🔷 شهید آوینی: «اما ای دهر! اگر رسم بر این است که صبر را جز در برابر رنج نمی بخشند و رضای او نیز در صبر است، پس این سر ما و تیغ جفای تو، شمربن ذی الجوشن را بیاور و بر سینه ما بنشان تا سرمان را از قفا ببرد و زینب را نیز بدین تماشاگه راز بنشان»
🔸منبع: کتاب «فتح خون»
#روایت_فتح_آوینی_عضو_شوید👇
@ravayatefathavini
🔷 به راستی، هنر چیست؟ تقلید صدا؟ کاشت ناخن؟ رنگ کردن مو؟ تک چرخ زدن با موتور؟ جذب فالوور؟
🔸نوشته ای عمیق روی سنگ مزار سید شهیدان اهل قلم: «هنر آن است که بمیری پیش از آنکه بمیرانندت! مبدأ و منشأ حیات آنانند که چنین مرده اند!»
#روایت_فتح_آوینی_عضو_شوید👇
@ravayatefathavini
aviny-15.mp3
3.68M
🔷 هدیه ویژه کانال «روایت فتح» به همه شما اعضای گرامی
🔸«لا يَسْمَعُونَ فِيها لَغْواً وَ لا تَأْثِيماً، إِلَّا قِيلًا سَلاماً سَلاماً» (بهشتیان در بهشت موعود، سخن بيهوده و نسبت گناه به ديگرى را نمىشنوند. در آنجا سخنى جز سلام و درود نيست.)
🔸تجلی این آیه مبارکه، امروز در دنیای پر از فساد ما زمینیان نیز محسوس است. تعجب نکنید! سخنان بهشتی سید مرتضی آوینی را می گویم. اگر باور نمی کنید گوش دهید تا این صدا تفسیری عملی باشد بر این آیه!
#روایت_فتح_آوینی_عضو_شوید👇
@ravayatefathavini
🔷 شهید آوینی: «شکی نیست که با توجه به محدودیت منابع، ادامه توسعه صنعتی و اقتصادیِ قطبِ استکباریِ جهان تنها در صورتی ممکن است که آن نیمه دیگر جهان در فقر و گرسنگی مطلق زندگی کنند، و به قول شوماخر، با یک ملاحظه ساده درمییابیم که رشد نامحدود مادی در یک جهان محدود امری محال است.»
🔸منبع: کتاب «توسعه و مبانی تمدن غرب»، مقاله «تمدن اسراف و تبذیر»
#روایت_فتح_آوینی_عضو_شوید👇
@ravayatefathavini
🔷 شهید آوینی: «اهل حق همواره در مظلومیت زیسته اند. در عصر جاهلیت، عدالت مفهوم از یاد رفته ای است. اهل دنیا را خواب مستی در ربوده است و دزد و شهنه نیز دست در دست هم دارند. آیا چشمی بیدار نمانده است؟ همه چیز در کف نمرود و نمرودیان است.
🔹آنها مهلت یافته اند تا جهان را میان خویش قسمت کنند و شحنه و قاضی را نیز خود برگزینند. حکومت ظاهر در کف نمرود است، اما کعبه عشق را ابراهیم بنا کرده است. ای ابراهیمیان، فریب ظاهر را نخورید که گلستان عدالت در باطن آتشی است که نمرود برافروخته است!»
🔸منبع: کتاب «گنجینه آسمانی»
#روایت_فتح_آوینی_عضو_شوید👇
@ravayatefathavini
aviny_122.mp3
123.4K
🔷 جملات روانشناسانه منطبق با فطرت انسان از سوی شهید آوینی
🔸برای کسانی که می خواهند در عالم معنویت پیشرفت کرده و بر نفس اماره خود پیروز شوند.
#روایت_فتح_آوینی_عضو_شوید👇
@ravayatefathavini
🔷 آقای زم میخواست آقای آوینی را بیرون کند، حتی جواب تلفنهای او را نمیداد و یادم هست چقدر محزون میشد و میگفت: «حتی جواب تلفنهای مرا نمیدهند!»
🔹خبرهای مختلفی میرسید، حتی سعی کردند برای آقای آوینی پاپوش درست کنند، بهقدری بیرحم بودند که دوستیشان را هم نادیده گرفتند و انگار نه انگار که این آدم شخصیت داشته و با هم نانونمکی خوردهاند!
🔹حُزن را در چهره او میدیدیم، خیلی تنها شده بود. «سوره» در دورهای خیلی شکوفا شد. جمعیتی از هنرمندان و منتقدان به «سوره» رفتوآمد میکردند. «سوره» پاتوق شده بود؛ آقای آوینی هم محور این جریان بود، بهویژه در بخش سینما این رونق بهچشم میخورد. بخشی از دلیل تعدیل نیرو این بود که این پاتوق جمع شود.
