eitaa logo
رواق هشتم
146 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
716 ویدیو
9 فایل
✅کانال رسمی کانون فرهنگی امام رضا علیه السلام+ کانون فرهنگی ایتنا در حد وسعمان، آنچه یک انسان فعال+ فرهنگی +رشید+ ولایی، نیاز دارد را با افتخار تقدیم می‌کنیم. ارتباط با ما @Kanoon1001 لینک @ravagh_hashtom
مشاهده در ایتا
دانلود
شهید سیدمرتضی دادگر✨ [شهیدی که بعداز۱۷سال زنده شد] ♦️اتفاقی جالب در تفحص یک شهید... می گفت:اهل تهران بودم و عضو گروه تفحص و پدرم از تجار بازار تهران.علیرغم مخالفت شدید خانواده و بخاطر عشقم به شهداء حجره پدر را ترک کردم و به همراه بچه های تفحص لشکر۲۷ محمد رسول الله (ص)راهی مناطق عملیاتی جنوب شدم.یکبار رفتن همان و پای ثابت گروه تفحص شدن همان... بعد از چند ماه، خانه ای در اهواز اجاره کردم و همسرم را هم با خود همراه کردم.یکی دو سالی گذشته بود و من و همسرم این مدت را با حقوق مختصر گروه تفحص میگذراندیم. سفره ساده ای پهن می شد اما دلمان،از یاد خدا شاد بود و زندگیمان،با عطر شهدا عطرآگین.تا اینکه... ♦️تلفن زنگ خورد وخبر دادند که دو پسرعمویم که از بازاری های تهران بودند برای کاری به اهواز آمده اند و مهمان ما خواهند شد.آشوبی در دلم پیدا شد.حقوق بچه ها چند ماهی می شد که از تهران نرسیده بود و من این مدت را با نسیه گرفتن از بازار گذرانده بودم. نمی خواستم شرمنده اقوامم شوم.با همان حال به محل کارم رفتم و با بچه ها عازم شلمچه شدیم. ♦️بعد از زیارت عاشورا و توسل به شهدا کار را شروع کردیم و بعد از ساعتی استخوان وپلاک شهیدی نمایان شد. شهیدسیدمرتضی‌دادگر... فرزند سید حسین اعزامی از ساری... گروه غرق در شادی به ادامه ی کار پرداخت اما من.... استخوان های مطهر شهید را به معراج انتقال دادیم و کارت شناسایی شهید به من سپرده شد تا برای استعلام از لشکر و خبر به خانواده شهید،به بنیاد شهید تحویل دهم... ادامه دارد..! '''' 6⃣1⃣
ادامه... ✨شهید سید مرتضی دادگر✨ ♦️قبل از حرکت با منزل تماس گرفتم و جویای آمدن مهمان ها شدم و جواب شنیدم که مهمان ها هنوز نیامده اند اما همسرم وقتی برای خرید به بازار رفته بود مغازه هایی که از آنها نسیه خرید می کرد به علت بدهی زیاد،دیگر حاضر به نسیه دادن نبودند و همسرم هم رویش نشده اصرار کند.با ناراحتی به معراج شهدا برگشتم و در حسینیه با استخوانهای شهیدی که امروز تفحص شده بود به راز و نیاز پرداختم. ♦️"این رسمش نیست با معرفت ها...ما به عشق شما از رفاهمان در تهران بریدیم....راضی نشوید به خاطر مسائل مادی شرمنده خانواده مان شویم. گفتم و گریه کردم. ♦️دو ساعت در راه شلمچه تا اهواز مدام با خودم زمزمه کردم: «شهدا! ببخشید... بی ادبی و جسارتم را ببخشید...» وارد خانه که شدم همسرم با خوشحالی به استقبال آمد و خبر داد که بعد از تماس من کسی درب خانه را زده و خود را پسرعموی من معرفی کرده و عنوان کرده که مبلغی پول به همسرت بدهکارم و حالا آمدم که بدهی ام را بدهم.هرچه فکرکردم،یادم نیامد که به کدام پسرعمویم پول قرض داده ام.با خودم گفتم هرکه بوده به موقع پول را پس آورده،لباسم را عوض کردم و با پول ها راهی بازار شدم.به قصابی رفتم.