eitaa logo
حاج حسین ناظری
1.1هزار دنبال‌کننده
765 عکس
439 ویدیو
13 فایل
❇️محتوای شهدایی ♦️خدمات تخصصی یادواره های شهدا ❇️آموزش سخنرانی و روایتگری چند رسانه ای ♦️برنامه ها و فعالیت های فرهنگی حاج حسین ناظری 📣 فعالیت های دیگر استاد @hosh110 زیلینک https://zil.ink/ravyfer ارتباط مستقیم با حاج حسین ناظری : @ravyfer
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️داستان 1️⃣قسمت اول : هنوز دو ماهی از شروع تحصیل من در تربیت معلم نگذشته بود که روزی مادرم مرا کناری کشید و گفت : «پسر جان ! نمی خواهی مادرت را خوشحال کنی؟» با تعجب پرسیدم :«چه خوشحالی مادر جان؟». مادرم هم بی مقدمه یکراست گفت : «حمید جان وقتش رسیده که سر و سامانی بگیری و زن دار شوی !» این پیشنهاد غیر منتظره را که شنیدم نزدیک بود قلبم از تپش بایستد . راستش فکر نمی کردم به این زودی همچین موضوعی برایم شروع شود . بعد از کمی مِن و مِن گفتم : -حالا کو تا ازدواج مادر جان ! بگذار لا اقل درسم تمام شود بعداً . هنوز که فرصت هست . مادر انگار همه این سوالات را از قبل پیش بینی کرده بود گفت : - حمید جان الان بهترین فرصت است . درس تو که سر خانه و زندگی خودت در شهر خوت هست ، این دو سال که در شهرخودت هستی باید ازدواج کنی . با تعجب پرسیدم : «آخر مادر جان من که هنوز حقوقی ندارم از کجا ... »؟ و حرفم تمام نشده مادرم با خشرویی و خنده که بارها بر لبانش دیده بودم گفت : - فعلاً عقد کنید خرج عقد را که پدرت می دهد. درسِت که تمام شد دست زنت را می گیری و به خانه خودتان می روید . آنوقت حقوق بگیر هم خواهی بود . نمی دانستم چطور باید از این مخمصه رها شوم . سوالات و اشکالات من را یکی یکی مادرم مثل برق جواب می داد و دهان مرا می بست . از طرفی مادرم را هم خیلی دوست داشتم و حاضر نبودم با تصمیمم قلبش را ناراحت کنم حداقل این را می دانستم که داغی که با شهادت برادرم بر دل مادرم نهاده شده به اندازه کافی قلبش را جریحه دار کرده و نباید دوباره آسیبی ببیند و به همین خاطر در ذهن خود دنبال راهی بودم که به گونه ای خود را از این گرفتاری و مشکل به وجود آمده رها کنم چون که در ذهن خودم هنوز برای ازدواج من خیلی زود بود . در خیالات خود غرق بودم که صدای مادرم مرا به خود آورد: -حمید دل مادرت را نشکن . آخه من و بابا آرزو داریم عروسی تو را ببینیم و بعدش هم اشک هایش مثل مروارید از حدقه