🌸 #ڪاروان_راهیان_نور
#حتمابخونید
#هویـزه ❤️🕊
روزهای اول جنگ، شهر اشغال شدهی هویزه...
#دخترجوانی را به همراه مادرش به مقر بعثی ها میآورند؛
یڪی از مسئولین بعثی (ستوان عطوان) دستور میدهد دختر را به داخل سنگرش بیاورند!
مادر را بیرون سنگر نگه میدارند؛
لحظه ای شیون مادر قطع نمی شود...
دقایقی بعد بانوی جوان با حالتی مضطرب، دستان خونی و #چادر و لباس پاره شده سراسیمه از داخل سنگر به بیرون فرار می ڪند...
تعدادی از سربازان به داخل سنگر می روند و با جسد ستوان عطوان مواجه می شوند؛
دختر جوان هویزه ای حاضر نشده #عفتش را به بهای آزادی بفروشد و با سر نیزه، ستوان را به هلاڪت رسانده و حتی اجازه نداده چادر از سرش برداشته شود...
خبر به گوش سرهنگ هاشم فرمانده مقر می رسد؛با دستور سرهنگ یڪ گالن بنزین روی دختر جوان خالی می ڪنند...
در چشم بهم زدنی #آتش تمام چادر بانو را فرا میگیرد و همانند شعله ای به این سو و آن سو میدود...
و لحظاتی بعد جز دودی ڪه از خاڪستر بلند میشود چیزی باقی نمی ماند!!
فریادهای دلخراش مادر برای بعثی ها قابل تحمل نیست، مادر را نیز به همان سبڪ به #وصال جگر گوشه اش می رسانند...
🌷
🌹 #یادبانوان_شهیده_صلوات🕊🕊🕊
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
🌹 #خاطرات_شهدا🌹
در لشگر 27 #محمد_رسـول_الله_ص
#برادری بود که عادت داشت
#پیشانی_شهدا را #ببوسد !❣
وقتی خودش #شهید شد بچه ها
تصمیم گرفتند به #تلافیِ
آن همـه #محبت ، پیشانی او را غرقِ
#بوسه کنند.
پارچه را که کنار زدند ،جنازه ی
#بی_سر او دل همه شان را #آتش
زد.💔
#شهید_محمدابراهیم_همت
هدایت شده از چهارشنبه های زهرایی.آتش به اختیار
5.56M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امر به معروف زیبای خانمهایی که حجاب مناسبی ندارند توسط خواهر شهید ابراهیم هادی و واکنش جالب آنها
چهارشنبه های زهرایی.آتش به اختیار
آقا صاحب زمان لشگری دارداز دختران و زنانی که به حجاب مادرشان زینت شده اند.
#اتش به اختیار
من کنیز حضرت معصومه ام.
ایتا https://eitaa.com/yazahraa_1397
سروش:
https://sapp.ir/yazahraa1397
تلگرام @yazahraa1397
اینستگرام @yazahraa1397
هدایت شده از چهارشنبه های زهرایی.آتش به اختیار
1.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چهارشنبه های زهرایی.آتش به اختیار
آقا صاحب زمان لشگری دارداز دختران و زنانی که به حجاب مادرشان زینت شده اند.
#اتش به اختیار
من کنیز حضرت معصومه ام.
ایتا https://eitaa.com/yazahraa_1397
سروش:
https://sapp.ir/yazahraa1397
تلگرام @yazahraa1397
اینستگرام @yazahraa1397
هدایت شده از چهارشنبه های زهرایی.آتش به اختیار
6.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چهارشنبه های زهرایی.آتش به اختیار
آقا صاحب زمان لشگری دارداز دختران و زنانی که به حجاب مادرشان زینت شده اند.
#اتش به اختیار
من کنیز حضرت معصومه ام.
ایتا https://eitaa.com/yazahraa_1397
سروش:
https://sapp.ir/yazahraa1397
تلگرام @yazahraa1397
اینستگرام @yazahraa1397
هدایت شده از چهارشنبه های زهرایی.آتش به اختیار
(( همایش دختران انقلابی و مادران زهرایی ))
به مناسبت ولادت با سعادت حضرت زهرا (سلام الله علیها)
برگزار می شود:
👥 میهمانان ویژه: همسر #شهید_مدافع_حرم #مصطفی_نبی_لو
مادر شهید مدافع حرم حجت الاسلام #محمد_مهدی_مالامیری
🎤 با نوای : کربلایی #میثم_نبی_لو (فرزند شهید نبی لو)
🎙🎶 و با اجرای زیبای #گروه_سرود_آوای_منتظران
🚉 (همراه با قرعه کشی سفر مشهد مقدس)
⏰ زمان :چهارشنبه ۸ اسفندماه ۱۳۹۷
مکان : قم ، مصلی قدس
چهارشنبه های زهرایی.آتش به اختیار
آقا صاحب زمان لشگری دارداز دختران و زنانی که به حجاب مادرشان زینت شده اند.
#اتش به اختیار
من کنیز حضرت معصومه ام.
ایتا https://eitaa.com/yazahraa_1397
سروش:
https://sapp.ir/yazahraa1397
تلگرام @yazahraa1397
اینستگرام @yazahraa1397
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
💢 #تنها_میان_داعش 🌹 #قسمت_بیست_و_چهارم 💠 از صدای پای من مثل اینکه به حال آمده باشد، نگاهم کرد و زی
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_پنجم
💠 عباس بیمعطلی به پشت سرش چرخید و با همان حالی که برایش نمانده بود به سمت ایوان برگشت.
میدانستم از #شیرخشک یوسف چند قاشق بیشتر نمانده و فرصت نداد حرفی بزنم که یکسر به آشپزخانه رفت و قوطی شیرخشک را با خودش آورد.