خواستم بدهی ام را بپردازدم که در جواب شنیدم: ♦️بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است.به میوه فروشی رفتم،به همه مغازه هایی که به صاحبانشان بدهکار بودم سرزدم،جواب همان بود.بدهی تان را امروز پسرعمویتان پرداخت کرده است.گیج گیج بودم.خرید کردم و به خانه برگشتم و در راه مدام به این فکر می کردم که چه کسی خبر بدهی هایم را به پسرعمویم داده است؟ وارد خانه شدم و پیش از اینکه با دلخوری از همسرم بپرسم که چرا جریان بدهی ها را به کسی گفته با چشمان گریان همسرم مواجه شدم که روی پله های حیاط نشسته بود و زار زار گریه می کرد. ♦️جلو رفتم و کارت شناسایی شهیدی را که امروز تفحص کرده بودیم را در دستان همسرم دیدم.اعتراض کردم که: چند بار بگویم تو که طاقت دیدنش را نداری چرا سراغ مدارک و کارت شناسایی شهدا می روی؟ همسرم هق هق کنان پاسخ داد:خودش بود. بخدا خودش بود.کسی که امروز خودش را پسر عمویت معرفی کرد صاحب این عکس بود. کارت شناسایی را برداشتم و راهی بازار شدم.مثل دیوانه ها شده بودم.عکس را به صاحبان مغازه ها نشان می دادم. می پرسیدم:آیا این عکس، عکس همان فردی است که امروز...؟ نمی دانستم در مقابل جواب های مثبتی که می شنیدم چه بگویم.مثل دیوانه هاشده بودم.به کارت شناسایی نگاه کردم، ♦️شهید سید مرتضی دادگر. فرزند سید حسین.. اعزامی از ساری.. وسط بازار ازحال رفتم. '''' 6⃣1⃣ ❇️همراهی شما باعث دلگرمی ماست ، لطفا ما را به دوستان خود معرفی کنید❇️ @eitna_kanoon
شهید وحیدزمانی‌نیا [محافظ‌سردارسلیمانی]«جانباز شیمیایی بود اما خبر نداشتیم!» ♦️پدر شهید: در کنار سردار سلیمانی خدمت می‌کرد اما کسی خبر نداشت. مراقب سلامتی‌اش بود و اگر فرصت داشت حتماً ورزش می‌کرد،در حلب شیمیایی شده بود اما به ما نمی‌گفت. چندبار حالش بد شد گفت:حساسیت فصلی است، گفتم:حساسیت برای بهار است، اما الان تابستان است. تا اینکه یک بار برای مأموریت به اصفهان رفته بود، برادرش پرونده‌اش را دید و گفت:وحید ۴۰ درصد شیمیایی شده است. از او ماجرا را پرسیدیم، گفت: موضوع مهمی نیست، خوب می‌شوم. دو ماه پس از خاکسپاری وحید در حرم سید‌الکریم دیدیم وصیت کرده من را در حرم دفن کنید. وصیت کرده بود لباس عزای سید‌الشهدا (ع) را با من دفن کنید و... ♦️پاسدار شهید وحید زمانی نیا فرزند دهه هفتادی ری روز ۱۳ دی ۱۳۹۸ در حمله بالگرد‌های آمریکایی در فرودگاه بغداد با ۲۷ سال سن در کنار شهید قاسم سلیمانی به شهادت رسید.💔✨ '''' 7⃣1⃣ ❇️همراهی شما باعث دلگرمی ماست ، لطفا ما را به دوستان خود معرفی کنید❇️ @eitna_kanoon
شهید سیدمرتضی آوینی«آمدیم نبودید،وعده دیداربهشت» ♦️روایت‌یکی‌ازفرماندهان‌جنگ: خیلی دلم می‌خواست سید مرتضی آوینی را ببینم.یک روز به رفقایش گفتم،جور کنیدتا ما سیدمرتضی را ببینیم،خلاصه نشد.بالاخره آقا سید مرتضی آوینی توی فکه روی مین رفت و به آسمون‌ها پر کشید. تا اینکه یک وقتی آمدیم در منطقه جنگی با کاروان‌های راهیان نور.شب در آنجا ماندیم. در خواب، شهید آوینی را دیدم و دردودل‌هایم را با اوکردم؛ گفتم آقا سید،خیلی دلم می‌خواست تا وقتی زنده هستی بیایم و ببینمت، اما توفیق نشد. سید به من گفت "ناراحت نباش فردا ساعت ۸صبح بیاسر پل کرخه منتظرت هستم". صبح از خواب بیدار شدم. منِ بیچاره که هنوز زنده بودن شهید را شک داشتم،گفتم: این چه خوابی بود،او که‌خیلی وقت است شهید شده است.