eitaa logo
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
630 دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
37 فایل
🌷 کانال ویژه راویان(سیره شهدا،دفاع مقدس و مدافعین حرم،جبهه مقاومت،انقلاب،پیشرفت،مکتب حاج قاسم و جهاد تبیین) 🌹اهداف:اعزام راوی،برگزاری دوره روایتگری،اردوی راهیان نور و راهیان مکتب حاج قاسم، برگزاری کنگره ویادواره شهداو... ⚘سیاری @Mojtabas1358 ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷
مشاهده در ایتا
دانلود
عده از   میشوند آن هم گمنام: دخترانی که چادرشان بوی  (س)میدهد. دخترانی که کارهایشان به چشم نمی آید و با یک قدرت دیگر معامله کردند. دخترانی که بار سنگین  را به دوش میکشند.❤️ ولی به چشم نمی آید:چون  ندارد🌷 چون از روی  این کار را انجام میدهند چون فقط با تغییر دکور خانه،دیگران متوجه میشوند خانه تغییر کرده و کار های دیگرشان به چشم نمی آید دخترانی که بوی غذایشان در خانه میپیچد😋 به فرزند کوچکشان  یاد میدهند😍 برایش کتاب میخوانند به ظاهر خود و کودکشان میرسند🌷 در پای  منتظر هستند  منتظرآمدن صدای ...❤️ این کار هابماند کنارش مشغول هستند📚 دخترانی که به دور از چشم و هم چشمی زندگی میکنند و بر سخت نمیگیرند. خواسته هایی که درتوان همسرشان نیست رابه زبان نمی آورند. اینهاهمان شهیده های گمنامند:❤️  میکنندفقط درمیدان  نیستند✋️ کارمیکنندفقط آچار به دست نیستند برای همین میگوییم گمنامند👌 آنهاعلاوه برچادرخیلی صفات دیگر از مادرشان به ارث برده اند.❤️ روی مزارشان نمینویسند(شهیده)‌ چون مثل مادرشان گمنامند💔 به امید روزی که شهیده ی گمنام شویم ...
هدایت شده از پویش مردمی همسنگران آسمانی من(یادواره شهیدان هادی خ)
#شهادت را لیاقت لازم نیست❌ معرفت لازم است. منتهای #آرزوی هر انسانی رسیدن به کمال است که راه گریز و سریع آن #جهاد در راه اوست... #شهید_محمودرضا_بیضایی🌷 @Raviyan_ Noor_ Shohada_ Andishe varz.
هدایت شده از ڪـاݩــال🌷ڪُــميـڶ
🐟🍃 🔔🔔 💢شـنـیـده ام که این روزها حال و هوای دلتـ❤️ را زیـر و رو کـرده.از دلتـنـگـی هایت بر روی صـفـحـه ی کاغذ📝 دیده بودم...❗️ 💢از نوشته های دختران حواستان باشد 👌 حجاب حجاب حواستان به باشد... 💢دخترانی را میبینیم که عکسهایشان را با به اشتراک میگذراند من منظورم با همه نیست❌ من هم از استفاده میکنم ⚡️اما تاکنون همچین اتفاقاتی رخ نداده😊.... 💢 را خـوانـده ام ⚡️امـا آنـلاین📱 ک میـشوی ♨️ را جدی بگیر؛عکس پروفایلش را ک دیدی!!! انگشتانت را برای تایپ ب تـبـعیـد ببر...✔️ 💢مبادا پروفایل را مجـوز ورود بدانی📛 هر چند اگر عکسش کوچه های باشد... 💢 ،آرزوی رابا قسمت نکن❌ .آری ... درد ودل کردن تو را امیدوار میکند✌️ .⚡️اما یادت نرود این گفتگو تو را از خاک  و شام...به سواحل آنتالیا میکشاند.. 💢رفته رفته آرزوی به رابطه ی پنهانی تبدیل میشود😔. اندک اندک جای عکس دوستان شهید، عکس   جایگزین میشود🚫 💢طرز فکرت عوض میشود😔 تا جایی ک میگویی: برای خودشان ما در داخل دفاع👊 خواهیم کرد ،اگر دفاعی درکار  باشد... 💢بـرادر هوشـیار باش🚨؛دلـسـرد شدنت را احساس میکنی..⁉️ 🚫فـــــقــــــط یـــــادت بــــــاشـــــــد🚫 جلو جلو عواقب 📱کردنت را ب تو یادآوری کـردم ؛روز نگویی که ندانسته وارد پـرتـگاه شدم 💢من آنروز به آگاهیت شهادت میدهم یادت باشد☝️ شیرینی شهادت که شود غلظت بالا میرود 💢راسـتـی اول مـاجـرا را بـیـاد داری⁉️ اولین پی ام ات بود... از بعدی ها دیگر نـمیـگـویـم🙊 😔 ♨️فــقــط یــک ســوال هنوز هم را خواهرصدا میزنی⁉️😔 😭 @channelKomeil313
