریزد. به جنون دچار میشود و چشمهایش شبیه نگاه نیچه بغضدار میشود. در این میان وقتی تمام کمپانیهای فیلمسازی دنیا جمع شده است، وقتی هالیوود و برادران وارنر و پارامونت و دیزنی هرچه میسازند باید یکراست دید و از یاد برد، ایران و فقط ایران تنها نقطهی دنیاست که بزرگترین کمپانی فیلمسازی دنیا را راه انداخته است. کمپانی که بازیگرانش از بیسواد و کارگر و دکتر و مهندس تا وزیر و وکیل و رئیس جمهور همه قصهدار میشوند. میآیند و دیالوگهای طولانی را یکی پس از دیگری ادا میکنند. در اینجا فیلمنامهنویس و کارگردان همهی بازیگران جویای نقش را وارد قصه میکند. به تعداد آنها سناریو مینویسد و هر کس را نقش اول داستان خودش میکند. یکی را ساعت ۱:۲۰ همچون نگین انگشتر سلیمان، عزیز عالم میکند و نگین انگشتر دیگری را در سرسبزیهای غربی ایران فرود میآورد، از قضا جایی است که سالها پیش بازیگر سبزپوشی به نام احمد کاظمی را نیز به داستانیترین نحو ممکن فرود آورد. اما قبل از فرود، پروازی در میان است. هوا نیز طوفانی است و امکان جست و جو وجود ندارد. تکنولوژیها در تعجب ماندهاند و از سیستم هوش مصنوعیشان میپرسند این دیگر چیست و چرا نمیشود. چرا آنقدر به درد نخور شدهایم؟ شب و روز از هم گلایه دارند و حتی سیگنالهای رادیویی برای آنکه بیکار ننیشنند حتی صداهایی که از ذهن ساکنان قصه بیرون نیامده است را هم منتقل میکنند. قصه در شرایط بحرانی قرار دارد. او سالم فرود میآید؟
کارگردان کات میدهد ساعت ۸ صبح است صدایی شنیده میشود:
رئیس جمهور شهید
دست کارگردان برایم رو میشود: سناریو شهید بوده است. تنها سناریویی که نقش اولش میتواند هر شغلی داشته باشد. حتی رئیس جمهور باشد.
✍زینب قربانی
دانشآموز پایه دوازدهم
اصفهان، ۴خرداد۱۴۰۳
#روایت_شفاهی_شهید_جمهور
🌱 رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
🌐 @rasta_isfahan
🔸نیمساعت دِقآور🔸
_ کسانی که میخواهند بروند برای تشییع باید پیاده بروند. راه زیادی نیست. بهخاطر ازدحام جمعیت، دو ایستگاه بعدی قطار نمیایستد.
این را آقایی با بلندگوی دستی میگفت.
فکرش را نکرده بودیم. از ایستگاه دروازهدولت که آمدیم بیرون، جمعیت بهسمت دانشگاه تهران در حرکت بود و هرچه جلوتر میرفتیم زیادتر میشد.
میرفتیم و نمیرسیدیم. فاصلهی ایستگاههای اصفهان کجا و تهران کجا. ازدحام جمعیت هم سرعتمان را کم میکرد. خیالم راحت بود که همهی خیابانهای مسیر، بلندگو کار شده که برای نماز مشکلی پیش نیاید.
نمیدانم چقدر گذشته بود که به آقایی بیسیم بهدست گفتم: "نماز که هنوز نشده؟!"
_نیمساعت است که آقا نماز را خواندند. نماز میت است، طول که نمیکشد.
سرعت را زیادتر کردیم. بلاخره رسیدیم دم دانشگاه.
از آقایی پرسیدم: "شهدا کجان؟"
_ نیمساعت است از دانشگاه راه افتادند.
و این نیمساعتها شد آیینهی دق ما.
هرچه جلو میرفتیم، نیمساعت عقب بودیم.
نماز ظهر که شد ایستادیم برای نماز گوشهی خیابان. سریع خواندیم و راه افتادیم. دیگر امیدی به بودن شهدا نداشتیم.
نیمساعت عقب بودیم، نماز هم اضافه شد.
