eitaa logo
حاج حسین ناظری
1.1هزار دنبال‌کننده
767 عکس
441 ویدیو
13 فایل
❇️محتوای شهدایی ♦️خدمات تخصصی یادواره های شهدا ❇️آموزش سخنرانی و روایتگری چند رسانه ای ♦️برنامه ها و فعالیت های فرهنگی حاج حسین ناظری 📣 فعالیت های دیگر استاد @hosh110 زیلینک https://zil.ink/ravyfer ارتباط مستقیم با حاج حسین ناظری : @ravyfer
مشاهده در ایتا
دانلود
♦️داستان دنباله دار اول‌ فكر كردم‌ نيروهاي‌ گردان‌ هستند كه‌ براي‌ تخليه‌ شهدا و مجروحين‌ آمدند اما وقتي‌ ديدم‌ لهجه‌ عربي‌ دارند فهميدم‌ كه‌ بعثی‌ هستند. حالا دانستم‌ كه‌ بچه‌هاي‌ ما عقب‌ نشيني‌ كردند و بعثی ها اكنون‌ براي‌ پاكسازي‌ به‌ ما نزديك‌مي‌شدند. ديگر‌ كار را تمام‌ شده مي‌ديدم‌ قدرت‌ هيچ‌ حركتي‌ نداشتم‌ بعثی ها كم‌ كم‌ نزديك‌ و نزديك‌تر مي‌شدند و به‌ مجروحين‌ تيرخلاصي‌ مي‌زدند صحنه‌ دلخراشي‌ بود و در اين‌ ديار غربت‌ ، جان‌ دادن‌ مظلومانه‌ اين‌ بسيجي‌ها خيلي‌ دردآور بود.بعثی ها مستانه‌ نعره‌ مي‌زدند و بي‌ مهابا به‌ هر مجروحي‌ كه‌ هنوز جاني‌ در بدن‌ داشت‌ شليك‌ مي‌كردند. صداي‌ ضجه‌مجروحين‌ و صداي‌ شليك‌ گلوله‌ و نعره‌ مستانه‌ بعثی ها براي‌ من‌ دردآورترين‌ صحنه‌ها بود. آرزو مي‌كردم‌ اي‌ كاش‌ من‌زودتر از همه‌ مجروحين‌ ساحل‌ جزيره‌ مجنون‌ تير خلاصي‌ بخورم‌ كه‌ ديگر شاهد پرپرشدن‌ اين‌ گل‌هاي‌ بسيجي‌نباشم‌. صحنه‌ رقت‌ آوري‌ بود. سر لوله‌ كلاشينكف‌ كه‌ به‌ طرف‌ سر هر مجروح‌ بي‌ حركت‌ به‌ خون‌ غلطيده‌ نشانه‌ مي‌رفت‌ صداي‌«اشهدان‌ لااله‌الالله» با صداي‌ صفير گلوله‌ در هم‌ مي‌آميخت‌ و سپس‌ تكه‌هاي‌ مغز سرش‌ ‌ به‌ ديوارهاي‌ كانال‌مي‌پاشيد. بعثی ها در سه‌ يا چهار متري‌ من‌ بودند و من‌ سعي‌ مي‌كردم‌ خودم‌ را بي‌ حركت‌ نشان‌ دهم‌ شايد از كنارم‌ بگذرند و از زنده‌ بودن‌ من‌ باخبر نشوند! شهادت‌ را در چند قدمي‌ خود مي‌ديدم‌. لحظاتي‌ ديگر لوله‌ اسلحه سرباز دشمن ، سر من‌ را نشانه‌مي‌گرفت‌. به‌ ما آموخته‌ بودند كه‌ هر وقت‌ خواستيم‌ از ديد دشمن‌ در امان‌ باشيم‌ آيه‌ «وجعلنا» را بخوانيم‌ و من‌ هم‌ اين‌ آيه‌ را چندبار خواندم‌ و هر بار كه‌ مي‌خواندم‌ بر طمأنينه‌ قلبي‌ من‌ افزوده‌ مي‌شد و اميدوارتر مي‌شدم‌. يك‌ لحظه‌ اراده‌ كردم‌لحظات‌ آخر دنيا را با تلاوتي‌ آياتي‌ از كلام‌ الله مجيد سپري‌ كنم‌. در اين‌ لحظات‌ اضطراب‌، كلام‌ خداوند آرامشي‌ عجيب ‌به‌ من‌ مي‌داد. زير چشمي‌ يكي‌ از بعثی ها را كه‌ به‌ طرف‌ من‌ مي‌آمد ورانداز كردم‌ و در فرصتي‌ كه‌ او پشتش‌ به‌ من‌ بود سعي‌ كردم‌دست‌ و سر خود را وسط‌ جنازه‌ها پنهان‌ كنم‌ و آهسته‌ قرآن‌ جيبي‌ را از جيب‌ بادگيرم‌ درآورده‌ و باز كردم‌. مرور آيات‌ قرآن‌ براي‌من در اين‌ لحظات‌ خيلي‌ معني‌ دار و جذاب‌ بود. بعثی ها كم‌ كم‌ به‌ طرف‌ مي‌آمدند. هر چند كه‌ من‌تاحدودي‌ خود را از ديد آنها مخفي‌ كرده‌ بودم‌ و حداقل‌ سر و دستهايم‌ كه‌ قرآن‌ كوچك‌ را گرفته‌ بود نمي‌ديدند. سرباز‌ قوي‌ هيكلي‌ به‌ طرف‌ من‌ آمد و اسلحه‌اش‌ را مسلح‌ كرد و به‌ طرف‌ صورت‌ من‌ گرفته‌ چيزهايي‌ مي‌گفت‌ كه‌ من‌نمي‌فهميدم‌. حالا آنها از زنده‌ بودن‌ من‌ اطلاع‌ داشتند و انتظار داشتم‌ ثانيه‌هاي‌ بعدي‌ داغي‌ گلوله‌ را برپیشانی ام حس‌ كنم‌. پایان قسمت ادامه دارد.....