💠 از پلههای ایوان که پایین آمد، مقابلش ایستادم و با نگرانی نجوا کردم :«پس یوسف چی؟» هشدار من نهتنها #پشیمانش نکرد که با حرکت دستش به امّ جعفر اشاره کرد داخل حیاط شود و از من خواهش کرد :«یه شیشه آب میاری؟»
بیقراریهای یوسف مقابل چشمانم بود و پایم پیش نمیرفت که قاطعانه دستور داد :«برو خواهرجون!» نمیدانستم جواب حلیه را چه باید بدهم و عباس مصمم بود طفل #همسایه را سیر کند که راهی آشپزخانه شدم.
💠 وقتی با شیشه آب برگشتم، دیدم امّ جعفر روی ایوان نشسته و عباس پایین ایوان منتظر من ایستاده است. اشاره کرد شیشه را به امّ جعفر بدهم و نصف همان چند قاشق شیرخشک باقیمانده را در شیشه ریخت.
دستان زن بینوا از #شادی میلرزید و دست عباس از خستگی و خونریزی سست شده بود که بلافاصله قوطی را به من داد و بیهیچ حرفی به سمت در حیاط به راه افتاد.
💠 امّ جعفر میان گریه و خنده تشکر میکرد و من میدیدم عباس روی زمین راه نمیرود و در #آسمان پرواز میکند که دوباره بیتاب رفتنش شدم.
دنبالش دویدم، کنار در حیاط دستش را گرفتم و با #گریهای که گلویم را بسته بود التماسش کردم :«یه ساعت استراحت کن بعد برو!»
💠 انعکاس طلوع آفتاب در نگاهش عین رؤیا بود و من محو چشمان #آسمانیاش شده بودم که لبخندی زد و زمزمه کرد :«فقط اومده بودم از حال شما باخبر بشم. نمیشه خاکریزها رو خالی گذاشت، ما با #حاج_قاسم قرار گذاشتیم!» و نفهمیدم این چه قراری بود که قرار از قلب عباس برده و او را #مشتاقانه به سمت معرکه میکشید.
در را که پشت سرش بستم، حس کردم #قلبم از قفس سینه پرید. یک ماه بیخبری از حیدر کار دلم را ساخته و این نفسهای بریده آخرین دارایی دلم بود که آن را هم عباس با خودش برد.
💠 پای ایوان که رسیدم امّ جعفر هنوز به کودکش شیر میداد و تا چشمش به من افتاد، دوباره تشکر کرد :«خدا پدر مادرت رو بیامرزه! خدا برادر و شوهرت رو برات حفظ کنه!»
او #دعا میکرد و آرزوهایش همه حسرت دل من بود که شیشه چشمم شکست و اشکم جاری شد.
💠 چشمان او هم هنوز از شادی خیس بود که به رویم خندید و دلگرمی داد :«#حاج_قاسم و جوونای شهر مثل شیر جلوی #داعش وایسادن! شیخ مصطفی میگفت #سید_علی_خامنهای به حاج قاسم گفته برو آمرلی، تا آزاد نشده برنگرد!»
سپس سری تکان داد و اخباری که عباس از دل غمگینم پنهان میکرد، به گوشم رساند :«بیچاره مردم #سنجار! فقط ده روز تونستن مقاومت کنن. چند روز پیش #داعش وارد شهر شده؛ میگن هفت هزار نفر رو کشته، پنج هزار تا دختر هم با خودش برده!»
💠 با خبرهایی که میشنیدم کابوس عدنان هر لحظه به حقیقت نزدیکتر میشد، ناله حیدر دوباره در گوشم میپیچید و او از دل من خبر نداشت که با نگرانی ادامه داد :«شوهرم دیروز میگفت بعد از اینکه فرماندههای شهر بازم #اماننامه رو رد کردن، داعش تهدید کرده نمیذاره یه مرد زنده از #آمرلی بره بیرون!»
او میگفت و من تازه میفهمیدم چرا دل عباس طوری لرزیده بود که برای ما #نارنجک آورده و از چشمان خسته و بیخوابش خون میبارید.
💠 از خیال اینکه عباس با چه دلی ما را تنها با یک نارنجک رها کرد و به معرکه برگشت، طوری سوختم که دیگر ترس #اسارت در دلم خاکستر شد و اینها همه پیش غم حیدر هیچ بود.
اگر هنوز زنده بود، از تصور اسارت #ناموسش بیش از بلایی که عدنان به سرش میآورد، عذاب میکشید و اگر #شهید شده بود، دلش حتی در #بهشت از غصه حال و روز ما در آتش بود!
💠 با سرانگشتان لرزانم نارنجک را در دستم لمس کردم و از جای خالی انگشتان حیدر در دستانم #آتش گرفتم که دوباره صدای گریه یوسف از اتاق بلند شد.
نگاهم به قوطی شیر خشک افتاد که شاید تنها یکبار دیگر میتوانست یوسف را #سیر کند. بهسرعت قوطی را برداشتم تا به اتاق ببرم و نمیدانستم با این نارنجک چه کنم که کسی به در حیاط زد.
💠 حس کردم عباس برگشته، نارنجک و قوطی شیر خشک را لب ایوان گذاشتم و به #شوق دیدار دوباره عباس، شالم را از روی نرده ایوان برداشتم.
همانطور که به سمت در میدویدم، سرم را پوشاندم و به سرعت در را گشودم که چهره خاکی #رزمندهای آینه نگاهم را گرفت. خشکم زد و لبهای او بیشتر به خشکی میزد که به سختی پرسید :«حاجی خونهاس؟»...
#ادامه_دارد
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------