♦️داستان دنباله دار #عروس_مجنون
❇️#قسمت_هجدهم
با فرود خمپاره 60 دشمن در فاصله نزديك من درست درون كانال همه به ته كانال چسبيديم و هنگامي كهخواستم برخيزم ....
توان برخواستن نداشتم پاها و كمرم در چند نقطه اماج تركشهاي خمپاره قرار گرفته بود و خون ازدرون سوراخهاي تركش روي بادگيرم بيرون ميزد به زحمت خودم را كناري كشيدم تا كمتر زخم هايم در معرض فشارو ضربه پاهاي ديگر افراد ستون كه حالا تقريباً به سرعت بيشتري از كنارم ميگذشتند باشم.
در لحظات اول درد زيادي حس نميكردم فقط سوزش شديدي در محل اصابت تركشها احساس ميكردم اما لحظه بهلحظه درد بيشتر شد و مخصوصاً اينكه گل و لاي داخل كانال به زخم هايم نفوذ ميكرد و درد بيشتر ميشد.
چند لحظهاي از حال رفتم و نفهميدم كه چه اتفاقي افتاد وقتي چشم باز كردم ستون گردان از من فاصله گرفته بود وصداي درگيري از چند صدمتري جلو به گوش ميرسيد.
لحظهاي اطرافم را ورانداز كردم دور و بر من تاجايي كه چشم من ميديد جنازه شهدا و پيكر نميه جان مجروحين اتفاقافتاده بود بعضي از آنان ناله ميكردند و البته من هم با آنان همنوا بودم. در همان نگاه اول دريافتم كه من از مجروحينداخل كانال وضعيت بهتري داشتم گر چه خونريزي و اصابت تركش به كمرم مرا از حركت باز داشته بود ولي باز توانشنيدن و ديدن داشتم.
اميدوار بودم با روشن شدن هوا نيروهاي تخليه مجروح برسد و ما را منتقل كنند. درد سراسر بدنم را گرفته بود وصداي ناله و استغاثه جانسوز مجروحين وديدن پيكرهاي پاره پاره شهدا در ميان گل و لاي كانال، قلبم را آتش ميزد بنحوي كه دردم را فراموش ميكردم.
وقت نماز صبح بود برايم رمقي نمانده بود كه خود را به سمت قبله بچرخانم. در همان حال به آرامي دستهاي گل آلود و خونينم را بالا برده و تكبیر گفتم:....الله اكبر.... و براستي كه عظمت خداوند و تجلي خوش كبريايي اش مرا به آيندهاميدوار كرده بود.... سلام نماز را كه گفتم احساس كردم سبك شدهام احساس كردم لبانم از سر خودآگاهي به هر آنچهاز جانب دوست برسد رضايت ميدهد. الهي رضا برضائك تسليماً لامرك.... لامعبود سواي يا غياث المستغيثين.
سردي هواي صبحگاهي جزيره مجنون مرا وقتي به خود آورد كه سلام نماز را داده بودم. چه نماز با حالي بود تمام بدنماز درد ميسوخت مخصوصاً جاي اصابت تركشها كه اكنون گل و لاي داخل كانال هم به درونش نفوذ كرده بود و سختآزارم ميداد اما آن نماز باآن حال و روز بهترين نماز عمرم بحساب ميآيد.
لحظهاي از اطرافم غافل شده بود سكوت عجيبي بر ساحل هور طنين افكنده بود كه براي من غيرقابل درك بود تالحظاتي قبل رفت و آمد بچههاي گردان به جلو خط كه در چند صد متري من بود كاملاً نشان ميداد كه بعثی ها هنوزمقاومت ميكنند ولي حالا از اين تردد ديگر خبري نبود. يعني اينكه بچهها توانسته بودند دژ دوم را بشكنند يا اينكهعقب نشيني كردهاند.... لحظات سختي بود نميدانستم بايد چكار كنم. البته كاري هم از دست من ساخته نبود نيمي ازبدنم از كمر به پايين غرق خون بود و زير گل و لاي پنهان شده بود و قدرت تكان خوردن هم نداشتم.
هوا كم كم روشن ميشد. داخل كانال پر بود از جنازه خودي و دشمن و دل خراش تر از آن ، صحنه استغاثه مجروحين بودكه جگر آدم را كباب ميكرد. داخل كانال تا جايي كه چشم كار ميكرد مجروح بود كه مظلومانه ميناليدند. البته آنان كهرمقي براي ناله داشتند. از دست من هيچ كاري ساخته نبود جز اينكه براي آنها و خودم دعا كنم.
اكنون هوا كاملاً روشن شده بود و من توانستم اطراف را ورانداز بكنم. در كنار كانال مجاور ما هم انبوهي از جنازههايدشمن در كنار يك كاليبر منهدم شده به چشم ميخورد و معلوم بود اين همان كاليبري است كه ديشب بچههاي گردانرا زمين گير كرده بود. لحظات به كندي ميگذشت ناله مجروحين در زير گل و لاي و پيكرهاي پاك شهدا قلبم را آتشميزد. صورت شهدا كه اكنون با روشن شدن هوا ديده ميشد مثل خورشيد ميدرخشيد. در اثر خونريزي و درد كمكمضعف عجيبي به من دست ميداد كه حتي قدرت تكان دادن سر را هم كم كم نداشتم. كنار من جنازه شهيدي افتادهبود كه كوله پشتي اش در كنارش افتاده بود به زحمت دستم را دراز كرده و كوله پشتي را برداشتم و براي يافتن خوردنيداخل آن را گشتم تا شايد رمقي بگيرم و بتوانم زنده بمانم.