انجمن راویان هزارسنگر آمل🍃
#قسمت_سی_هفتم_یادت_باشد شهید مدافع حرم حمید سیاهکالی مرادی 🌸🌸🌸 هوای آن شب به شدت سرد بود،در کوچه و
#قسمت_سی_هشتم_یادت_باشد
شهید مدافع حرم
حمید سیاهکالی مرادی
🌸🌸🌸
رفتار حمید حتی برای پرستارها هم غیر معمول بود.فکر می کردند ما چندسال است ازدواج کرده ایم.وقتی گفتم ما فقط دوماه است عقد کرده ایم از تعجب می خواستند شاخ دربیاورند. یکی از پرستارها به من گفت:شما دیگه شور عاشقی رو درآوردین!شوهر من بود ساعت یک به بعد دراز به دراز می افتاد،می خوابید.
آن شب،هشت آذر هزار و سیصد و نود و یک،حمید اصلا نخوابید؛درست مثل ماجرایی که سه سال بعد اتفاق افتاد،باز هم هشت آذر!ولی آن دفعه من بودم که تا صبح بالای سر حمید نخوابیدم!
این وسط ها چند مرتبه ای از خواب پریدم.یک بار که از خواب بلند شدم دیدم رفقای حمید زنگ زده اند.همیشه مقید بود هیئت برود و سابقه نداشت جلسات هیئت را ترک کند.سرش می رفت هیئت رفتنش سرجایش بود.آن شب نرفته بود و رفقایش خیلی نگران شده بودند.گوشی حمید آنتن نداده بود و آن ها از نگرانی کل کلانتری ها و بیمارستان ها را سر زده بودند.رفقایش از ترسشان با خانواده حمید تماس نگرفته بودند. پیش خودم گفتم با این خبر ندادن حتما حمید یک جشن پتوی مفصل افتاده است!با اینکه گرسنه بودم ،ولی میلی به خوردن صبحانه نداشتم.حمید مرخصی گرفت و سرکار نرفت .حالم خیلی بهتر شده بود.دوست داشتم زودتر از فضای خسته کننده بیمارستان بیرون برویم.گوشی حمید را گرفتم.یک بازی پنگوئن داشت که خیلی خوشم می آمد.با همان مشغول شدم.بعد هم به سراغ گالری عکس ها رفتم و باهم تمام عکس ها را مرور کردیم.
برای هر عکسی که انداخته بود،کلی خاطره داشت.اکثرشان را در مأموریت های مختلفی که رفته بود،انداخته بود. به بعضی از عکس ها نگاه خاصی داشت،با خنده می گفت:(این عکس جون میده برای شهادت)اصرار داشت من هم نظر بدهم که کدام عکس برای بنر شهادتش مناسب تر است.صحبت هایش را جدی نگرفتم و با شوخی و خنده عکس را رد کردم.هنوز به آخرین عکس نرسیده بودیم که از روی کنجکاوی پرسیدم:(نمی خوای بگی اسم منو توی گوشی چی ذخیره کردی؟گفت:به یه اسم خوب.خودت بچرخ ببین می تونی حدس بزنی کدوم اسمه؟
زرنگی کردمو رفتم به صفحه تماس ها.
شماره من را ((کربلای من))ذخیره کرده بود.لبخند زدم و پرسیدم:قشنگه،حس خوبی داره.حالا چرا این اسم رو انتخاب کردی؟جواب داد(عاشق کربلا هستم و تو هم عشق منی این اسم رو انتخاب کردم )بعد از یک روز مریضی ،این اولین باری بود که با صدای بلند خنده ام گرفته بود.گفتم:پس برای همینه که من هرچی می پرسم اولین جوابت کربلاست.می گم حمید کجا بریم؟میگی کربلا!میگم زیارت،میگی کربلا!میگم میخوای بریم پارک،میگی کربلا!
از آن رور به بعد،گاهی اوقات که تنها بودیم من را ( کربلای من)صدا می کرد.گاهی به همین سادگی محبت داشتن قشنگ است.
ادامه دارد...
@ravianaml
#انجمن_راویان_هزارسنگر_آمل