eitaa logo
🌹روابط عمومی ف.انتظامی کردستان 🌹
459 دنبال‌کننده
16.9هزار عکس
9.1هزار ویدیو
37 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
تحلیل کاملی از شرایط جهان در نوروز ۱۴۰۲ 🔺 دوستان به معادله زیر دقت کنید: 🔹️ شش ماه قبل و در ابتدای پاییز ۱۴۰۱ و ورود همه‌جانبه لشکریان شیاطین در تمام عیار علیه خارج‌نشین، اعم از تروریست‌های مجاهدین خلق، سلطنت‌طلبان، تجزیه‌طلبان کرد و بلوچ و عرب، سلبریتی‌های دوزاری داخلی، چهره‌های رسانه‌ای معروف در سرتاسر دنیا، با دلارهای مفت سعودی و امارات، لشکریان مجازی فارسی‌نویس مستقر در آلبانی، جده، ریاض، دوبی، برلین، پاریس، کانادا، لس‌آنجلس و ترکیه، با پادویی فریب‌خوردگان ایرانی و همینطور برخی افراد دلخور و ناراضی از برخی مسئولین داخلی، به توهم نابودی از آسیب به تمامی نمادهای ملی و مذهبی ایرانیان، ابنیه‌های مذهبی و تاریخی و باستانی، اموال عمومی و امکانات کشور مضایقه نکردند. 📛 از بحرین در جنوب تا باکو در شمال‌غربی ایران، به تحریک صهیونیست‌ها برای ناامنی مرزی به خط شدند. حتی دشمن، از پتانسیل نفوذی‌های رسانه‌ای ( روزنامه‌های زنجیره‌ای، سایت‌ها، کانال‌ها و پیج‌های مجازی ) و اقتصادی ( مثل جنگ ارزی و دلاری ) داخلی خود هم استفاده کرد. 🔥 نقاطی از غرب و جنوب‌شرق کشور مثل اشنویه و زاهدان را محل لجستیک نظامی خود می‌خواند و رسما وارد فاز و یا حداقل ایجاد بین ایرانی‌ها شده‌ بود! ⚠️ اسرائیل و آمریکا آماده به تاسیسات هسته‌ای و زیرساخت‌های نفتی و صنعتی کشور شده بودند! 📌 اما باذن الهی در عمل چه رخ داد؟! ✅ *ایران، تمامی پایگاه‌های تجزیه‌طلبان در شرق عراق ( کوه‌های ) را شخم زد.* 🔺 *با رونمایی از موشک ، آمریکا را عقب راند.* 🔹 *با اهدای ، آگاهی را به مردم بخشید و با صبر خود، ذات دشمن برانداز و اپوزیسیون در وحشی‌گری و فساد اخلاقی آنها را نمایان کرد.* 🔸 *از افتادن در دام فرقه‌گرایی یا بازی قومیتی برخی فریب‌خوردگان یا عاملین مذهبی، اجتناب کرد و در عمل، آنها، رسوا شدند.* 🔹 *ده‌ها عامل تروریستی را شناسایی کرده و زیر ضرب برد. جواسیس منطقه‌ای ناتو، و لو رفته، کشته شده، دستگیر و یا همکار اطلاعاتی ایران شدند!* 💥 *با و مانورهای نظامی گسترده، دشمن را منکوب کرده و فکر تغییرات مرزی را از سر آنها بیرون کرده و ترس به جانشان انداخته* *💯 را از دهان گرگ صهیونیستی بیرون کشیده و حالا موهوم منطقه‌ای آمریکا و اسرائیل جهت ضربه به ایران را به چالش کشیده* ✅ *در و و و حاشیه جنوبی خلیج فارس، بر تمامی تحرکات آمریکا اشراف داشته و در غرب سوریه، جنوب لبنان و غزه، در آمادگی سرتاسری جهت با اسرائیل قرار دارد.