🌷
عبدالحسین به دوستان و خویشان خود کمال مهربانی را داشت
سر زدن به فامیل و دوستان را هرگز فراموش نمی کرد
و همیشه به دیگران اهمیت صله ی رحم را سفارش می کرد...
او در این مورد دفتری تهیه نموده و آن را زمان بندی و مرتب کرده بود و
سعی میکرد صله ی رحم را طبق برنامه،
منظم و بطور کامل به جا آرود...
▪️▫️▪️▫️▪️
http://eitaa.com/raviannoorshohada
#اللهم_الرزقنا_شهادت_فی_سبیلک
کی شود پیکرِ من
جای بگیرد اینجا...♥️
http://eitaa.com/raviannoorshohada
🌻 🌻
#شهید_علیرضا_اکبری
مادرش تعریف میکرد:
چهار ساله بود، مریضی سختی گرفت...
پزشکان جوابش کردند؛ گفتند این بچه زنده نمیماند.
پدرش او را نذر آقا اباالفضل (ع) کرد♡
به نیت آقا به فقرا غذا میداد تا اینکه به طرز معجزهآسایی این فرزند شفا یافت..
هرچه بزرگتر میشد، ارادت قلبی این پسر به آقا اباالفضل (ع) بیشتر میشد.
تاریخ تولد را تغییر داد و به جبهه رفت.
در جبهه به خاطر شجاعتی که به خرج داد، مسئول دسته گروهان اباالفضل (ع) از لشکر امام حسین (ع) شد.
16 سال بیشتر نداشت...
آخرین باری که به جبهه رفت گفت: راه کربلا که باز شد، برمیگردم.
🌷🌹🍃🌷🌹🍃🌷
16 سال بعد پیکرش بازگشت
همان روزی که اولین کاروان به طور رسمی به سوی کربلا میرفت...
به خواب مسئول تفحص آمده بود و گفته بود زمانش رسیده که من برگردم
محل حضور پیکرش را گفته بود...‼️
http://eitaa.com/raviannoorshohada
🕊
انسان اگه آماده ی شهادت شده باشه؛
خودِ شهادت می آید سراغش...!
http://eitaa.com/raviannoorshohada
🌺🌿⭐️🌿🌺
بعد از عملیات فتح المبین رفتم کرخه نور تا سید را ببینم و از سلامتی اش باخبر شوم
گوشه ی سنگر یک تلفن بود که سید مدام با آن حرف میزد
ولی هر دفعه به گونه ای صحبت میکرد که خیلی عادی و معمولی جلوه کند...
پرسیدم آسید حمید مسئولیت شما توی جبهه چیه؟
سید گفت من تلفنچی فرمانده ام!
🔶درست میگفت خودش هم فرمانده بود
و هم تلفنچی فرمانده
فرمانده ی خط بود ولی برای اینکه همشهری هایش نفهمند چه مسئولیتی دارد؛
جلوی ما آن طور برخورد میکرد.
به همه نیروهایش گفته بود در مورد مسئولیتش به کسی چیزی نگوید!!
#شهید_سید_حمید_میر_افضلی
http://eitaa.com/raviannoorshohada
عکس اول را گذاشت روی میز
" این پسر اولم محسن است"
عکس دوم را درآورد و گفت:
"این پسر دومم محمد، دوسال از محسن کوچکتر بود"
عکس سوم را در آورد رفت بگوید این پسرسوممه...
دید شانه های امام میلرزد...
فوری عکسها را جمع کرد زیر چادرش و خیلی جدی گفت:
چهار تا پسرمو دادم که اشک شما رو نبینم😔
#مادر_شهیدان_جواد_نیا
#عشق_بی_نهایت
🐚🍄🐚🌷🐚🍄
http://eitaa.com/raviannoorshohada
هر انسانی لبخندی از خداوند است...
سلام بر تو ای شهید...🌷
که زیباترین لبخند خدایی!❤️
#سردار_دلها
http://eitaa.com/raviannoorshohada
🍃🌸🌷🍃🌸🌷
شب قبل از شهادت محمدرضا احساس کردم مهرِ محمدرضا از دلم جدا شده...💔
آن موقع نیمهشب از خواب بیدار شدم:
حالت غریبی داشتم،
آن شب برادر شهیدم در خواب به من گفت:
خواهر نگران نباش محمدرضا پیش من است...
صبح که از خواب بیدار شدم حالم منقلب بود.
به بچهها و همسرم گفتم شما بروید
بهشت زهرا(س) من خانه را مرتب کنم.
احساس میکردم مهمان داریم!
عصر بود که همسرم، دخترم وپسر کوچکم از بهشت زهرا(س)آمدند.
صدای زنگ در بلند شد...
به همسرم گفتم:
"حاجی قویباش خبر شهادت محمدرضا را آوردهاند."
وقتی حاجی به اتاق بازگشت به من گفت:
"فاطمه محمدرضا زخمی شده است"
امّا من میدانستم محمدرضا به آرزویش رسیده است...
#به_روایت_مادر_شهید_محمد_رضا_دهقان🕊
#شهیدِ_بیست_ساله
http://eitaa.com/raviannoorshohada
خوش ندارم که این شادمانی را با لباس های سیاه و غمگین ببینم...
غم اگر هست برای بی بی جان حضرت زینب(س) باید باشد،
اشک و آه و ناله اگر هست برای اربابمان
ابا عبدالله الحسین(ع)باید باشد
و اگر دلتان گرفته روضه ایشان را بخوانید که منم دلم برای روضه ارباب و خانم جان تنگ است...
#شهید_رسول_خلیلی
#مدافعان_حضرت_زینب(س)
🌸🦋☘🌸🦋☘
http://eitaa.com/raviannoorshohada
⭐️💢
دستهایت کبوتر شدند...
پاهایت منتشر در خاک...
و حالا همسرت!
فرشتهایست؛
که صندلی چرخدار تو را
به همه جا میبرد😔
http://eitaa.com/raviannoorshohada
14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 به یاد شهدای خانطومان و مدافع حرم...
http://eitaa.com/raviannoorshohada
http://eitaa.com/sayarimojtabas
http://t.me/sayarimojtabas
💎خاطره ای زیبا از زبان شهید مصطفی صدرزاده درباره #شهید_حسن_قاسمی
تعریف می کرد تو حلب شب ها با موتور حسن غذا و وسائل مورد نیاز به گروهش میرسوند ...
ما هر وقت میخاستیم شب ها به نیروها سر بزنیم با چراغ خاموش میرفتیم!
یک شب که با حسن میرفتیم غذا به بچه هاش برسونیم؛
چراغ موتورش روشن بود و میرفت.
چند بار گفتم چراغ موتور رو خاموش کن امکان داره قناص ها بزنند ...
خندید؛ من عصبانی شدم با مشت تو پشتش زدم و گفتم مارو میزنند!
دوباره خندید و گفت:《مگر خاطرات شهید کاوه رو نخوندی؟؟!
که گفته شب روی خاک ریز راه میرفت و تیر های رسام از بین پاهاش رد میشد
نیروهاش میگفتن فرمانده بیا پایین؛ تیر میخوری
در جواب میگفت اون تیری که قسمت من باشه هنوز وقتش نشده ...》
و شهید مصطفی میگفت:
حسن میخندید و میگفت نگران نباش اون تیری که قسمت من باشه...
هنوز وقتش نشده!...
🌸🍃🌸🍃🌸
http://eitaa.com/raviannoorshohada