🔸محسن
پدرم آدمشناس بود. مثلاً نگاه میکرد میگفت: «هیمنز، این به درد نمیخوره؛ این مشتری کیه هر روز مزاحمه»
اما از محسن خوشش میآمد. چند دفعه با خود محسن بردیمش دکتر و آوردیمش. قلبش را عمل کرده بودیم و توی بیمارستان بستری بود. ساعت سه نیمهشب بیدار شده بود و توی بخش داد میزد: «محسن، بیا من رو ببر خونه»
میگفتم: «بابا، محسن اینجا نیست.»
اصرار میکرد: «نه، خوابیده. محسن، با توام؛ محسن، بلند شو بیا»
از بس این محسن در ذهنش آدم خوبی بود، آنجا هم محسن را صدا میزد.
راوی: هیمنز داویدیان، خدمات برق اتومبیل، خیابان خرم
#روایت_اول
#شهید_۲۵_آبان
#شهید_محسن_حمیدی
#رستا
#روایتسرای_تاریخ_شفاهی_اصفهان
#حسینیه_هنر_اصفهان
@rasta_isf_1401
🔸مرخصی
چشمم که به صفحه شبکه خبر افتاد، شوکه شدم. یزد بودم. چند روزی رفته بودم مسافرت. حمیدی و کریمی را دورادور میشناختم؛ از فتنه ۸۸. از همان موقع، هر بار آتش فتنه روشن شده بود، کنارشان، با اغتشاشگرها مقابله میکردیم. دیدن نوار مشکی کنار عکسشان از قاب تلویزیون، خیلی سخت و دردناک بود؛ خیلی.
همیشه دغدغه برقراری امنیت را داشتند، همین شد که امروز چند ساعتی مرخصی گرفتم و آمدم تشییع...شاید من هم به آرزویم که شهادت است، برسم...
راوی: کاظمیان، متولد ۱۳۶۱، کارمند اداره برق
🖋نگارش: فائزه سراجان
#روایت_اول
#شهید_محسن_حمیدی
#روایت_سرای_تاریخ_شفاهی_اصفهان
@rasta_isf_1401