عده از #دختران #شهید میشوند
آن هم گمنام:
دخترانی که چادرشان بوی #زهرا (س)میدهد.
دخترانی که کارهایشان به چشم نمی آید و با یک قدرت دیگر معامله کردند.
دخترانی که بار سنگین #خانه_داری را به دوش میکشند.❤️
ولی به چشم نمی آید:چون #حقوق ندارد🌷
چون از روی #لطف این کار را انجام میدهند
چون فقط با تغییر دکور خانه،دیگران متوجه میشوند خانه تغییر کرده و کار های دیگرشان به چشم نمی آید
دخترانی که بوی غذایشان در خانه میپیچد😋
به فرزند کوچکشان #قرآن یاد میدهند😍
برایش کتاب میخوانند
به ظاهر خود و کودکشان میرسند🌷
در پای #تلوزیون منتظر هستند
منتظرآمدن صدای #کلید...❤️
این کار هابماند
کنارش مشغول#تحصیل هستند📚
دخترانی که به دور از چشم و هم چشمی زندگی میکنند و بر#همسرشان سخت نمیگیرند.
خواسته هایی که درتوان همسرشان نیست رابه زبان نمی آورند.
اینهاهمان شهیده های گمنامند:❤️
#جهاد میکنندفقط درمیدان #جنگ نیستند✋️
کارمیکنندفقط آچار به دست نیستند
برای همین میگوییم گمنامند👌
آنهاعلاوه برچادرخیلی صفات دیگر از مادرشان به ارث برده اند.❤️
روی مزارشان نمینویسند(شهیده)
چون مثل مادرشان گمنامند💔
#شهیده_های_گمنام
به امید روزی که شهیده ی گمنام شویم ...
هدایت شده از ڪـاݩــال🌷ڪُــميـڶ
🐟🍃
#تلنــگــــــــــــــر 🔔🔔
💢شـنـیـده ام که این روزها حال و هوای #جهاد دلتـ❤️ را زیـر و رو کـرده.از دلتـنـگـی هایت بر روی صـفـحـه ی کاغذ📝 دیده بودم...❗️
💢از نوشته های #شهید_مشلب
دختران حواستان باشد 👌
#حجاب حجاب حجاب
حواستان به #فضای_مجازی باشد...
💢دخترانی را میبینیم که عکسهایشان را با #نامحرمان به اشتراک میگذراند
من منظورم با همه نیست❌
من هم از #فیسبوک استفاده میکنم
⚡️اما تاکنون همچین اتفاقاتی رخ نداده😊....
💢 #دلنوشته_هایت را خـوانـده ام ⚡️امـا
آنـلاین📱 ک میـشوی #هـشـدارها♨️ را جدی بگیر؛عکس پروفایلش را ک دیدی!!! انگشتانت را برای تایپ ب تـبـعیـد ببر...✔️
💢مبادا پروفایل #نامحرم را مجـوز ورود بدانی📛 هر چند اگر عکسش #چادرخاکی کوچه های #مدینه باشد...
💢 #بـرادر،آرزوی #شـهـادتت رابا #نامحرم قسمت نکن❌ .آری ... درد ودل کردن تو را امیدوار میکند✌️ .⚡️اما یادت نرود این گفتگو تو را از خاک #سوریه و شام...به سواحل آنتالیا میکشاند..
💢رفته رفته آرزوی #شهادتت به رابطه ی پنهانی تبدیل میشود😔. اندک اندک جای عکس دوستان شهید، عکس #نامحــرم جایگزین میشود🚫
💢طرز فکرت عوض میشود😔
تا جایی ک میگویی: #جهاد برای خودشان ما در داخل دفاع👊 خواهیم کرد ،اگر دفاعی درکار باشد...
💢بـرادر هوشـیار باش🚨؛دلـسـرد شدنت را احساس میکنی..⁉️
🚫فـــــقــــــط یـــــادت بــــــاشـــــــد🚫
جلو جلو عواقب #چت 📱کردنت را ب تو یادآوری کـردم ؛روز #مـحـشـر نگویی که ندانسته وارد پـرتـگاه شدم
💢من آنروز به آگاهیت شهادت میدهم یادت باشد☝️ شیرینی شهادت که #کمرنگ شود غلظت #شهوت بالا میرود
💢راسـتـی اول مـاجـرا را بـیـاد داری⁉️
اولین پی ام ات #سـلام_خـواهـر بود...
