🔸تبلیغ مدل ۱۴۰۲
🎯 قسمت پنجم؛ بهشت مسجدی
وارد حیاط که شدم، یک لحظه با خودم گفتم: "زنگ تفریحه؟!"
صدای هیاهو بلند بود. چندتایی از بچهها مشغول دیدن عکسهای نمایشگاه کاریکاتور بودند. چندنفری در قسمت تیراندازی نمایشگاه، سمت پرچم آمریکا نشانه میرفتند. پسری برادر کوچکش را داخل ماشينی نشانده بود و از این طرف به آن طرف حیاط هل میداد.
از فکر خودم خندهام گرفت: "زنگ تفریح؟مگه اینجا مدرسهاست که زنگ تفریح باشه؟! لابد بین دو نمازه!"
قدمهایم را بلند برداشتم سمت شبستان تا به نماز دوم برسم. توی شبستان رو به یکی از خانمها، بچهها را نشان دادم. با خنده گفت: "امشب سهشنبه است. بچهها هیأت دارند."
امام جماعت تکبیر گفت و رفت به رکوع. سریع نیت کردم تا به نماز دوم برسم.
یاد حرف دیشب امام جماعت افتادم. وسط سخنرانی وقتی سروصدای بچهها بلند شد، به جای ساکت کردن بچهها گفت: "هر کسی از سرو صدای بچهها ناراحته زیاد ناراحت نباشه چون تا چندسال دیگه آنقدر جمعیتمون کم میشه که خبری از این سروصداها نیست."
نماز دوم تمام شد. جمعیت تکبیر گفت: "الله اکبر الله اکبر خامنه ای رهبر، مرگ بر ضد ولایت فقیه، درود بر رزمندگان اسلام ..."
صدای پسرم را از توی حیاط مسجد شنیدم:
" الله اصغل، الله اصغل... مرگ بر ضدالتی، درود بر رزمادیدی..."
خوشحال بودم که مسجدمان همیشه جای بچهها و خاطرات خوش آنهاست.
توی ذهنم تیتر زدم: "مسجد امام حسن مجتبی، بهشت بچهها!"
✍ ع. م. ب
#مسجد_نگاری
🌱 رستا، روایت سرای تاریخ شفاهی اصفهان
✅ @rasta_isf_1401
رستا
تبلیغ مدل ۱۴۰۲
🔸تبلیغ مدل ۱۴۰۲
🎯 قسمت ششم؛ کیارش
قصه ی من و او هميشه اینطور بوده: من با دخترهای دبستانی در حسینیه دورهمی بگیرم و او بیاید پشت در، مشت های تپلش را به در شیشه ای بچسباند، صدایش را کلفتتر کند و داد بزند: " در رو باز کن! میخوام بیام تو! "
بچهها هم بگویند:
_وای دوباره کیارش آمد!
_خانم دست اون پسره را شکونده!
_خانوم به من فحش میده!
_ از بس اذیت کرده مدیر از مدرسه اخراجش کرده!
بچهها در هر چیز که اختلاف داشتند در این مسأله همنظر بودند: "نه به کیارش!"
نه تنها بچهها، بزرگترهای روستا هم همینطور. همه یک برچسب بزرگ اذیت و آزار روی او چسبانده بودند.
آن روز حسینیه را برای جشن نیمه رمضان تزئین میکردیم. صدای مشت زدن که زیاد شد از بچه ها خواستم عقب بایستند و چیزی نگویند.
کلید را در قفل انداختم و در را باز کردم. خیلی آرام گفتم : "بفرمایید! چیکار داری؟"
هشتنه سال بیشتر نداشت، شلوار کردی پوشیده بود و دست هایش را دو طرف بدنش کمانی گرفته بود و ورزشکاری راه می رفت. گویا حریف می طلبید!
داد زد: "می خوام بیام تو ببینم چه خبره!"
بچهها که همه توی یک جبهه بودند یکییکی می آمدند جلو و میخواستند طبق عادت همیشه او را توی جمع راه ندهند و بیرونش کنند.
_خانوم نذارید این بیاد خیلی شیطونه!
_خانوم اگه این بیاد من مامانم اجازه نمیده بمونم!
هرچه بچهها بیشتر مقابله میکردند کیارش هم جریتر میشد و دعوا داغتر. دوباره بچهها را آرام کردم و گفتم:" چرا اینطوری باهاش حرف میزنید؟"
گوشه ای بردمش و گفتم: "آقا کیارش معلومه که تو خیلی زورت زیاده، ما الان میخوایم اینجا را تزئین کنیم، یه کارایی هست که فقط از دست شما برمیاد و ما نمیتونیم. میشه بری و یه کم وقت دیگه با پسرها بیایید اینجا فرشها را جا به جا کنید و نخ بچینید بهمون بدید؟ "
این را که گفتم دست های کمانی اش کمی شل شد. باورش نمی شد کسی توی جمع راهش بدهد و ازش کاری بخواهد. خودش را فقط برای دعوا آماده کرده بود.
قبول کرد. رفت و آمد. حالش مثل قبل نبود. نرمتر شده بود. اخم و گارد همیشگی رفته بود و به جایش نگاهی با محبت و مطیع آمده بود. یکی یکی نخها را میچید و به دخترها میداد تا بادکنکها را به سقف وصل کنند.
از فرصت استفاده کردم و گفتم:" بچهها ببینید چقدر آقا کیارش داره خوب کمکمون میکنه! اگه اینجا نیومده بود چقدر کار ما عقب میفتاد! "
او هم ذوق می کرد و بیشتر کمک می کرد. کسی باورش نمی شد این همان پسربچه ی اخمو و عصبانی یک ساعت پیش باشد.
آن روز تزیین حسینیه به خیر گذشت، اما صبح که با بچهها برای گردش به پارک روستا می رفتیم، فهمیدم برخورد دیروزم کار دستم داده! از برخورد دیروز خوشش آمده بود و هیچ جوره نمی خواست دورهمی دخترانه ی خانم حاج آقا را رها کند!
این بود که قصه ی من و او ادامه دار شد: ما دورهمی بگیریم و او با دوچرخه اش دنبالمان راه بیفتد یا با مشت های تپلش به در حسینیه بکوبد و بگوید میخواهم بیایم تو!
✍ ع. م. ب
#مسجد_نگاری
🌱 رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
✅ @rasta_isf_1401