✅داستان #عروس_مجنون
♦️قسمت #دوم :
آن روز به هر بدبختی که بود خودم را از از مخمصه رها کردم و البته می دانستم که مادرم دست بردار نخواهد بود چراکه خوب می شناختمش! . حدسم هم درست بود و چند روز بعد دوباره سر حرفی ، باز مادرم ملتمسانه از من خواست که جواب اورا بدهم و من بازهم تونستم با لطایف الحیل خودم را از پاسخ صریح رها کنم . یک روز دم عصر بعد از این که از نانوایی نان خریده و به خانه برمی گشتم مادرم هم همزمان با من به خانه وارد شد . در آستانه در رو به من کرد و با خوشحالی پنهانی که در چهره اش موج می زد گفت :
- می دونی حمید از کجا می آم؟
- از کجا مادر؟!
ـ دارم از خانه آقا جواد میام .
با بی میلی جواب دادم: آقا جواد ... کدوم آقا جواد ؟!
-آقا جواد ...آقا جواد رو چطور نمی شناسی! همین بقال سرکوچه .
با خودم گفتم حتماً حساب و کتابی داشتند و تسویه حسابی و از این جور کار ها . بنابراین گفتم : «حتماً تسویه حساب چیزی داشتین ؟» مادرم یک لحظه ایستاد و گفت :
-تسویه حساب؟ نه تازه حساب باز کردم .
من بیچاره ساده هم خواستم مزاحی کرده باشم گفتم : «خوب مواظب باش حسابت سنگین نشه که پرداختنش مشکله ها !» و بعدش به نشان پایان حرفم خنده مصنوعی سر دادم .
مادرم با زیرکی خاصی گفت :« نخیر آقا حمید! حساب من سنگین نمی شه! این حساب شماست که سنگین میشه ، البته قربون این جور سنگینی ها !! ».
کمی مکث کردم و در حالی که کفش هایم را در می آوردم گفتم :
- این حرفها چیه مادر ؟ ... چه حسابی؟! چه کتابی ؟!
مادرم گفت : «خودت را به اون راه نزن آقا پسر ... یعنی تو نمی دونی من واسه چی چند روزه راه خونه آقا جواد رو گز می کنم ؟»
من که تازه فهمیده بودم که مادرم چند روزه به خانه آقا جواد رفت و آمد می کند با تعجب گفتم :« نه واسه چی مادر ؟ »
مادر هم چادرش را سر جالباسی گذاشت و گفت : «امون از این حواس پرتی جوونای امروز» .
معمای عجیبی بود که من ازهیچ چیزش سر در نمی آوردم به همین خاطر متعجبانه و پرسشگرانه پرسیدم :« مادر بالاخره می گی جریان این آقا جواد چیه یا نه ؟ منو که نصف جون کردی ! »
مادر هم زیرکانه خندید و گفت : «الهی من فدای اون عروس خوشگلم برم که هنوز نیومده پسر من رو نصف جون کرده ! »
#پایان قسمت دوم
ادامه دارد