از بعدی ها دیگر نـمیـگـویـم🙊 😔
♨️فــقــط یــک ســوال
هنوز هم #نامحــرم را خواهرصدا میزنی⁉️😔
#التـمـاس_کـمـی_تـفـکـر😭
#شهید_احمد_مشلب
@channelKomeil313
خبرشهادت برادرم جهاد راکه شنیدم دلم سوخت 😔
مثل باباشده بود
خونها روشسته بودند ولی جای زخم ها وپارگیها بود،جای کبودی وخون مردگی ها😭😭
تصاویر #شهادت بابا و جهاد باهم یکی شده بود
یک لحظه به نظرم رسید دیگر نمیتوانم تحمل کنم…😔
مادر وقتی صورت #جهاد را بوسید، گفت:ببین دشمن چه بلایی سر جهادم آورده ،البته هنوز به” اربا اربا ” نرسیده، #خجالت آراممان کرد😔💔
#راوی_خواهر_شهید
#جهاد_مغنیه♥️
@raviannoorshohada
#شهــید_هادی_ذوالفــقاری
🌸🍃از برادرانم میخواهم که غیر حرف
#آقــا حرف کس دیگری را گوش
ندهند جهان در حال تحول است
دنیا دیگـر در حال طبیعی نیست
الاندو #جهاد در پیش داریم اول
جهادنفس که واجب تر است زیرا
همه چیز لحظه ی آخــر معلوم
می شود که اهل جهنم هستیم یا
بهـــشت.
❣شهید مدافع حرم هادی ذوالفقاری از عاشقان و شیفتگان شهید ابراهیم هادی بود
13 بهمن سالروز ولادت #هادی_ذوالفقاری
#صلواتی جهت شادی روح این شهید مدافع حرم
@raviannoorshohada
بندها 👆را آنقدر محكم بسته كه هنوز پاهايش در پوتين ها آماده #جهاد مانده است...
#امام_خمینی (ره): 👇
💥 مذهب تشیع، مذهب شهادت است از اول با شهادت تحقق پیدا کرده است و با شهادت ادامه پیدا کرده است و امیدوارم که ادامهاش تا آخر ابد باشد انسان که باید برود از این جا هیچ انسانی جاودان نیست همه باید منتقل بشویم از این راه به مقصد بهتر که با
#شهادت در راه اسلام و خدا، انسان منتقل بشود
@raviannoorshohada
#روز_شهید_گرامی_باد
#بیست_و_دو در فرهنگ انقلاب اسلامی پر معناست و پر مفهوم . . . از آغاز این راه پرفراز و نشیبی که حوادث و رویدادی را به خود دیده، بیست و دو واژه قریبی است که #انقلابیون_اصیل با آن خاطرهها دارند!
از #پیروزی_انقلاب تا #روز_شهید همه فعالیت جهادی داشتند و دارند، همانطور که از #صدر_اسلام تا #ظهور_امام_زمان مومنین باید مشغول #جهاد باشند.
امروز #عهد_میبندیم که همچون #حاج_قاسم پشتیبان و مطیع #نائب_المهدی و ولیّمان باشیم و در راهی که شهدایمان پیمودند، بمانیم، انشاءالله!
@raviannoorshohada
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷
✍مراقب پسر من باشيد خدا خيرتان دهد..
آخرين باری كه #حاج_قاسم #جهاد را ديد دو روز قبل از #شهادتش بود💔با لبی خندان و پُرانرژی مثل هميشه آمد ديدن ِحاج قاسم، با همه برادران حاضر در جمع سلام واحوال پرسي كرد، به حاج قاسم اطلاع دادن جهاد به ديدن شما آمده.
حاج قاسم هم با اشتياق فراوان برای ديدن او به برادران گفت بگوييد سريع بيايد داخل پيش من😍
تا جهاد داخل اتاق شد حاج قاسم از جايش بلند شد او را محكم بغل كرد، جهاد هم با لحن شيرين و هميشگیاش كه حاج قاسم را عمو خطاب ميكرد و لبخندی كه هميشه زمان ديدن حاج قاسم بر لب داشت با صدای بلند گفت: خسته نباشيد عمو! و شانهی حاج قاسم را بوسيد، خم شد تا دست حاج قاسم را ببوسد اما حاج آقا ممانعت كرد..
جهاد هم با صدای آرام رو به سمت او گفت:آخر من آرزو به دل میمانم☝️
باهم نشستند و چای خوردن.
