#گزارش_تصویری
📸🎥دومیننشستعکاسخانه
♨️با حضور جمعی از عکاسان
#عکاسخانه
#واحد_عکاسان
#روایتخانه_پایتخت_مقاومت
@ravayatkhane
🔰جلسه مصاحبه تاریخ شفاهی ایام انقلاب اسلامی در دزفول با محوریت شهید عزیز صفری به روایت حاج سیداحمد زرهانی
📍 کارگروه انقلاب اسلامی
واحد تاریخ شفاهی روایت خانه
#واحد_تاریخ_شفاهی
#روایتخانه_پایتخت_مقاومت
@ravayatkhane
روایتخانه پایتخت مقاومت
جواد(موگویی) قصد داشت عکس گروهی رزمندگان ایرانی در پاییز سال ۱۳۷۱ را در نشریه «ماجرا» منتشر کند حاج احمد دولابی عکس را در ماههای اول جنگ بوسنی در روستای ترنوویتسی گرفته است از راست حاج محسن ، پدرم ، سید حسن ، حاجی شمس، سید حجت، حاج حسین و حاج سعید نشسته اند. قرار بود در پانوشت اسامی را درج کنیم تکلیف بقیه روشن بود. از حاج محسن پرسیدم اسم شما را چه بنویسم؟» گفت: «فعلاً بنویس ناشناس تا ببینیم خدا چه میخواهد.
روز سوم جنگ محمد علی زنگ زد خبر را داد بدنم یخ کرد. حس کردم دوباره پدرم را از دست داده ام یادم نمی آید برای درگذشت یا شهادت کسی این قدر منقلب شده باشم از صحت خبر که مطمئن شدم با جواد تماس گرفتم و زار زدم ، زار .
با حاج محسن و خانواده اش حتی پیش از تولد من همسایه و دوست بودیم. صمیمی ترین دوست و هم رزم و هم کلاسی دانشگاه پدرم بود.
خوش مشرب و مهربان بود اما در کار جدی و قاطع مسئولیت سخت و مهمی داشت. تبعات کوچکترین اشتباه نیروهایش برایش بسیار سنگین تمام میشد چند باری واسطه شدم تا خطای نیروهایش را ندید بگیرد. همان طور که یک بار خودش برای من واسطه شد نزد فرمانده شهیدش(حاج قاسم)
از ۷-۸ سالگی شبها بعد از نماز در مسجد با حاج محسن به خانه بر می گشتیم تا همین چند روز پیش از شهادتش حتی بعد از ازدواجم که خانه ام دیگر در آن محله نبود خودم را به مسجد محله میرساندم تا دقایقی با هم قدم بزنیم یک بار هم پیش نیامد که حاج محسن کوچک ترین حرف محرمانه ای درباره کارش بزند من هم حد خودم را میدانستم و سوالی نمی پرسیدم.
از آخرین بازماندگان نسل بچه های اطلاعات قرارگاه رمضان بود که بعد از جنگ هر جا صدای مظلومی بلند میشد بی سرو صدا خودش را به آنجا می رساند فلسطین ،افغانستان ،عراق، سوريه ،بوسنی، لبنان و شمال آفریقا را میدانم؛ بقیه را الله اعلم.....
نه من و نه هیچ کس حاج محسن را واقعاً نمیشناخت. بعد از شهادتش هم چیزی تغییر نکرد آنهایی که او را میشناختند پیش از او یکی یکی رفته بودند عماد ،قاسم صالح، ضيف، فواد ...
بعد از هفت اکتبر فشارهای جسمی و روحی او را از پا انداخته بود. لنگان لنگان راه میرفت؛ اما تا همین چهل روز پیش استراحت نداشت و شبانه روز کار می کرد. با هر انفجاری در منطقه، قلبم می لرزيد. مبادا اتفاقی برایش افتاده باشد.
بعد از شهادت حاج رحیمی ، کلافه و عصبی شده بود.
دیگر آن مرد خندان و شوخ طبعِ همیشگی نبود تا کنار مزار شهید حاج رحیمی آرام گرفت.
به جواد گفتم اگر نشریه تجدید چاپ شود یادت باشد بنویسیم :
از راست : شهید حاج محسن باقری (محمدرضا نصیرباغبان )
✍مهدی حیدری
تهران
#فرمانده_اطلاعات_نیرویقدس
@ravayatkhane | روایتخانه