دنبال نیروهای بیسیم بهدست بودم. آنها گزینههای خوبی بودند برای اطلاعات موثق. هرجا میدیدمشان، میرفتم سراغشان. دیگر نمیپرسیدم، شهدا کجان؟! میگفتم: "شهدا هنوز هستند؟!"
چندبار از ادامهی راه منصرف شدیم، اما وقتی میفهمیدیم شهدا هنوز هستند، دوباره انگیزه پیدا میکردیم برای رفتن.
با اینکه آدمهای زیادی را رد کرده بودیم؛ ولی جلو را که نگاه میکردم، انگار من و نسیم و مائده آخرین نفرهای این جمعیت بودیم. ته ته جمعیت. گاهی آنقدر مسیر قفل میکرد که فکر میکردم پشت ماشین حمل شهداییم؛ ولی خبری نبود.
روی لبهی جدول خیابان میایستادیم بلکه ماشین را ببینیم؛ ولی این نیمساعت عقبافتادن، شهدا را از تیررسمان خارج کرده بود.
میدان آزادی را که از دور دیدیم دوباره شروع کردم پرسیدن: "شهدا کجان؟"
_اول آزادی
_شهدا کجان؟
_دور میدانند.
دم میدان که رسیدیم آقایی روی ماشینی ایستاده بود برای فیلمبرداری.
_ شهدا کجان؟
_اول بزرگراه لشگری. از آنجا میبرندشان.
نمیدانم توی صورتم چی دید که گفت:
_از وسط میدان، میانبر بزنید بهش میرسید.
پا تند کردیم. مردم وسط میدان ازخستگی از حال رفته بودند. برای ورود به میدان آزادی هم وسط جمعیت گیر کردیم. زیر برج، سنجودمام جنوبی میزدند و پرچمهای بزرگی توی هوا تکان میخورد. به ضلع غربی برج رسیدیم. روی پلهها ایستادیم. گفتند: "جلوتر نروید، ازدحام میشود، دارند شهدا را سوار میکنند."
اینهمه راه از اصفهان آمدیم، آخر هم به شهدا نرسیدیم. همانطور که در دوردست دنبال یک نشان از تابوتها بودم یاد حرف آقا افتادم: "صبر یعنی از میدان در نرفتن و خارج نشدن"
نرسیدیم به شهدا؛ اما فاصلهی نیمساعتهمان شد بهاندازهی شعاع یک دایره. بهاندازهی پنج دقیقه یا ده دقیقه. نرسیدیم؛ اما توی مسیر بودیم. شاید توی زندگی روزمرهمان هم هیچوقت به گَرد شهدا نرسیم؛ اما اگر صبر کنیم و توی مسیر بمانیم، میشود فاصلهها را کم کرد.
باید چشمانمان پی شهدا بگردد و دنبال آدمهای بیسیمبهدست باشیم که مسیر شهدا را خوب بلدند.
✍ملیحه نقشزن
اصفهان، ۵خرداد۱۴۰۳
#روایت_شفاهی_شهید_جمهور
#شهید_ابراهیم_رییسی
#تشییع
#شهدا
🌱 رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
🌐 @rasta_isfahan
🔸وقف قرآن🔸
سال۱۴۰۲ در حاشیه برگزاری جایزه مصطفی در اصفهان، نشستی برگزار شد با حضور برندگان جایزه، آقای دهقانی و آقای صالحی و از زن اول ایران(زن رئیسجمهور) هم دعوت کرده بودند تا بیاید.
آخر دست تریبون رسید به همسر رئیس جمهور. مقاله عریض و طویلی آماده کرده بود، براساس پژوهشهای قرآنی. میخواست بگوید که تمام عالم و آدم را میتوان با این کتاب درست کرد.
حالا که موضوع وقف یکی از طبقات منزل شهیدِ جمهور برای کارهای قرآنی توی گروهها، رد و بدل میشود، یادش افتادم!
یک بار توی یکی از دورهمیهای دوستانه مدرسه قرآن، یک نفر حرف خوبی زد، میگفت شهدا را اسطوره خودمان کردهایم، در حالیکه که آنها خودشان به قرآن و اهل بیت وصل بودند!
هرکسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
✍ فائزه سراجان
اصفهان، ۵خرداد۱۴۰۳
#روایت_شفاهی_شهید_جمهور
🌱 رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
🌐 @rasta_isfahan
🌐 @f_serajan
🔸 اتفاق خاصی نمیافتد 🔸
شب سانحهی بالگرد با خودم میگفتم: حالا که چه؟ یک نفر میشود حاج قاسم با آن تشییع میلیونی و یک نفر هم میشود آقای رئیسی! فوقش چند هزار نفری بیایند و خلاصه به گمانم اتفاق خاصی هم نمیافتد. داستان غربت قامت و بغض صدا و درد نگاه او به همینجا هم ختم نمیشود. من و خیلی دیگر از آدمهای این شهر هیچ فکرش را نمیکردیم او با ما چنین کند. در نهایت اینکه بخواهیم خوشبین باشیم میگفتیم بله! آدم خوبی است ممکن است کارها را هم پیش ببرد ولی دریغ و درد! او «شهید» شده است.
وقتی به تشییع تهران رسیدیم و در خیابانها نماز را اقامه کردیم، وقتی به جملهی اللَّهُمَّ إِنَّا لَا نَعْلَمُ مِنْهُ إِلَّا خَیْرا رسیدیم و با ترکیدن بغض، بقیهی جمعیت هم شروع کردن به گریستن، صدای شرمندگی را میشد شنید. صدایی که با اشکهای مشاور رئیس جمهور یکی شده بود که میگفت: غلط کردم! همهمان آمده بودیم تا به غلط نگاه کردنمان که ندیدیم صدایش همیشه بغض دارد، به غلط دیدنمان که ندیدیم چشمهایش همیشه در میان دریای طوفانی دلش بادبانی را برافراشته و غلط گفتنمان که حتی او را اطراف میدان شهادت هم نمیدیدیم. کل حرفمان این بود که مگر رئیس جمهور هم میتواند کار خوبی بکند؟ و بعد هم با تأکید ادامه میدادیم که اینها آدمهای خوبیاند اما خب! فکر نمیکنم به دردی بخورند.
و حالا این میلیونها با گفتن «عزا عزاست امروز» و بر سر زدن آمده بودند، آرام جان و درمان دردهایشان را برسانند به جایی که از آن آمده. راستش را بخواهید تازه امام رضا(ع) از یک آدم خیلی خیلی خوب برایم تبدیل شده به کسی که آدمها را اینچنین پناه میدهد. اینچنین که از شدت شرمندگی مردم اشک بریزد، حال آنکه ما شرمندهی اوییم.
✍زینب قربانی
دانشآموز پایه دوازدهم
اصفهان، ۵خرداد۱۴۰۳
#روایت_شفاهی_شهید_جمهور
🌱 رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
🌐 @rasta_isfahan
🔸جشنی که تلخ شد 🔸
صبح یکشنبه همه چیز عادی بود. کارهایم را کردم، خانه را مرتب کردم، نیروی کمکی آمد، بساط چای و شیرینی را برای جلسه قرآن و جشن ولادت آماده کردیم و دوستانم یکی یکی آمدند. چه نشاطی داشتم. چه حال خوبی. جمعمان که جمع شد حدیث کسا خواندیم و مدح امام رضا کردیم. مولودی خواندیم و خندیدیم. پذیرایی که انجام شد کم کم جلسه خلوت شد و من هنوز سرمست از نشاطی بودم که در جلسه امام رضاییمان نصیبم شده بود.
عصر حوالی ساعت ۴ در گروه مجازی همان دوستان داشتم تشکر میکردم و باقیمانده شادیام را خرج میکردم و همزمان کانالهای محبوبم را دنبال میکردم که خبر را دیدم. چندبار از روی نوشته خواندم... نفری ۵ صلوات برای سلامتی رئیس جمهور و هیات همراه بفرستیم.
