🔸تبلیغ مدل 1402
🎯 قسمت هفتم؛
can you speak English?
جلسات را طوری تنظیم می کردم که قبل یا بعد از اذان باشد و بچهها در نماز جماعت شرکت کنند. بیشتر بچهها هم می آمدند، اما صبا هربار با یک بهانه میرفت خانه:
_"هوا تاریک میشه و سگها دنبالم میکنند."
_ "مادرم منتظره و درس دارم. "
_" توی خانه میخوانم و.. "
با این که توی حسینیه زیاد می آمد و فعال بود ولی با مسجد میانه ای نداشت. از بقیه هم بیشتر توی فضای مجازی بود. باهوش بود و با استعداد.
آن روز جلسه فرهنگی نداشتیم. کلاس زبان و علوم داشتیم. برای کلاسهفتمیهای روستا؛ صبا و زهرا. سال اولی بود که زبان داشتند و مثل بچهشهریها نبودند که از بدو تولد، والدینشان دغدغه کلاس زبانشان را داشته باشند! طبیعی بود کمی سخت باشد برایشان. پیشنهاد داده بودم دوتایی بیایند حسینیه تا درس بخوانیم:
_this is our class. I,m your English teacher.
با چشمهای گردشده پرسیدند: "خانم مگه تو اینها را هم بلدی؟!"
گفتم : "یعنی انتظار دارید طلبه ها فقط دعا و قرآن بلد باشند؟"
دور هم کلی خندیدیم و درس خواندیم. کمی از فرمول های کار و چگالی و.. را هم بالا و پایین کردیم تا وقت اذان شد. گفتم: "می روم مسجد و بعد از نماز دوباره برمیگردم. شما اینجا میمانید؟"
به علامت تایید، سر تکان دادند. هنوز به در حسینیه نرسیده بودم که صبا یک دفعه گفت: "خانم، ما هم میایم مسجد نمازمون را بخونیم."
خیلی خوشحال شدم، ولی به روی خودم نیاوردم که از این چهارکلمه زبان چقدر کار برآمده بود.
✍ع.م.ب
#روستا_نگاری
🌱 رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
🌐 @rasta_isfahan