♦️داستان عاشقانه #عروس_مجنون
🔹بقلم : #حاج_حسین_ناظری
✅قسمت #هجدهم👇👇👇
✅محتوای شهدایی ، ایده ها و خدمات تخصصی یادواره شهدا @ravayatf
كوله پشتي را كه برداشتم چشمانم به شعر قشنگي روي كوله پشتي افتاد كه روحم را تازه كرد. گل و لاي روي نوشته راكنار زدم: «از صداي سخن عشق نديدم خوشتر، يادگاري كه در اين گنبد دوار بماند».
اين جمله براي من خيلي آشنا بود مثل اينكه قبلاً آن را با همين خط جايي ديده بودم خيلي به ذهن خودم فشار آوردماما عقلم به جايي قد نميداد... خيلي فكر كردم و بعد ناگهاني جرقهاي در ذهنم زده شد... آها يادم آمد روي كوله پشتيحسين ، دوست همكلاسي ام كه از ديشب كه از قايق پياده شديم و ديگر نديدمش. و به دنبال آن دنيا روي سرم خرابشد... يعني اين جنازه حسين است؟!.... نه نه اين ممكن نيست. ممكن نيست حسين ، من را توي اين دنيا تنها بگذارد وبراي اينكه اين گمان خود را محكم كنم به زحمت سر جنازه شهيد را بالا آوردم و وقتي با چهره نوراني حسين مواجهشدم ديگه نتونستم طاقت بيارم.... چهره به چهره حسين گذاشتم و هاي هاي اشك ريختم.
خيلي برايم سخت بود من با حسين عقد اخوت داشتم حالا چطور ميتوانستم خودم را بدون حسين در اين دنيا تنها ببينم. يك لحظه آرزو كردم اي كاش ميمردم و هجران حسين را نميديدم. چند لحظهاي را بر بالين حسين اشكريختم كه با صداي چند نفر بخود آمدم!
اول فكر كردم نيروهاي گردان هستند كه براي تخليه شهدا و مجروحين آمدند اما وقتي ديدم لهجه عربي دارند فهميدم كه عراقي هستند.
پایان قسمت #هجدهم
♦️ادامه دارد.....