چشمانش زد بیرون و با گریه گفت : -خدایا یعنی میشه یه روزی من دست حمید را بزارم تو دست زنش! و بعدش هم ادامه داد : «خدایا اونوقت دیگه هیچ آرزویی ندارم و اگه عزرائیل نیمه شبی به سراغم بیاد دیگه آرزویی ندارم .» حقیقتش دلم برای مادرم خیلی سوخت و هجوم غم را به دل خودم بخوبی حس می کردم ولی این کار ، کاری نبود که بشه در موردش به سادگی تصمیم گرفت . رو به مادرم کردم و سعی کردم خودم را خوشحال نشون بدم: -باشه مادر .. حالا تا ببینیم ... ❇️پایان قسمت اول ادامه داستان را در اینجا ببینید👇 🆔ایتا: @ravayatf 🆔سروش : @ravayatf
✅داستان دنباله دار ♦️ عقربه‌هاي‌ ساعت‌ داشت‌ به‌ 10 شب‌ نزديك‌ مي‌شد كه‌ لندكروزها آمدند. فضاي‌ حميديه‌ خيلي‌ دوست‌ داشتي‌ شده‌بود. از صبح‌ نواي‌ كويتي‌ پور و آهنگران‌ اردوگاه‌ را پر از صفا نموده‌ بود و بعد از يك‌ زيارت‌ عاشوراي‌ دل‌ چسب‌ و بقول‌بچه‌ها "تك‌" حالا آماده‌ بوديم‌ كه‌ به‌ طرف‌ خط‌ حركت‌ كنيم‌. بالاخره‌ شب‌ عمليات‌ فرا رسيده‌ بود و عاشقان‌ داشتندخودشان‌ را براي‌ پرواز آماده‌ مي‌كردند. چند روزآموزش‌ رزم‌ شبانه‌ و يكي‌ دو ماه‌ غرق‌ بودن‌ در دعا و معنويت‌ همه‌ را به‌وجد آورده‌ بود. لحظه‌ رهايي‌ نزديك‌ بود. هر كسي‌ سعي‌ مي‌كرد آخرين‌ كارهايي‌ دنيايي‌ اش‌ را انجام‌ دهد. چه لحظه‌شورانگيزي‌ بود تا امروز كه‌ امروزه‌ توصيفش‌ برایم‌ فوق‌ العاده‌ سخت‌ بوده است‌ بچه‌ها صف‌ كشيده‌ بودند و كم‌ كم‌خداحافظي‌ها اوج‌ مي‌گرفت‌ وعده‌ شهادت‌ و قول‌ شفاعت‌ نقل‌ محفل‌ بود. اشك‌ها خجالت‌ مي‌كشيدند يكي‌ يكي‌بيرون‌ بزنند بنابراين‌ سيل‌ مانند ريختند بيرون‌ . همه‌ به‌ اميد شهادت‌ بودند اگر در اين‌ حال‌ و هوا به‌ يكي‌ از بچه‌ها خبرمي‌دادند كه‌ براي‌ تو خبري‌ از شهادت‌ نخواهد بود واقعاً برايش‌ خيلي‌ دردآور و غم‌انگيز بود مگه‌ ممكن‌ بود خدا مزدآن‌ همه‌ زحمت‌ را ندهد‌ و اين‌ اعتقاد قبلي‌ تمام‌ بچه‌ها بود كه‌ پنهان‌ كردنش‌ در آن حالت‌ و هوا كمي‌ مشكل‌ بود. وداع‌هاي‌ دردناك‌ به‌ پايان‌ رسيد و همه‌ سوار ماشين‌ها شديم‌ و بعد از گذر از زير دروازه‌ قرآن‌ در جلو دژباني‌ اردوگاه‌،عازم‌ خط‌ شديم‌. تويوتاها زوزه‌ كشان‌ سينه‌ جاده‌ را در مي‌نورديدند. تا خط‌ حدود دو ساعت‌ راه‌ داشتيم‌. هوا كمي‌ سرد بود و بچه‌هاعقب‌ تويوتا كز كرده‌ بودند . همه‌ سرها پايين‌ بود شايد هم‌ مرور آخرين‌ لحظات‌ دنيا ، بچه‌ها را در خود فرو برده‌ بود.