نمیدانم چرا یک دفعه دلشوره گرفتم. حالم قابل توصیف نیست. از همان عصر شروع کردم به گریه و دعا... تسبیح به دست و دل آشوب هر ذکر را تا نیمه تسبیح میرفتم و بعد رها میشد... تا خود صبح بچه به بغل و لالایی خوان کانالها و گروهها را رصد میکردم... هرکه حرف اضافه ای میزد و میگفت خبرای خوبی در راه نیست در دلم ناسزایش میدادم... برای دوستانم نوشتم:
"من دوست دارم این بار تا جایی که میشه باور نکنم و منتظر معجزه بمونم... من از وقتی خبر منتشر شده صدبار تصور کردم که پیکر خونی سید ابراهیم و سید آل هاشم رو دارن بلند میکنن اما هنوز زنده اند... هنوز نفس میکشند... و تلاش میکنن فقط برسونندشون به بیمارستان و احیاشون کنند...
دلم نمیخواد به هیچ چیزی فکر کنم جز معجزه... دوست ندارم این بار واقع گرا باشم..."
وقتی دوستانم از سر دلسوزی گفتند آرام باش که فردا اگر خبر بدی برسد حالت بدتر از این میشود نوشتم:
"نمیتونم... دوست دارم تا آخرین لحظه به فضل و کرم خدا، به باب الحوائج بودن موسی بن جعفر، به دعای مستجاب در هنگام شیردهی، به انا عند القلوب المنکسره، به قسم بی جواب نمونده امام رضا به حق مادرشون، به دعای توسل و مشلول و یستشیر و ختم های صلوات و امن یجیبها امیدوار بمونم...
دوست ندارم سال بعد و سالهای بعد شب تولد امام رضا این غم همچنان روی سینه ام سنگینی کنه که شب ولادت داغدار شدیم... مثل ۱۳ دی ۹۸ که تا ابد تو ذهنمون موندگار شد و داغش هنوز تازه است..."
اما دوشنبه صبح که خبر قطعی شد مثل صبح جمعه ۱۳ دی با حال پریشان نشستم روی مبل و از ته دل و با صدای بلند زار زدم...
مراسم و برنامه تشییع ها که مشخص شد، عزم تهران کردیم. رفتن به تهران وشرکت در مراسم نماز آقا تنها چیزی بود که شاید میتوانست آرامم کند. مهم نبود که رفتن با سه تا بچه قد و نیم قد و یک نوزاد ۵۰ روزه کار سختی به نظر می آید. حتی برایم مهم نبود که با ۴ تا بچه دنبال پیکر شهدا رفتن آن هم در آفتاب ظهر شدنی نیست. رفتیم. اما هیهات که این داغ به این سادگی سرد شود...
حالا یک هفته گذشته و من دلم نمیخواهد به یکشنبه برسیم... به یکشنبه ای که یادآور آن همه اضطراب و دغدغه است. یکشنبه ای که داغ از دست دادن سید ابراهیم را بر دلمان گذاشت... یکشنبه ای که روز عروج سید و یارانش شد ولی برای ما تا ابد غم به همراه دارد...
چقدر زود و ناباورانه همه چیز تمام شد...
✍ ف.ص
#روایت_شفاهی_شهید_جمهور
🌱رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
🌐 @rasta_isfahan
🔸 امتحانات خرداد شروع شد 🔸
امروز روی صندلیهای دختران جملات تاملبرانگیزی درباره شهید جمهور زده بودیم؛
جملاتی که درباره زندگی و راه و منش شهیدان خادم بود ...
🔺دبیرستان مسجدمحور مکتبالزهرا
✍م. ارسطویی
#روایت_شفاهی_شهید_جمهور
🌱 رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
🌐 @rasta_isfahan
🔸 مردها هم گریه میکنند؟ 🔸
فکر نمیکردم مردها به همین سادگی گریه کنند. فکر نمیکردم با همین جملهی سادهی " چرا این عکس را زدید توی مغازهتان؟" یا "چرا مشکی پوشیدید؟" یکدفعه به هقهق بیافتند.
عکس را که پشت شیشهی گلفروشی دیدم، فقط رفتم داخل که بپرسم " کسی اذیتتان نکرده که این عکس را زدید به پنجرهی مغازه؟"
منتظر بودم آه بکشد و از بدوبیراههایی بگوید که توی این چند روز نثارش شده.