برادری كه مسئول جهاد بود آمد داخل اتاق، حاج قاسم تا او را ديد گفت: برادر، جهاد را اول به خدا دوم به شما ميسپارم؛ جان شما و جان او! ايشان اجازهی اينكه به خط مقدم برود را از طرف من ندارد!☝️
جهاد لبخندی زد و باز شانهی حاج قاسم را بوسيد و دستش را بر روی شانه ايشان گذاشت و گفت عمو جان من به فدای شما
حاج قاسم هم نگاهی😍 پراز عشق و محبت به جهاد كرد و همينطور كه به جهاد نگاه ميكرد رو به سمت آن برادر مسئول گفتن: مراقب پسر من باشيد #خدا خيرتان دهد.! آن لحظه همه حاضران در آن جمع عمق عشق و محبت پدر و پسری را بين جهاد و حاج قاسم فهميدن.
#شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
http://eitaa.com/raviannoorshohada
⚘﷽⚘
#تلنگرانه
🌷#بـایــد_تــڪان_خــورد
اگـر بـہ سبڪ وسیـاق #شهـدا عمـل نکنیم
کمیتمـون لنگـہ💥 برنـامـہای ڪہ ریختـید بـرای #جهـاد و #خودسازیتون
چیہ❓
سبڪ و سیـره شهـدا چیـه❓
شهـدا نـون #نیتشون رو خوردن💐
شهـدا راست گفتند #امـام_زمـان
دوستـت داریم.💚 بـہ میـزانی کـه #منقطع بشی وصـل میشی🌟
چی #کوبیـدی زمیـن اومدی هیات؟
بہ خیلی ها #میخندیم صبـر کن پرده
ها بـره کنـار😒
هنوز #سنـگ_محک خـدا نخورده بمون.
یہ ڪاری کنیـد امـام زمان #چشـش
شـمـا رو بگیـره.😇
#حاج_حسین_یڪتا
http://eitaa.com/raviannoorshohada
در امتدادِ نگاهـت
#قدس پیداست !
اهل #مڪتب_خمینی کہ باشے
براے #رهایی_قدس
جان میگذاری
و باور داری #جهاد را ...
حتے اگر جایی آنسوی #مرزهـا باشد
در #روز_قدس
نمیتوان از #حاج_احمد یاد نکرد
#اللهم_فک_کل_اسیر
http://eitaa.com/raviannoorshohada
🗞 شهيد مدافع حرم مرتضى عطايى (ابوعلى) به روايت شهید مدافع حرم امير اميرى (ابومهدى):
🔻شهید #ابوعلی یک اخلاقی كه داشت، همیشه خوش ذوق و نکتهسنج بود. وقتى تابلویی را میدید، میایستاد و عکس میگرفت.
🔸با ماشین پشت سرش حركت مىكردم که یکدفعه کنار زد و ایستاد. دیدم یک تابلوی مسیر است که بر روی آن نوشته شده؛ #تلآویو ... کیلومتر.
گفت: «اسلحهها رو از ماشین بیارید».
گفتم: «برای چى؟»
گفت: «میخام عکس بگیرم😍. ما عاشق #مبارزه با اسرائیلیم».
گفتم: «بیخیال. کار داریم، بریم».
🔹بهانه آوردم كه عکس نگیرد. ولی او با چه شور و شوقی عکس میگرفت.
میگفت: «اینجوری وایسا. اینطوری ژست بگیر».😍
🔸چشمانش از شادی برق میزد. ما هم گفتیم هرچه باداباد و در نهایت ... عکس را گرفتیم و رفتیم. البته من بعد از شهادت شهید ابوعلی نتوانستم آن عکس را پیدا کنم.
🔺#اسرائیل بداند همه رزمندهها در منطقه، روزی را انتظار میکشند که با اذن #جهاد از سوی رهبرمان به سمت اسرائیل سرازیر شویم. ما عاشق دیدن روی #دشمنان اصلی #اسلام هستیم و همه شهدا با #ظهور امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) رجعت میکنند و با نعرههای حیدرى وارد #قدس خواهیم شد، انشاءالله.👌✔️
http://eitaa.com/raviannoorshohada
زندگینامه و خاطرات
#جهاد هیچگاه از کسانی که به آنها به عنوان الگو مینگریست، غافل نبود. او همواره از پدرش سخن میگفت و خاطرات مربوط به وی را تعریف می کرد.
#جهاد همچنین از اشخاصی همچون #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی👑 هم حرف می زد و از خاطرات و رفت و آمدهایش با ایشان می گفت.
او درباره 🌸 #سید_القائدامام_خامنه_ای🌸 هم حرف می زد.
از سوی دیگر، #حاج_عماد یکی از بینظرترین فرماندهان مقاومت محسوب می شود که مسئولیت صدور #انقلاب_اسلامی_ایران را برعهده گرفت.
#حاج_عماد همواره می گفت که من یک پاسدار هستم اما نه فقط در #لبنان و #حزب_الله.