براستي‌ چقدر دل‌ كندن‌ از دنيا در اين‌ لحظات‌ شيرين‌ است‌. ماه‌ در انتهاي‌ افق‌ در حال‌ غروب‌ بود گردان‌ها يكي‌ پس‌ از ديگري‌ در پشت‌ خط‌ جاي‌ گرفتند و به‌ دستور فرماندهان‌ برقايق‌هايي‌ كه‌ در كناره‌ هور آرام‌ پهلو گرفته‌ بودند سوار شديم‌. لحظاتي‌ بعد قايق‌ها به‌ آرامي‌ و بي‌ سروصدا با پارو زدن‌حركت‌ كردند و در راه‌ آب‌هاي‌ وسط‌ ني‌ها به‌ طرق‌ خط‌ دشمن‌ براه‌ افتادند. يك‌ ساعتي‌ در راه‌ بوديم‌ تجهيزات‌ ما سنگين‌بود و ما را داخل‌ قايق‌ زمين‌ گير كرده‌ بود. مخصوصاً من‌ كه‌ آرپي‌ زدن‌ بودم‌ و حمل‌ چند موشك‌ آرپي‌ چي‌ سنگین‌ خوش‌معركه‌ بود چه‌ برسد به‌ كلاه‌ آهني‌ و قمقمه‌ و سرنيزه‌ و ماسك‌ و.... كه‌ حسابي‌ من‌ را به‌ ته‌ قايق‌ چسبانده‌ بود. قايق‌ها لحظاتي‌ در كنار هم‌ پهلو گرفته‌ بودند و آرامش‌ سراسر هور را در برگرفته‌ بود. سكوت‌ سنگين‌ هور آرامش‌ قبل‌از طوفان‌ بود. چند لحظه‌اي‌ گذشت‌ قرار بود بعد از اينكه‌ غواص‌ها به‌ خط‌ بزنند گردان‌هاي‌ خط‌ شكن‌ به‌ طرف‌ خط‌ حركت‌ كنند وشكستن‌ خط‌ را تكميل‌ كنند. نماز شب‌ را مختصر در قايق‌ خوانديم‌ و چقدر هم‌ حال‌ داد آخرين‌ لحظات‌ قنوتم‌ بود كه‌قايق‌ فرمانده‌ آرام‌ از كنار ما در آبراه‌ گذشت‌ و به‌ سرنشينان‌ قايق‌ ما كه‌ اولين‌ قايق‌ اشاره‌ كرد و به‌ طرف‌ دشمن‌ به‌ راه‌افتاديم‌. هنوز خط‌ دشمن‌ ساكت‌ بود معلوم‌ بود كه‌ غواص‌ها هنوز نرسيده‌ بودند چند متري‌ كه‌ ادامه‌ داديم‌ قايق‌ها ايستادند وفرمانده‌ ني‌هاي‌ كنار آبراه‌ را گرفت‌ و قايق‌ خود را به‌ جلو كشيد. اينجا ديگر ني‌ها تمام‌ مي‌شد و تا خط‌ دشمن‌ ديگر هيچ‌مانعي‌ حتي‌ ني‌ هم‌ وجود نداشت‌. فرمانده‌ هر لحظه‌ قايق‌ خود را به‌ جلو مي‌كشيد و خط‌ دشمن‌ را نگاه‌ مي‌كرد بعد به‌ آسمان‌ نگاه‌ مي‌كرد و من‌ اضطراب‌ راكاملاً در چشم‌ هايش‌ مي‌ديدم‌. قطرات‌ اشك‌ بوضوح‌ روي‌ صورتش‌ برق‌ مي‌زد. حالا ديگه‌ كم‌ كم‌ پرواز منورها روي‌ هورآغاز شده‌ بود و صحنه‌ قشنگي‌ به‌ هور داده‌ داده‌ بود معلوم‌ بود دشمن‌ از عمليات‌ بويي‌ برده‌ ولي‌ خيلي‌ مطمئن‌ نبود. يك‌ لحظه‌ غرق‌ در زيبايي‌ انعكاس‌ نور منورها در آب‌ هور بودم‌ كه‌ صداي‌ انفجارات‌ مهيب‌ از خط‌ دشمن‌ مرا بخود آورد وبه‌ دنبال‌ آن‌ صداي‌ گرم‌ فرمانده‌ كه‌ با زيبايي‌ خاصي‌ گفت‌: - بچه‌هاي‌ با ياد بي‌ بي‌ دو عالم‌ بانو فاطمه‌ زهرا(س‌) حركت‌كنيد. ♦️پایان قسمت ....