خبرشهادت برادرم جهاد راکه شنیدم دلم سوخت 😔 مثل باباشده بود خون‌ها روشسته بودند ولی جای زخم ها وپارگیها بود،جای کبودی وخون مردگی ها😭😭 تصاویر #شهادت بابا و جهاد باهم یکی شده بود یک لحظه به نظرم رسید دیگر نمیتوانم تحمل کنم…😔 مادر وقتی صورت #جهاد را بوسید، گفت:ببین دشمن چه بلایی سر جهادم آورده ،البته هنوز به” اربا اربا ” نرسیده، #خجالت آراممان کرد😔💔 #راوی_خواهر_شهید #جهاد_مغنیه♥️ @raviannoorshohada
#ڪلنا_فداڪ_یا_زینب_س 🍃 در خط #جهاد همیشہ گمنام شدند با ذڪر حسین و زینب #آرام شدند اینان نہ فقط #مدافعان_حرم_اند امروز مدافعان #اسلام شدند #روزتــون_شهدایی @raviannoorshohada
🔴 رهبر انقلاب : 🔹 فضای مجازی به اندازه انقلاب اسلامی اهمیت دارد و عرصه فرهنگی و عرصه جهاد است ; به اعتقاد من امروزه ذکر مستحبی بعد از نماز کار فرهنگی و #جهاد در فضای مجازی است. @raviannoorshohada
واینهم اقای عشق وشهید جهاد عزیز... #لبیک.یا.سید.علی #اقای.عشق #جهاد.مغنیه @raviannoorshohada
#شهــید_هادی_ذوالفــقاری 🌸🍃از برادرانم‌ میخواهم که غیر حرف #آقــا حرف کس دیگری را گوش ندهند جهان در حال تحول است دنیا دیگـر در حال طبیعی نیست الان‌دو #جهاد در پیش داریم اول جهادنفس که واجب تر است زیرا همه چیز لحظه ی آخــر معلوم می شود که اهل جهنم هستیم یا بهـــشت. ❣شهید مدافع حرم هادی ذوالفقاری از عاشقان و شیفتگان شهید ابراهیم هادی بود 13 بهمن سالروز ولادت #هادی_ذوالفقاری #صلواتی جهت شادی روح این شهید مدافع حرم @raviannoorshohada
بندها 👆را آنقدر محكم بسته كه هنوز پاهايش در پوتين ها آماده #جهاد مانده است... #امام_خمینی (ره): 👇 💥 مذهب تشیع، مذهب شهادت است از اول با شهادت تحقق پیدا کرده است و با شهادت ادامه پیدا کرده است و امیدوارم که ادامه‌اش تا آخر ابد باشد انسان که باید برود از این جا هیچ انسانی جاودان نیست همه باید منتقل بشویم از این راه به مقصد بهتر که با #شهادت در راه اسلام و خدا، انسان منتقل بشود @raviannoorshohada
#روز_شهید_گرامی_باد #بیست_و_دو در فرهنگ انقلاب اسلامی پر معناست و پر مفهوم . . . از آغاز این راه پرفراز و نشیبی که حوادث و رویدادی را به خود دیده، بیست و دو واژه قریبی است که #انقلابیون_اصیل با آن خاطره‌ها دارند! از #پیروزی_انقلاب تا #روز_شهید همه فعالیت جهادی داشتند و دارند، همانطور که از #صدر_اسلام تا #ظهور_امام_زمان مومنین باید مشغول #جهاد باشند. امروز #عهد_میبندیم که همچون #حاج_قاسم پشتیبان و مطیع #نائب_المهدی و ولیّ‌مان باشیم و در راهی که شهدایمان پیمودند، بمانیم، ان‌شاءالله! @raviannoorshohada
خاطرات شهید(حاج قاسم سلیمانی)🌷 ✍مراقب پسر من باشيد خدا خيرتان دهد.. آخرين باری كه را ديد دو روز قبل از بود💔با لبی خندان و پُرانرژی مثل هميشه آمد ديدن ِحاج قاسم، با همه برادران حاضر در جمع سلام واحوال پرسي كرد، به حاج قاسم اطلاع دادن جهاد به ديدن شما آمده. حاج قاسم هم با اشتياق فراوان برای ديدن او به برادران گفت بگوييد سريع بيايد داخل پيش من😍 تا جهاد داخل اتاق شد حاج قاسم از جايش بلند شد او را محكم بغل كرد، جهاد هم با لحن شيرين و هميشگی‌اش كه حاج قاسم را عمو خطاب ميكرد و لبخندی كه هميشه زمان ديدن حاج قاسم بر لب داشت با صدای بلند گفت: خسته نباشيد عمو! و شانه‌ی حاج قاسم را بوسيد، خم شد تا دست حاج قاسم را ببوسد اما حاج آقا ممانعت كرد.. جهاد هم با صدای آرام رو به سمت او گفت:آخر من آرزو به دل می‌مانم☝️ باهم نشستند و چای خوردن. برادری كه مسئول جهاد بود آمد داخل اتاق، حاج قاسم تا او را ديد گفت: برادر، جهاد را اول به خدا دوم به شما ميسپارم؛ جان شما و جان او! ايشان اجازه‌ی اينكه به خط مقدم برود را از طرف من ندارد!