گفتم حالا بروم ببینم چه می‌شه. ♦️بلند شدم و سر قراری رفتم که با من گذاشته بود، اما با نیم ساعت تأخیر، ساعت ۸:۳۰. دیدم خبری از آوینی نیست. داشتم مطمئن می‌شدم که خواب و خیال است.سربازی که آن نزدیکی‌ها در حال نگهبانی بود، نزدیک آمد و گفت:آقا شما منتظر کسی هستید؟ گفتم: بله، با یکی از رفقا قرار داشتیم. ادامه دارد... '''' 8⃣1⃣ ❇️همراهی شماباعث‌دلگرمی ماست،لطفا ما را به دوستان خودمعرفی کنید❇️ @eitna_kanoon
سپهبد شهید علی صیاد شیرازی✨ ♦️خاطرات شهید: دیدم شهید صیاد مدام به ساعتشان نگاه می کردند، علت را پرسیدم. گفتند : "وقت نماز است " همان لحظه به خلبان اشاره کردند که همین جا فرود بیا تا نماز اول وقت بخوانیم.خلبان گفت:این منطقه زیاد امن نیست اگر صلاح می دانید تا رسیدن به مقصد صبر کنیم.شهید صیاد گفتند:هیچ اشکالی ندارد؛ما باید همین جا نمازمان را بخوانیم.! خلبان اطاعت کرد و هلی کوپتر نشست.با آب قمقمه ای که داشتیم وضو گرفتیم و نماز را به امامت ایشان اقامه کردیم. ♦️وقتی طلبه های شیراز از آیت الله بهاءالدینی درس اخلاق خواستند ایشان فرمودند : "بروید از صیاد شیرازی درس زندگی بگیرید ، اگر صیاد شیرازی شدید ، هم دنیا را دارید و هم آخرت را .. " '''' 9⃣1⃣ ❇️همراهی شما باعث دلگرمی ماست،لطفا ما را به دوستان خود معرفی کنید❇️ @eitna_kanoon
شهید سیدمرتضی آوینی«آمدیم نبودید،وعده دیداربهشت» ♦️روایت‌یکی‌ازفرماندهان‌جنگ: خیلی دلم می‌خواست سید مرتضی آوینی را ببینم.یک روز به رفقایش گفتم،جور کنیدتا ما سیدمرتضی را ببینیم،خلاصه نشد.بالاخره آقا سید مرتضی آوینی توی فکه روی مین رفت و به آسمون‌ها پر کشید. تا اینکه یک وقتی آمدیم در منطقه جنگی با کاروان‌های راهیان نور.شب در آنجا ماندیم. در خواب، شهید آوینی را دیدم و دردودل‌هایم را با اوکردم؛ گفتم آقا سید،خیلی دلم می‌خواست تا وقتی زنده هستی بیایم و ببینمت، اما توفیق نشد. سید به من گفت "ناراحت نباش فردا ساعت ۸صبح بیاسر پل کرخه منتظرت هستم". صبح از خواب بیدار شدم. منِ بیچاره که هنوز زنده بودن شهید را شک داشتم،گفتم: این چه خوابی بود،او که‌خیلی وقت است شهید شده است.گفتم حالا بروم ببینم چه می‌شه. ♦️بلند شدم و سر قراری رفتم که با من گذاشته بود، اما با نیم ساعت تأخیر، ساعت ۸:۳۰. دیدم خبری از آوینی نیست. داشتم مطمئن می‌شدم که خواب و خیال است.سربازی که آن نزدیکی‌ها در حال نگهبانی بود، نزدیک آمد و گفت:آقا شما منتظر کسی هستید؟ گفتم: بله، با یکی از رفقا قرار داشتیم. ادامه دارد... '''' 8⃣1⃣ ❇️همراهی شماباعث‌دلگرمی ماست،لطفا ما را به دوستان خودمعرفی کنید❇️ @eitna_kanoon
ادامه...شهید سیدمرتضی آوینی✨ ♦️گفت: چه شکلی بود؟برایش توصیف کردم. گفتم: موهایش جوگندمی است. محاسنش هم این‌جوری است. گفت:رفیقت آمد اینجا تا ساعت ۸ هم منتظرت شد نیامدی،بعد که خواست بره، به من گفت: کسی با این اسم و قیافه می‌آید اینجا، به او بگو آقا مرتضی آمد و خیلی منتظرت شد، نیامدی.کار داشت رفتاما روی پل برایت با انگشت چیزی نوشته، برو بخوان. ♦️رفتم ودیدم خودآقامرتضی نوشته:💔 آمدیم نبودید، وعدۀ ما بهشت! سیدمرتضی آوینی '''' 8⃣1⃣ ❇️همراهی شماباعث دلگرمی ماست،لطفا ما را به دوستان خود معرفی کنید❇️ @eitna_kanoon
