✍ روایت کرونا ✍
💠 کپسول اکسیژن پیرزن مبتلا به کرونا
⏰ صبح زود رفتم به رفقای جهادی ام سر بزنم. مدت زیادی بود آنها را ندیده بودم. مباحثه درسی هم برگزار شد، خلاصه تا مغرب آنجا بودم. داشتم آماده می شدم بعد نماز منزل برگردم. خیلی خسته بودم، زانو درد و کمر دردم طبق معمول شدید شده بود.
ناگهان رفیق عزیزم سید گفت: می توانی یک زحمتی بکشی؟ من جایی کار واجب دارم. گفتم:چه کاری؟
گفت: کپسول اکسیژن یه پیرزن را از مغازه تحویل بگیری و برایش ببری! تا اومدم جواب بدم، گفت: این بنده خدا ٣٠ روزه کرونا گرفته. تو دلم گفتم وای خدایااا
🚑 تا سید بهم اینو گفت، تو دلم ترسیدم. یاد موج اول کرونا افتادم. تو ستاد اعزام داوطلبین بیمارستان ها بودم و بخاطر رفت و آمدهایی که می شد، بعد از یکی دو هفته فعالیت بالأخره حالم خراب شد، ١۶ روز قرنطینه خانگی شدم، مریضی سختی بود.
با خودم کلنجار میرفتم، باید زود جواب میدادم، خلاصه با خودم کنار آمدم الآن وظیفه است، کپسول را باید ببرم.
میخواستم راه بیفتم سید گفت: آخ سعادتی نمی خواد؛ الان یادم افتاد تو زانو درد و کمردرد داری. اولش خوشحال شدم گفتم خب الحمدللّه خطر رفع شد، ولی نتوانستم با وجدانم کنار بیایم، گفتم: سید کپسول ٢٠ کیلویی که چیزی نیست خودم می برم. اصرار داشت که نمی خواد، تا اینکه یه نفر از رفقا گفت: من هم میروم همان سمت. خب سید جان نیروی کمکی پیدا شد با هم میریم می گیریم و می بریم.
رفتیم مغازه، مغازه دار گفت: آماده نیست باید نیم ساعت صبر کنید.
تا کپسول رو دیدم گفتم اوه اوه پسر خوب شد تو آمدی، تنهایی کار من نبود، کپسول را برداشتیم راه افتادیم.
🚪رسیدیم پشت درب خانه پیرزن ،صدای سرفه هایش شنیده میشد. از ترس کرونا گفتم خدایا هوای ما رو داشته باش. در زدیم، دخترش در را باز کرد. زندگی درست و درمونی نداشت، سید بهم گفته بود صاحبخانه قبلی بخاطر نداشتن اجاره بیرونش کرده بود. پیرزن در اتاق نشسته بود، تا صدای ما رو شنید گفت ان شاءالله امام رضا کمکتان کند، ظهر اگر کپسول جایگزین رو نداشتم خفه می شدم. منتظر بودم هر چه زودتر خداحافظی کنیم و برگردیم، صدای سرفه هایش وحشتناک بود، با دلم گفتم دیگر وظیفه را انجام دادیم یاعلی برویم، اما نه، کپسول را باید خودمان نصب میکردیم، دخترش گفت آچارفرانسه نداریم! گفتم یا خدا اگه می خوای ما کرونا بگیریم بگو خودمون رو آماده کنیم. حالا باید منتظر میماندیم بروند از همسایه ها بگیرند، تک و تنها ماندم، پیرزن را دلداری می دادم: حاج خانم خوب می شوی نگران نباش، خیلی ها گرفتن خوب شدن، فقط دعایم می کرد، آچار رسید رفیقم پیش قدم شد رفت داخل اتاق. گفتم برم بالا سر حاج خانم، بالأخره عمامه دارم شاید انرژی بگیرد، قبل از وارد شدن از دخترش پرسیدم مشکل حاج خانم چیه؟ گفت حاج آقا ٣٠ روزه گرفتار هست، گفتم دکترا چی می گن؟ گفت: کرونای شدید، تا اینو گفت بیشتر ترسیدم، گفتم توکل بر خدا، وارد اتاق شدم.
آمدم حرفی بزنم پیرزن چند تا سرفه شدید کرد، طوری که بعدش نفس نفس میزد. گفتم شب شهادت هست ان شاءالله کریم اهل بیت شفاتون میدن، بغض کرد، دلش شکست، خیلی از این ارتباط معنوی اش لذت بُردم. خداحافظی کردیم.
تو ماشین نشستم با خودم گفتم خب بالأخره یه کار خیری کردیم. تا این جمله از دلم رد شد، رفیقم شروع کرد به نقل خاطره ای از موج دوم کرونا و حضورشان در بیمارستان: «برای اعزام به بیمارستان یک دختر ١۶ ساله هم آمده بود کمک، گفتیم شما لازم نیست بیایید، ناراحت شد. فردا با مادرش آمد، مادر اصرار می کرد اجازه بدید. من راضی ام فرزندم همراه جهادی بیماران کرونایی باشد» تا این را گفت، گفتم ای بابا دست بالای دست بسیار است حالا حالاها خیلی عقبیم.
خدایا بحق علی بن موسی الرضا (علیه السلام) همه بیماران را شفا عنایت بفرما
#کرونا
#کرونا_ویروس
#جهادی
#توسل
🌀🌀 رستاخیز 🔰🔰
https://eitaa.com/joinchat/1148256327Cdafe935374
📱https://instagram.com/mr_saadati_ir/