🔸منبع: «زهرا زواریان از همکاران هنری شهید آوینی، سایت مشرق، ۱۳۹۸/۱/۲۰، کد خبر ۹۴۹۵۹۴»
#روایت_فتح_آوینی_عضو_شوید👇
@ravayatefathavini
🔷 شهید آوینی: «نگرشی که انسان امروز نسبت به خود و جهان یافته است اینچنین اقتضا دارد که او خود و نیازهای مادیاش را اصل بینگارد و همه عزم و همت خویش را در جهت برآورده ساختن این نیازها متمرکز کند، و از آنجا که بشر، مادام که در محدوده حیوانی وجود خویشتن توقف دارد و بر عادات خود غلبه نکرده است، تنها حوائج مادی است که او را به جانب خود میکشد، این توهم رخ نموده که نیازهای مادی بشر دارای اصالت است، حال آنکه اینچنین نیست.»
🔸منبع: کتاب «توسعه و مبانی تمدن غرب»، مقاله «تمدن اسراف و تبذیر»
#روایت_فتح_آوینی_عضو_شوید👇
@ravayatefathavini
14.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔷 به راستی تاریخ چگونه این لحظات را درک خواهد کرد؟ آیا بشر غربی همجنس باز و غیرمعنوی درکی از این صحبت ها خواهد داشت؟
🔸برشی از مستند «روایت فتح» و حالات عاشورایی رزمندگان اسلام در نقطه رهاییِ شب عملیات
🔸وقتی شهدا میگفتند: «منتظریم کی شب حمله فرا میرسد؟» به خاطر لذت این لحظاتِ جنگ نرم وجودشان که همان جهاد اکبر است بودند نه به خاطر جنگ سخت و تیر و تفنگش که حقیقتاً جهاد اصغر بود!
#روایت_فتح_آوینی_عضو_شوید👇
@ravayatefathavini
🔷 شهید آوینی: «تَنِ ضحاک بن عبدالله همه عاشورا، از صبح تا غروب، به همراه اصحاب عاشورایی امام عشق بود، اما جانش، حتی نَفَسی به ملکوتی که آن احرار را بار دادند راه نیافت، چراکه بین خود و حسین شرطی نهاده بود!
🔹عبادتِ مشروط کرمِ ابریشمی است که در پیله خفه میشود و بالهای رستاخیزیاش هرگز نخواهد رَست. این شرطی بود بین او و حسین و اگرچه دیگری را جز خدای از آن آگاهی نبود، اما زنهار که لوح تقدیر ما بر قلم اختیار میرود!
تو بندگی چو گدایان به شرط مُزد مَکُن
که خواجه خود رَوِشِ بنده پروری دانَد.»
🔸منبع: کتاب «فتح خون»
#روایت_فتح_آوینی_عضو_شوید👇
@ravayatefathavini
🔷 و بالاخره اسفندماه هم با لشکر فرماندهان شهید و دوست داشتنی اش از راه رسید...
♦️شهید آوینی: «شهید منتظر مرگ نمیماند، این اوست که مرگ را برمیگزیند. شهید پیش از آنکه مرگ ناخواسته به سراغ او بیاید، به اختیار خویش میمیرد و لذت زیستن را نیز هم او می یابد نه آن کس که دغدغه مرگ حتی آنی به خود او وانمیگذاردش و خود را به ریسمان پوسیده غفلت میآمیزد.»
🔸منبع: کتاب «گنجینه آسمانی»
#روایت_فتح_آوینی_عضو_شوید👇
@ravayatefathavini
روایت فتح (شهید آوینی)
🔷 و بالاخره اسفندماه هم با لشکر فرماندهان شهید و دوست داشتنی اش از راه رسید... ♦️شهید آوینی: «شهید
🔷 راهیان نور، سفری تضمینی برای رفتن به بهشت در جهنم دنیا! اللَّهُ وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّور
♦️همین حالا وسایلتان را جمع کنید و به جنوب بروید. اولین شهیدی که به ذهنتان میآید شما را به این سفر دعوت کرده است!
🔸مسیحی بودم و اسمم «ژاکلین زکریا» بود. خیلی دوست داشتم با مریم به اردوی جنوب بروم اما مشکل پدر و مادرم بودند. به آنها نگفتم که به سفری زیارتی و فرهنگی میرویم، بلکه گفتم از طرف مدرسه به یک سفر سیاحتی میرویم اما باز مخالفت کردند.
🔸دو روز قهر کردم و لب به غذا نزدم. ضعف بدنی شدیدی پیدا کردم. ۲۸ اسفند ساعت ۳ نیمه شب بود. هیچ روشی برای راضی کردن آنها به ذهنم نرسید. با خودم گفتم خوب است دعای توسل بخوانم.
کتاب دعا را برداشتم و شروع کردم به خواندن. هرچه بیشتر در دعا غرق میشدم احساس میکردم حالم بهتر میشود.
🔸نمیدانم در کدام قسمت از دعا بود که خوابم برد. در عالم رؤیا دیدم که در بیابان برهوتی ایستادهام. دم غروب بود، مردی به طرفم آمد و به من گفت: «زهرا، بیا بیا، میخواهم چیزی نشانت بدهم». با تعجب گفتم: «آقا ببخشید من زهرا نیستم. اسمم ژاکلین است!» ولی هرچه میگفتم گوشش بدهکار نبود و مرتب مرا زهرا خطاب میکرد!