شهیدمدافع‌حرم سعیدکمالی✨ ♦️برادرشھید: یک بار به یکی از بچه های فامیل در زمینه و پوشیدن سفارش کرد و برای اینکه حرف ها و سفارشاتش اثر بیشتری داشته باشد، خودش از قم برای آن دختر خانم یه چادر زیبا خرید. ♦️در بحث امر به معروف اعتقادش بود که باید و نهی از منکر در عمل انسان و به زیباترین روش باشد.🍃✨ '''' 0⃣2⃣ ❇️همراهی شماباعث دلگرمی ماست؛ لطفا ما را به دوستان خود معرفی کنید❇️ @eitna_kanoon
شهیدمدافع حرم محمدهادی ذوالفقاری✨ ♦️دوست شهید: بغداد بودیم؛میخواستیم با هم بریم بیرون گفت:وضعیت حجاب در بغداد چطوره؟! گفتم:خوب نیست، مثل تهرانه. گفت:باید چشممون را از نامحرم حفظ کنیم تا توفیق شهادت را از دست ندیم. بعد چفیه اش را انداخت روی سر و صورتش. در کلِ مدتی که در بغداد بودیم همینطور بود، تا اینکه از شهر خارج شدیم و راهی نجف شدیم. ♦️میگفت: من مطمئن هستم چشمی که به نگاه حرام عادت کند،خیلی چیزها رو از دست میدهد، چشم گنهکار لایق شـهادت نیست.💔 '''' 1⃣2⃣ ❇️همراهی شماباعث دلگرمی ماست؛ لطفا ما را به دوستان خود معرفی کنید❇️ @eitna_kanoon
شهید حسین ولایتی فر✨ ♦️دوست شهید: نشسته بودیم کنار هم عکسی رو بهم نشون داد و متنش رو برام خوند. [مڪہ براے شما؛فڪہ براے من؛بالی‌نمیخواهم،این پوتین هاے کهنه هم میتوانند مرا به آسمان ببرند...!💔] گفت: ببین چقدر جمله ی قشنگیه، عشق میکنی... به شوخی بهش گفتم: آخه تو که شهید نمیشی اینا چیه می نویسی ولی صد حیف که نشناخته بودمش..!🥀 ♦️ڪݪام‌شهید: افتخار نسل ما اینه که، داریم تو عصر و زمانی زندگی می کنیم، که قراره اسرائیل تو اون دوره و به دست ما نابود بشه..! 2⃣2⃣ ۞ڪانۅن‌فࢪهنگۍ‌ایتنــا↓ 『 ʝoiη↓ ↳•❥|https://eitaa.com/eitna_kanoon
شهید محمدرضا تورجی زاده✨ ♦️خط مقدم کارها گره خورده بود، خیلی از بچه ها پرپر شده بودند، خیلی ها مجروح شده بودند.. حاج حسین خرازی بی قرار بود اما به رونمی‌آورد خیلی ها داشتند باور می‌کردند اینجا آخرشه... یه وضعی شده بود عجیب، تو این گیر و دار حاجی اومد ،بیسیمچی را صدا زد؛حاجی گفت: هر جور شده با بیسیم تورجی زاده رو پیدا کن! خلاصه تورجی زاده را پیدا کردند، حاجی بیسیم را گرفت با حالت بغض و گریه از پشت بی سیم گفت:تورجی زاده چند خط روضه‌ حضرت زهرا سلام الله برام بخون.. ♦️تورجی فقط یک بیت زمزمه کرد که دیدم حاج حسین از هوش رفت..! صدا را روی تمام بی سیم ها انداخته بودند خدا میدونه نفهمیدیم چی شد وقتی به خودمون اومدیم دیدیم بچه ها دارند تکبیر می‌گویند خط را گرفته بودند عراقی ها را تار و مار کردند!! ♦️تورجی خونده بود: در بین آن دیوار و در؛زهــرا صدا میزد پدر دنبال حیدر می‌دوید؛از پهلویش خون می چکید زهرای من، زهرای من..! ♦️ڪݪام شهید: "شَهد شیرین شهادت را کسانی مچشند که شهد شیرین گناه را نچشیده باشند."♥️ '''' 3⃣2⃣ ۞ڪانۅن‌فࢪهنگۍ‌ایتنــا↓ 『 ʝoiη↓ ↳•❥|https://eitaa.com/eitna_kanoon
کارتان را برای خدا نکنید، برای خدا کار کنید! تفاوتش فقط همین اندازه است که ممکن است حسین(ع) در کربلا باشد، و من در کسب علم برای رضای خدا ! شهید سید مرتضی آوینی 🖤 @ravagh_hashtom