من پاسدار_انقلاب هستم؛ انقلابی که امام_خمینی (ره) آن را به ثمر نشاند و اکنون من وظیفه دارم آن را به سراسر کشورهای دیگر صادر کنم.
وی تصریح می کرد که چارچوب فعالیت من تنها به لبنان محدود نمی شود. به همین دلیل است که ما شاهد بودیم وی به عراق، فلسطین و دیگر کشورهای اسلامی می رفت.
http://eitaa.com/raviannoorshohada
🌻🌿🥀
📜قسمتی از نامه یکی از مدافعان حرم:
ما در اینجا با کفار می جنگیم
و شما در ایران با #دشمنان_ولایت!...
دشمنان ما آشکارند و دشمنان ولایت پنهان ؛
و #جهاد شما از ما دشوارتر...
#ولایت_مداری🌱
http://eitaa.com/raviannoorshohada
🌹قسمتی از وصیتنامه شهید مجتبی بابایی زاده:
مبادا خود را از فرهنگ #جهاد و #شهادت جدا کنید. مبادا بین شما و #خانواده_شهدا فاصلهای بیفتد. مبادا از آنهایی باشید که بخاطر عمَلتان در زمان #ظهور، جزء دشمنان #حضرت_حجت_عجل_الله_تعالی_فرجه_الشریف باشید.
نکند لحظهای در #ولایت شک کنید و حضرت #امام_خامنهای را تنها بگذارید که هر چه داریم از ولایت است.
┄┅═•°••⃟🕊⃟•°•═┅┄
خواهران، چه زیباست #سیاهی_چادر شما، نمیدانم این چه حسی بود که چادر شما به من میداد اما میدانم که با دیدن آن #امید، #قوت_قلب و #آبرو میگرفتم. باور کنید #چادر شما نعمت است، قدر این #نعمت را بدانید که به برکت مجاهدت #حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها بدست آمده است. امیدوارم که هرگز رنگ سیاه چادر شما کمرنگ و پریده نشود و خدا نکند که روزی #حجاب شما کم رنگ و کم اهمیت شود، که اگر خدای ناخواسته این چنین شود، اصلا دوست ندارم به ملاقات من سر مزار بیایید. و یادتان نرود که یکی از بزرگترین وظایف یک زن #مسلمان تربیت فرزندانی خوب و #مومن است برای #مملکت، پس از وظیفه اصلی خودتان باز نمانید که جامعه ما نیاز به #تربیت_صحیح دارد.
#شهید_محتبی_بابایی زاده
@raviannoorshohada
💢 #تنها_میان_داعش
🌹 #قسمت_یازدهم
💠 و صدای عباس بهقدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس میکردم فکرش بههم ریخته و دیگر نمیداند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفسهایش را میشنیدم.
انگار سقوط یک روزه #موصل و #تکریت و جادههایی که یکی پس از دیگری بسته میشد، حساب کار را دستش داده بود که بهجای پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش برای من تپید :«نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!»
💠 و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به #آمرلی را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بیتابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم :«منتظرت میمونم تا بیای!» و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید!
این انتظار به حرف راحت بود اما وقتی غروب #نیمه_شعبان رسید و در حیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را میسوزانَد.
💠 لباس عروسم در کمد مانده و حیدر دهها کیلومتر آن طرفتر که آخرین راه دسترسی از #کرکوک هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد.
آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد، از چنگ #داعش گریخته و به چشم خود دیده بود داعشیها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریدهاند.
💠 همین کیسههای آرد و جعبههای روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بستهشدن جادهها آذوقه مردم تمام نشود.
از لحظهای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای #دفاع در اطراف شهر مستقر شده و مُسنترها وضعیت مردم را سر و سامان میدادند.
💠 حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش میگرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب میفهمیدم چه احساس تلخی دارد که حتی نمیتواند با من صحبت کند.
احتمالاً او هم رؤیای #وصالمان را لحظه لحظه تصور میکرد و ذره ذره میسوخت، درست مثل من! شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در #محاصره داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود که بلاخره تماس گرفت.
💠 به گمانم حنجرهاش را با تیغ #غیرت بریده بودند که نفسش هم بریده بالا میآمد و صدایش خش داشت :«کجایی نرجس؟» با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم :«خونه.» و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت میکرد تا نفسهای خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد :«عباس میگه مردم میخوان #مقاومت کنن.»
به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لبهایی که از شدت گریه میلرزید، ساکت شدم و اینبار نغمه گریههایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم.