فقط گفت:《 این دو مرد، امید همهمان بودند. هرکس این عکس را دیده، همدردی کرده. من داغ رجایی را هم دیدهام. خیلی داغهای دیگر هم دیدهام. اما در غم شهادت این دو مرد تا آخر عمرم عزادارم.》 و بعد، گریه کرد.
من از گریهی مردها میترسم. وقتی مردی روبهرویم گریه میکند، دستوپایم را گم میکنم. نمیدانم باید همدردی کنم، سکوت کنم، سرم را بیندازم پایین یا سریع دور شوم و تنهایش بگذارم.
این چند روز که با آدمهای جورواجور دربارهی شهادت آقای رئیسی حرف زدم، مردهای زیادی دیدم که همان کلمهی اول را که میگویند، شانههایشان تکان میخورد و به گریه میافتند. این روزها مردهای زیادی دیدم که میگویند او امیدمان بود.
✍ ن.لقمانیان
اصفهان، ۵خرداد۱۴۰۳
#روایت_شفاهی_شهید_جمهور
🌱 رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
🌐 @rasta_isfahan
6.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☘روایت کفایت
💫الگوی حکمرانی دولت اسلامی
🎥 کلیپ ۱
🔺ماجرای سفر رئیسی به آفریقا
🗣به روایت امیرحسین بانکیپورفرد
#روایت_کفایت
#روایت_شفاهی_شهید_جمهور
#شهید_خدمت
🌱 رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
🌐 @rasta_isfahan
🔸 اسب تازان 🔸
☘روایت کفایت
💫الگوی حکمرانی دولت اسلامی
🔺روایت ۱
تابستان هزار و چهارصد بود توی رسانهها پیچیده بود، دولت آقای رییسی شش ماه هم دوام نمیآورد. مصاحبه پشت مصاحبه برای پیشبینی نرخ ارز دویست و هفتاد هزار تومانی، سه رقمی شدن تورم و ونزوئلایی شدن. کارشناسان میگفتند باید اقتصاد را جراحی کرد. میخواستند برای دولت جدید، تصمیمسازی بکنند. این حرف به کف جامعه هم رسیده بود. اما کارشناسان اقتصادی میدانستند چه جراحی بشود چه نشود، تورم هست. یعنی دوراهی بود که هر دو به تورم میرسید. دولت تحویل آقای رییسی شد در حالی که تورم مصرفکننده حدود چهلو هشت درصد بود و تازان. تورم مثل اسب تازان، در حال تازیدن بود. لحظه به لحظه سرعتش را زیادتر میکرد تا به ابرتورم برسد.
در این شرایط آقای رییسی رفت سراغ جوانها. مشاور هرکدام را هم فرد باتجربهای گذاشت. هم تحرک جوانان را میخواست و هم مغز متفکر مشاوران را. چهار وزارتخانه، اقتصاد، رفاه، صنعت و کشاورزی را سپرد به جوانها. جوانهایی که عضو هیئت علمی بودند، همه هم اهل پژوهش و بحث.
در دولت بحثهای مختلفی بود. یکی میگوید باید ارز را تثبیت کرد و گرنه اقتصاد نابود میشود. دیگری میگوید باید ارز را تعدیل کرد و گرنه اقتصاد نابود میشود. اما همه قبول داشتند که تولید احیا شود، پروژههای نیمهتمام، تمام شود، به معیشت مردم به محرومین رسیدگی شود، شکاف دستمزد و شکافت طبقاتی از بین برود. اگر هیئت دولت به تصمیم واحدی میرسیدند آن تصمیم را اجرا میکردند حتی اگر شخصی این تصمیم را قبول نداشت. انجامش میداد و از تصمیم واحد دفاع میکرد. این همدلی دو دلیل داشت. یکی عمل به اشتراکات نظری و دوم، شخص آقای رئیسی. اعضای هیئت دولت آقای رئیسی را رئیس جمهور میدانستند نه فردی در عرض خودشان.
این سبک مدیریتی بود که توی وضعیت بحرانی که دولت واگذار شد به آقای رئیسی ظرف مدت کوتاهی ریل را عوض کرد. رشدی که سالهای گذشته منفی بود تبدیل شد به مثبت پنج و شش دهم درصد. تورمی که پیشبینی میشد برود سه رقمی، کنترل شد. اسب تازان تورم آرام گرفت.