* 💥 درگیر زلزله شده و از معادلات سریع منطقه‌ای و جهانی عقب ماند! ❎ *با آتش‌بس راهبردی بین و عربستان، عملا پتانسیل و توان برای نبرد آتی و استفاده از قدرت آتش آنها، حفظ شده و خلیج عدن و باب‌المندب تحت کنترل قرار گرفته* 🛑 *، به دلیل حماقت‌های تیم نتانیاهو، در حال فاصله گرفتن از اسراییل است* 📛 *، انگلیس، کانادا و مثل برخی دیگر از کشورهای اروپایی، علاوه‌بر گیرافتادن در باتلاق و نبرد با ، در آتش خودساخته گرفتار شده و مشکلات اقتصادی، سقوط بانک‌ها و بورس‌ها، اعتصابات و _سراسری مردمی، آنها را به چالش کشیده است.* 🔥 * در داخل سرزمین‌های اشغالی با دو بحران و اعتراضات سراسری یهودیان اشغالگر و همچنین تسلیح فلسطینی‌های ساکن مواجه شده...* 💢 *شش ماه بعد از تحولات پاییز ۱۴۰۱ ایران که خبر شماره یک تا سه رسانه‌های جهان شده بود، حالا جهان به سمت و سویی می‌رود که در آن، ابرگودرت به چالش کشیده شده، اروپا و متحدین انگلوساکسون‌های و ، زده‌اند، اسراییل در آستانه نابودی است و عربستان به سمت شرق چرخیده، اعراب اعم از مصر و اردن و کویت و امارات و بحرین، در حال همسویی با ایران هستند و منطقه ، هارتلند، در کنترل * ✅ و این همه ثمره‌ی خون شهیدان است.
✍️ 💠 از کلام آخرش فهمیدم زینبی که صدا می‌زد من نبودم، سعد ناباورانه نگاهش می‌کرد و من فقط می‌خواستم با او بروم که با چشمانم به پایش افتادم :«من از اینجا می‌ترسم! تو رو خدا ما رو با خودتون ببرید!» از کلمات بی سر و ته اضطرارم را فهمید و می‌ترسید هنوز پشت این پرده کسی در کمین باشد که قدمی به سمت پرده رفت و دوباره برگشت :«اینجوری نمیشه برید بیرون، کردن.» و فکری به ذهنش رسیده بود که مثل برادر از سعد خواهش کرد :«می‌تونی فقط چند دیقه مراقب باشی تا من برگردم؟» 💠 برای از جان ما در طنین نفسش تمنا موج می‌زد و سعد صدایش درنمی‌آمد که با تکان سر خیالش را راحت کرد و او بلافاصله از پرده بیرون رفت. فشار دستان سنگین آن را هنوز روی دهانم حس می‌کردم، هر لحظه برق خنجرش چشمانم را آتش می‌زد و این دیگر قابل تحمل نبود که با هق‌هق گریه به جان سعد افتادم :«من دارم از ترس می‌میرم!» 💠 رمقی برای قدم‌هایش نمانده بود، پای پرده پیکرش را روی زمین رها کرد و حرفی برای گفتن نداشت که فقط تماشایم می‌کرد. با دستی که از درد و ضعف می‌لرزید به گردنم کوبیدم و می‌ترسیدم کسی صدایم را بشنود که در گلو جیغ زدم :« همینجا بود، می‌خواست منو بکشه! این ولید کیه که ما رو به این آدم‌کُش معرفی کرده؟» لب‌هایش از ترس سفید شده و به‌سختی تکان می‌خورد :«ولید از با من تماس می‌گرفت. گفت این خونه امنه...» و نذاشتم حرفش تمام شود و با همه دردی که نفسم را برده بود، ناله زدم :«امن؟! امشب اگه تو اون خونه خوابیده بودیم سرم رو گوش تا گوش بریده بود!» 