🔸با آرامش خاصی راه افتادم و دنبالش رفتم. در نقطهای از زمین چالهای بود. اشاره کرد به آنجا و گفت «داخل شو.» گفتم اما این چاله کوچک است! گفت دستت را بر زمین بگذار تا داخل شوی! به خودم جرأت دادم و این کار را کردم.
🔸آن پایین جای عجیبی بود! یک سالن خیلی بزرگ که از دیوارهای بلند و سفیدش نور آبی رنگی پخش میشد. درست می دیدم، آن نور منعکس از عکس شهدایی بود که بر دیوارها آویخته شده بودند! انتهای آن عکسها عکس رهبر معظم انقلاب آیت الله خامنه ای قرار داشت. به عکسها که نگاه می کردم با من حرف میزنند ولی من چیزی نمیفهمیدم تا اینکه رسیدم به عکس آقا!
🔸آقا شروع کرد با من حرف زدن. خوب یادم است که ایشان گفتند: «شهدا یک سوزی داشتند که همین سوزشان آنها را به مقام شهادت رساند مانند شهید جهانآرا، شهید همت، شهید باکری، شهید علمدار و…» همین که نام شهید علمدار را آورد پرسیدم ایشان کیست؟ چون اسم بقیه را شنیده بودم ولی اسم علمدار به گوشم نخورده بود.
🔸آقا نگاهی به من انداخت و گفت: «علمدار همانی است که پیش شما بود. همانی که ضمانت شما را کرد تا بتوانی به جنوب بیایی!» به یک باره از خواب پریدم. خیلی آشفته بودم. نمیدانستم چکار کنم. هنگام صبحانه به پدرم گفتم که فقط به این شرط صبحانه میخورم که بگذاری به جنوب بروم. او هم شرطی گذاشت و گفت به این شرط که بار اول و آخرت باشد.
🔸باورم نمیشد که پدرم به همین راحتی قبول کرده باشد. خیلی خوشحال شدم. به مریم زنگ زدم و این مژده را به او دادم. اینگونه بود که به خاطر شهید علمدار به سفر معنوی راهیان نور رفتم. نمی دانم برای چه، اما موقع ثبتنام وقتی اسمم را پرسیدند مکثی کردم و گفتم من زهرا علمدار هستم! بالاخره اول فروردین سال ۱۳۷۸ بعد از نماز مغرب و عشاء با بچه های مدرسه عازم جنوب شدیم. کسی نمیدانست که من و خانواده ام مسیحی هستیم به جز مریم
🔸در راه به خوابم خیلی فکر کردم.
از بچهها درباره شهید علمدار پرسیدم اما کسی چیزی نمیدانست. وقتی به حرم امام خمینی رسیدیم در نوار فروشی آنجا متوجه نوارهای مداحی شهید علمدار شدم. کم مانده بود از خوشحالی بال دربیاورم. چند نوار از مداحی هایش را خریدم. در راه هرچه بیشتر نوارهای او را گوش میدادم بیشتر متوجه میشدم که آقا چه گفته اند!
🔸درطی چند روزی که جنوب بودیم، تازه متوجه شدم که اسلام چه دین شیرینی است. وقتی بچهها نماز جماعت میخوانند من کناری مینشستم، زانوهایم را بغل میگرفتم و گریه میکردم. گریه به حال خودم که با آنها زمین تا آسمان فرق داشتم. شلمچه خیلی باصفا بود، حس غریبی داشتم.
🔸احساس میکردم که خاک آنجا با من حرف میزند. با مریم دعا میخواندیم که ناگهان در حالتی عجیب و در اوج هوشیاری احساس کردم شهدا دور ما جمع شده و زیارت عاشورا میخوانند! منقلب شدم و از هوش رفتم. در بیمارستان خرمشهر به هوش آمدم. صبح روز بعد هنگام اذان مسئول کاروان خبر عجیبی داد! تازه معنای خواب آن شبم را فهمیدم!
🔸خبر این بود که امروز دوباره به شلمچه میرویم چون قرار است امام خامنهای به شلمچه بیایند و نماز عید قربان را به امامت ایشان بخوانیم! از خوشحالی بال درآورده بودم! به همه چیز در خوابم رسیده بودم! بعد که از جنوب برگشتیم تمام شکهایم به یقین تبدیل شد. آن موقع بود که از مریم خواستم راه اسلام آوردن را به من یاد دهد. او هم خیلی خوشحال شد وقتی شهادتین را میگفتم. احساس میکردم مثل مریم و دوستانش من هم مسلمان شدهام و...
🔸منبع: «خبرگزاری دفاع مقدس به نقل از ماهنامه فکه، ۱۳۹۴/۲/۲۷ کد خبر: ۴۶۵۶۷»
#روایت_فتح_آوینی_عضو_شوید👇
@ravayatefathavini