🗣به روایت حمیدرضا مقصودی
#روایت_کفایت
#روایت_شفاهی_شهید_جمهور
#شهید_خدمت
🌱 رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
🌐 @rasta_isfahan
🌐 @revayate_kefayat
☘روایت کفایت
💫الگوی حکمرانی دولت اسلامی
🚨 روایت ۲
🔸آقای رئیسی چطور به جنگ کرونا رفت؟
دولت که به آقای رئیسی رسید، کرونا در کشور جولان میداد و سکون و رکود اجتماعی حاکم بود. مردم از خانهها بیرون نمیآمدند. برخی ادارات نیمهتعطیل، مدارس مجازی یا نیمهمجازی و دانشگاهها تعطیل یا نیمهتعطیل بود. در این اوضاع پول هم نبود. دولت قبل یا نخواسته یا نتوانسته نفت بفروشد. تولید در رکود بود. میانگین نرخ تشکیل سرمایه توی سه سال آخر دولت آقای روحانی منفی سیزده درصد بود و این یعنی کوچک شدن اقتصاد. بدتر از این، مردم در استرس اجتماعی سنگینی بودند. انگار منتظر بودند از کرونا بمیرند. نقشه ایران یک روز سیاه میشد و یک روز قرمز. در این شرایط دو نظریه وجود داشت: کرونا بیماری است و درمانش با واکسن است یا استرس اجتماعی حاصل از کرونا، کشور را به نابودی کشانده و باعث مرگ مضاعف شده.
آقای رئیسی به مصاف هر دو رفت: رفت توی صف داروخانۀ بیست و نه فروردین در تهران. ماسکش را شل زد. دستکش هم نپوشید. میخواست استرس اجتماعی را از بین ببرد. بعد از اینکه خودش بین مردم رفت، دستور داد ادارات باز شوند با این شرط که هر کس وارد میشود باید ماسک زده باشد. همزمان نظریه اول را هم دنبال کرد. به کشورهای مختلف سفر کرد. حاصل تحرک اجتماعیاش، وارد شدن حجم عظیمی از واکسن به کشور بود. بعضی از این واکسنها حتّی با هواپیماهای دولتی وارد شدند. مردم را از استرس نیاز به واکسن هم نجات داد. حالا حق انتخاب با مردم بود که کدام واکسن را بزنند، داخلی یا خارجی. مردم آرامش پیدا کردند. خیابانها شلوغ شد. تحرک اجتماعی مردم آغاز شد. تولید تابعی از نیروی کار و سرمایه است. تحرک جای سرمایه را گرفت. نگاه از سرمایهمحوری منتقل شد به کارمحوری. نگاه آقای رییسی به خود تحرک بود. تحرک اجتماعی تولید را راه انداخت. تحرک اجتماعی توی دولت هم پدید آمد. توانستند نفت بفروشند و نظام مالیاتی را راهاندازی کنند. در یکی دو سال تعداد مودیان مالیاتی افزایش پیدا کرد و دولت توانست درآمد جذب کند. توانست به تعهداتی که دولت قبل برایش بار کرده بود عمل کند. حقوق را افزایش داد. آثار تحرک اجتماعی تابع تولید دولت آقای رئیسی بود. مدل اساسی حکمرانیاش همین تحرک اجتماعی بود. مدام حرکت میکرد. حتی شهادتش هم از تحرک اجتماعیاش بود.
🗣به روایت حمیدرضا مقصودی
#روایت_کفایت
#روایت_شفاهی_شهید_جمهور
#شهید_خدمت
🌱 رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
🌐 @rasta_isfahan
🌐 @revayate_kefayat
13.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚨 *رئیس جمهور؛ رئیس همه*
☘روایت کفایت
💫الگوی حکمرانی دولت اسلامی
🎥 کلیپ ۲
🔺 رئیسی انتقادپذیر بود
🗣به روایت امیرحسین بانکیپورفرد
#روایت_کفایت
#روایت_شفاهی_شهید_جمهور
#شهید_خدمت
🌱 رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
🌐 @rasta_isfahan
🌐 @revayate_kefayat