💠 پیشانی‌اش را با هر دو دستش گرفت و نمی‌دانست با اینهمه درماندگی چه کند که صدایش در هم شکست :«ولید به من گفت نیروها تو جمع شدن، باید بیایم اینجا! گفت یه تعداد وهابی هم از و برای کمک وارد درعا شدن، اما فکر نمی‌کردم انقدر احمق باشن که دوست و دشمن رو از هم تشخیص ندن!» خیره به چشمانی که بودم، مانده و باورم نمی‌شد اینهمه نقشه را از من پنهان کرده باشد که دلم بیشتر به درد آمد و اشکم طعم گرفت :«این قرارمون نبود سعد! ما می‌خواستیم تو مبارزه کنار مردم باشیم، اما تو الان می‌خوای با این آدم‌کش‌ها کار کنی!!!» 💠 پنجه دستانش را از روی پیشانی تا میان موهای مشکی‌اش فرو برد و انگار فراموشش شده بود این دختر مجروحی که مقابلش مثل جنازه افتاده، روزی بوده که به تندی توبیخم کرد :«تو واقعاً نمی‌فهمی یا خودتو زدی به نفهمی؟ اون بچه‌بازی‌هایی که تو بهش میگی ، به هیچ جا نمی‌رسه! اگه می‌خوای حریف این بشی باید بجنگی! ما مجبوریم از همین وحشی‌های وهابی استفاده کنیم تا سرنگون بشه!» و نمی‌دید در همین اولین قدم نزدیک بود عشقش شود و به هر قیمتی تنها سقوط نظام سوریه را می‌خواست که دیگر از چشمانش ترسیدم. درد از شانه تا ستون فقراتم می‌دوید، بدنم از گرسنگی ضعف می‌رفت و دلم می‌خواست فقط به خانه برگردم که دوباره صورت روشن آن جوان از میان پرده پیدا شد. 💠 مشخص بود تمام راه را دویده که پیشانی سفیدش از قطرات عرق پر شده و نبض نفس‌هایش به تندی می‌زد. با یک دست پرده را کنار گرفت تا زنی جوان وارد شود و خودش همچنان اطراف را می‌پائید مبادا کسی سر برسد. زن پیراهنی سورمه‌ای پوشیده و شالی سفید به سرش بود، کیفش را کنارم روی زمین نشاند و با شروع کرد :«من سمیه هستم، زن‌داداش مصطفی. اومدم شما رو ببرم خونه‌مون.» سپس زیپ کیفش را باز کرد و با شیطنتی شیرین به رویم خندید :«یه دست لباس شبیه لباس خودم براتون اوردم که مثل من بشید!» 💠 من و سعد هنوز گیج موقعیت بودیم، جوان پرده را انداخت تا من راحت باشم و او می‌دید توان تکان خوردن ندارم که خودش شالم را از سرم باز کرد و با شال سفیدی به سرم پیچید. دستم را گرفت تا بلندم کند و هنوز روی پایم نایستاده، چشمم سیاهی رفت و سعد از پشت کمرم را گرفت تا زمین نخورم. از درد و حالت تهوع لحظه‌ای نمی‌توانستم سر پا بمانم و زن بیچاره هر لحظه با صلوات و ذکر پیراهن سورمه‌ای رنگی مثل پیراهن خودش تنم کرد تا هر دو شبیه هم شویم. 💠 از پرده که بیرون رفتیم، مصطفی جلو افتاد تا در پناه قامت بلند و چهارشانه‌اش چشم کسی به ما نیفتد و من در آغوش سعد پاهایم را روی زمین می‌کشیدم و تازه می‌دیدم گوشه و کنار مسجد انبار شده است...