💠 شاید اولین بار بود گریه حیدر را میشنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی که بهسختی شنیده میشد، پرسید :«نمیترسی که؟»
مگر میشد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد :«داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!» و حیدر دیگر چطور میتوانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَهلَه میزد.
💠 فهمید از حمایتش ناامید شدهام که گریهاش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد :«نرجس! بهخدا قسم میخورم تا لحظهای که من زنده هستم، نمیذارم دست داعش به تو برسه! با دست #قمر_بنی_هاشم (علیهالسلام) داعش رو نابود میکنیم!»
احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد :«آیتالله سیستانی حکم #جهاد داده؛ امروز امام جمعه #کربلا اعلام کرد! مردم همه دارن میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و بچههاشو رسوندم #بغداد و خودم اومدم ثبت نام کنم. بهخدا زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو میشکنیم!»
💠 نمیتوانستم وعدههایش را باور کنم که سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم کرده بود و او پی در پی رجز میخواند :«فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) کمر داعش رو از پشت میشکنیم!» کلام آخرش حقیقتاً #حیدری بود که در آسمان صورت غرق اشکم هلال لبخند درخشید.
نبض نفسهایم زیر انگشت احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که لحنش گرمتر شد و هوای #عاشقی به سرش زد :«فکر میکنی وقتی یه مرد میبینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس!» و من قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان باخبر شود تا بیش از این عذاب نکشد...
ادامه دارد ...
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
💢 #تنها_میان_داعش
🌹 #قسمت_چهاردهم
💠 بدن بیسر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش میخواست که جسم تقریباً بیجانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقهام را رها کرد، روی زمین افتادم.
گونهام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بیسر #مدافعان شهر ناامیدانه نگاه میکردم که دوباره سرم آتش گرفت.
💠 دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!»
پلکهایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگهای گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت.
💠 عدنان با یک دست موهای مرا میکشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجههای دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریدهاش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم میلرزید.
در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط #عشق حیدر میتوانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست #داعش به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای #اذان صبح در گوش جانم نشست.
💠 عدنان وحشتزده دنبال صدا میگشت و با اینکه خانه ما از مقام #امام_حسن (علیهالسلام) فاصله زیادی داشت، میشنیدم بانگ اذان از مأذنههای آنجا پخش میشود.
هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمیرسید و حالا حس میکردم همه شهر #مقام حضرت شده و بهخدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر میشنیدم.
💠 در تاریکی هنگام #سحر، گنبد سفید مقام مثل ماه میدرخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس میکردم تا نجاتم دهد که صدای مردانهای در گوشم شکست.
با دستهایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم میداد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس میزدم.
💠 چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس میکردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم.
عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت.
💠 حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم میکردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی میتوانست حرارت اینهمه #وحشت را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم.
صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم میرسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال میزد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت.
💠 حلیه آب آورده بود و عباس فهمید میخواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد.
صدایم هنوز از ترس میتپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که #آرامشش از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!»
💠 منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.»
دل حیدر در سینه من میتپید و به روشنی احساسم را میفهمید و من هم میخواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غمهایم را پشت یک #عاشقانه پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!»
💠 به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمیشد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!»
اشکی که تا زیر چانهام رسیده بود پاک کردم و با همین چانهای که هنوز از ترس میلرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟»
💠 آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم #جهاد اومده مردم دارن ثبت نام میکنن، نمیدونم عملیات کِی شروع میشه.»
و من میترسیدم تا آغاز عملیات #کابوسم تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمیرفت...
ادامه دارد ...
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
👈 پویش کاپشن صورتی👇
♦️ طرح جمع آوری طلا و کمک های نقدی جهت توزیع مستقیم در میان خانواده های لبنانی آسیب دیده از جنگ...
✅ جهت تهیه لباس گرم برای کودکان
و انواع وسایل موردنیاز گرمایشی
⚘ برای کمک به مردم عزیز لبنان
۶۲۷۳ - ۸۱۱۰ - ۹۳۳۶ - ۲۴۰۵
مجتبی سیاری
🌺 شماره تماس جهت اطلاع از نحوه تهیه و توزیع کمک ها به مردم عزیز لبنان
۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷
۰۹۱۲۳۵۱۷۱۳۸
#جهاد ادامه دارد...
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘
👈کانال اطلاع رسانی:
راهیان مکتب حاج قاسم عزیز/راهیان نور/ راهیان کربلا/راهیان مقاومت/راهیان حرم/راهیان قدس/روایتگری ها و...
👇👇👇
https://eitaa.com/sayarimojtabas
⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