✍️ 💠 اشکم تمام نمی‌شد و با نفس‌هایی که از گریه بند آمده بود، ناله زدم :«سعد شش ماه تو خونه زندانیم کرده بود! امشب گفت می‌خواد بره ، هرچی التماسش کردم بذاره برگردم ، قبول نکرد! منو گذاشت پیش ابوجعده و خودش رفت ترکیه!» حرفم به آخر نرسیده، انگار دوباره سعد در قلبش نشست که بی‌اختیار فریاد کشید :«شما رو داد دست این مرتیکه؟» و سد شکسته بود که پاسخ اشک‌هایم را با داد و بیداد می‌داد :«این با چندتا قاچاقچی اسلحه از مرز وارد شده! الان چند ماهه هر غلطی دلش میخواد میکنه و رو کرده انبار باروت!» 💠 نجاست نگاه نحس ابوجعده مقابل چشمانم بود و خجالت می‌کشیدم به این مرد بگویم برایم چه خوابی دیده بود که از چشمانم به جای اشک، می‌بارید و مصطفی ندیده از اشک‌هایم فهمیده بود امشب در خانه آن نانجیب چه دیده‌ام که گلویش را با تیغ بریدند و صدایش زخمی شد :«اون مجبورتون کرد امشب بیاید ؟» با کف هر دو دستم جای پای اشک را از صورتم پاک کردم، دیگر توانی به تنم نمانده بود تا کلامی بگویم و تنها با نگاهم التماسش می‌کردم که تمنای دلم را شنید و امانم داد :«دیگه نترس خواهرم! از همین لحظه تا هر وقت بخواید رو چشم ما جا دارید!» 💠 کلامش عین عسل کام تلخم را شیرین کرد؛ شش ماه پیش سعد از دست او فرار کرده و با پای خودش به داریا آمده بود و حالا باورم نمی‌شد او هم اهل داریا باشد تا لحظه‌ای که در منزل زیبا و دلبازشان وارد شدم. دور تا دور حیاط گلکاری شده و با چند پله کوتاه به ایوان خانه متصل می‌شد. هنوز طراوت آب به تن گلدان‌ها مانده و عطر شب‌بوها در هوا می‌رقصید که مصطفی با اشاره دست تعارفم کرد و صدا رساند :«مامان مهمون داریم!» 💠 تمام سطح حیاط و ایوان با لامپ‌های مهتابی روشن بود، از درون خانه بوی غذا می‌آمد و پس از چند لحظه زنی میانسال در چهارچوب در خانه پیدا شد و با دیدن من، خشکش زد. مصطفی قدمی جلو رفت و می‌خواست صحنه‌سازی کند که با خنده سوال کرد :«هنوز شام نخوردی مامان؟» زن چشمش به من مانده و من دوباره از نگاه این ترسیده بودم مبادا امشب قبولم نکند که چشمم به زیر افتاد و اشکم بی‌صدا چکید. با این سر و وضع از هم پاشیده، صورت زخمی و چشمی که از گریه رنگ خون شده بود، حرفی برای گفتن نمانده و مصطفی لرزش دلم را حس می‌کرد که با آرامش شروع کرد :«مامان این خانم هستن، امشب به حرم (علیهاالسلام) حمله کردن و ایشون صدمه دیدن، فعلاً مهمون ما هستن تا برگردن پیش خانواده‌شون!» 💠 جرأت نمی‌کردم سرم را بلند کنم، می‌ترسیدم رؤیای آرامشم در این خانه همینجا تمام شود و دوباره آواره این شهر شوم که باران گریه از روی صورتم تا زمین جاری شد. درد پهلو توانم را بریده و دیگر نمی‌توانستم سر پا بایستم که دستی چانه‌ام را گرفت و صورتم را بالا آورد. مصطفی کمی عقب‌تر پای ایوان ایستاده و ساکت سر به زیر انداخته بود تا مادرش برایم کند که نگاهش صورتم را نوازش کرد و با محبتی بی‌منت پرسید :«اهل کجایی دخترم؟» 💠 در برابر نگاه مهربانش زبانم بند آمد و دو سالی می‌شد مادرم را ندیده بودم که لبم لرزید و مصطفی دست دلم را گرفت :«ایشون از اومده!» نام ایران حیرت نگاه زن را بیشتر کرد و بی‌غیرتی سعد مصطفی را آتش زده بود که خاکستر خشم روی صدایش پاشید :«همسرشون اهل سوریه‌اس، ولی فعلاً پیش ما می‌مونن!» 💠 به‌قدری قاطعانه صحبت کرد که حرفی برای گفتن نماند و تنها یک آغوش کم داشتم که آن هم مادرش برایم سنگ تمام گذاشت. با هر دو دستش شانه‌هایم را در بر کشید و لباس خاکی و خیسم را طوری به خودش چسباند که از خجالت نفسم رفت. او بی‌دریغ نوازشم می‌کرد و من بین دستانش هنوز از ترس و گریه می‌لرزیدم که چند ساعت پیش سعد مرا در سیاهچال ابوجعده رها کرد، خیال می‌کردم به آخر دنیا رسیده و حالا در آرامش این مست محبت این زن شده بودم. 💠 به پشت شانه‌هایم دست می‌کشید و شبیه صدای مادرم زیر گوشم زمزمه کرد :«اسمت چیه دخترم؟» و دیگر دست خودم نبود که نذر در دلم شکست و زبانم پیش‌دستی کرد :«زینب!» از اعجاز امشب پس از سال‌ها نذر مادرم باورم شده و نیتی با (سلام‌الله‌علیها) داشتم که اگر از بند سعد رها شوم، زینب شوم و همینجا باید به وفا می‌کردم که در برابر چشمان مصطفی و آغوش پاک مادرش سراپا زینب شدم...
7.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺️هادی العامری، دبیرکل سازمان بدر : اگر آمریکا در نبرد بین رژیم صهیونیستی و مداخله کند، همه اهداف آمریکایی‌ها را مورد هدف قرار خواهیم داد!
🚨 / آخرین وحشت در اردوگاه صهیونیستی از ترس ایران (۲) 🟣 ناوگان پنجم نیروی دریایی در خلیج فارس (مستقر در بحرین) به حالت صد در صدی در آمد. 🔵 بایدن رئیس‌جمهور خواب‌آلوی ایالات متفرقه آمریکا: ارادهٔ ما برای ، آهنین است! 🔴 شبکه ۱۴ عبری: در کنار شکست ننگین اطلاعاتی، برای مقابله با محور ایران (نیروهای )، تنهای تنها مانده‌! 🔥 وزارت دفاع (جنگ) آمریکا، پنتاگون: ایران و نیروهای نیابتی آن (محور مقاومت) به اسرائیل، قریب الوقوع است. 🟤 منابع عبری: دیپلمات‌ها و خبرنگاران برای آماده میشوند؛ تعدادی تلفن ماهواره‌ای برای حفظ ارتباطات توزیع شده! ⚪️ شرکت هواپیمایی آلمانی لوفت هانزا، تمام پروازهای خود را به از تهران، به طور موقت متوقف کرد. 🔴 منابع میدانی مطلع گزارش دادند که سطح آمادگی نیروهای مسلح در افزایشه یافته 🟤 نیروی هوایی خود را برای پاسخ به حملات ایران به درون سرزمین‌های اشغالی، به حالت درآورده 🟢 یکپارچه‌ی نیروهای مسلح ایران، قرارگاه خاتم‌الانبیاء، در سرتاسر کشور به حالت درآمده ⚫️ رویترز در اعلام کرد که پس از ، درصورت ادامه‌ی تنش توسط ، تمامی نیروهای نیابتی در منطقه (نیروهای مقاومت) در ، ، و ، به شکل همزمان، به اسرائیل و پایگاه‌های در خاورمیانه (غرب آسیا)، هجوم خواهند کرد. 💚 السلام علیک یا امیرالمومنین 🇮🇷🇵🇸
فهوی حسین،روزنامه نگار ضد ایرانی مصری می‌نویسد: وقتی در مملکتی رهبر درست و حسابی نباشد، نتیجه می‌شود؛ وقتی در جامعه ای وحدت نباشد، نتیجه می‌شود؛ ! وقتی کشوری فرمانده‌ی استواری نداشته باشد نتیجه می‌شود؛ ! وقتی درکشوری به ظاهر مسلمان رهبر و رئیس آن مملکت، خود فروخته باشد، نتیجه می‌شود؛ ! اما وقتی در کشوری شیعه، رهبری آن  باج به زمین و زمان ندهد و ملت همراه وی باشند و با همه‌ی فشارها، سلیقه‌ها، تندرو، کندرو، جنگ ۸ ساله، بیش از ۴۰ سال تحریم سیاسی و اقتصادی، جایی برای نفس کشیدن دشمن باقی نمی‌ماند، خوب آن وقت نتیجه می‌شود؛ 🇮🇷 در میان حصاری از آتش جنگ‌های منطقه که گرگهای زخمی پشت مرزهایشان بی‌قرار زوزه می‌کشند، کسی جرات ندارد به خاکشان چپ نگاه کند … حتی مگس هایشان(کنایه از پهپادها) قادرند منطقه را زیر دید خود قرار دهند و از هیچ گزندی نگران نباشند.