☝️ جهاد لبخندی زد و باز شانه‌ی حاج قاسم را بوسيد و دستش را بر روی شانه ايشان گذاشت و گفت عمو جان من به فدای شما حاج قاسم هم نگاهی😍 پراز عشق و محبت به جهاد كرد و همينطور كه به جهاد نگاه ميكرد رو به سمت آن برادر مسئول گفتن: مراقب پسر من باشيد خيرتان دهد.! آن لحظه همه حاضران در آن جمع عمق عشق و محبت پدر و پسری را بين جهاد و حاج قاسم فهميدن. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/raviannoorshohada
⚘﷽⚘ 🌷 اگـر بـہ سبڪ وسیـاق عمـل نکنیم کمیتمـون لنگـہ💥 برنـامـہ‌ای ڪہ ریختـید بـرای و چیہ❓ سبڪ و سیـره شهـدا چیـه❓ شهـدا نـون رو خوردن💐 شهـدا راست گفتند دوستـت داریم.💚 بـہ میـزانی کـه بشی وصـل میشی🌟 چی زمیـن اومدی هیات؟ بہ خیلی ها صبـر کن پرده ها بـره کنـار😒 هنوز خـدا نخورده بمون. یہ ڪاری کنیـد امـام زمان شـمـا رو بگیـره.😇 ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/raviannoorshohada
در امتدادِ نگاهـت پیداست ! اهل کہ باشے ‌براے جان میگذاری و باور داری را ... حتے اگر جایی آنسوی باشد در نمیتوان از یاد نکرد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/raviannoorshohada
‍ 🗞 شهيد مدافع حرم مرتضى عطايى (ابوعلى) به روايت شهید مدافع حرم امير اميرى (ابومهدى): 🔻شهید یک اخلاقی كه داشت، همیشه خوش ذوق و نکته‌سنج بود. وقتى تابلویی را می‌دید، می‌ایستاد و عکس می‌گرفت. 🔸با ماشین پشت سرش حركت مى‌كردم که یک‌دفعه کنار زد و ایستاد. دیدم یک تابلوی مسیر است که بر روی آن نوشته شده؛ ... کیلومتر. گفت: «اسلحه‌ها رو از ماشین بیارید». گفتم: «برای چى؟» گفت: «میخام عکس بگیرم😍. ما عاشق با اسرائیلیم». گفتم: «بی‌خیال. کار داریم، بریم». 🔹بهانه آوردم كه عکس نگیرد. ولی او با چه شور و شوقی عکس می‌گرفت. می‌گفت: «اینجوری وایسا. این‌طوری ژست بگیر».😍 🔸چشمانش از شادی برق می‌زد. ما هم گفتیم هرچه باداباد و در نهایت ... عکس را گرفتیم و رفتیم. البته من بعد از شهادت شهید ابوعلی نتوانستم آن عکس را پیدا کنم. 🔺 بداند همه رزمنده‌ها در منطقه، روزی را انتظار می‌کشند که با اذن از سوی رهبرمان به سمت اسرائیل سرازیر شویم. ما عاشق دیدن روی اصلی هستیم و همه شهدا با امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) رجعت می‌کنند و با نعره‌های حیدرى وارد خواهیم شد، ان‌شاءالله.👌✔️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/raviannoorshohada
زندگینامه و خاطرات هیچگاه از کسانی که به آنها به عنوان الگو می‌نگریست، غافل نبود. او همواره از پدرش سخن می‌گفت و خاطرات مربوط به وی را تعریف می کرد. همچنین از اشخاصی همچون 👑 هم حرف می زد و از خاطرات و رفت و آمدهایش با ایشان می گفت. او درباره 🌸 🌸 هم حرف می زد. از سوی دیگر، یکی از بی‌نظرترین فرماندهان مقاومت محسوب می شود که مسئولیت صدور را برعهده گرفت. همواره می گفت که من یک پاسدار هستم اما نه فقط در و . من پاسدار_انقلاب هستم؛ انقلابی که امام_خمینی (ره) آن را به ثمر نشاند و اکنون من وظیفه دارم آن را به سراسر کشورهای دیگر صادر کنم. وی تصریح می کرد که چارچوب فعالیت من تنها به لبنان محدود نمی شود. به همین دلیل است که ما شاهد بودیم وی به عراق، فلسطین و دیگر کشورهای اسلامی می رفت. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/raviannoorshohada
🌻🌿🥀 📜قسمتی از نامه یکی از مدافعان حرم: ما در اینجا با کفار می جنگیم و شما در ایران با !... دشمنان ما آشکارند و دشمنان ولایت پنهان ؛ و شما از ما دشوارتر... 🌱 http://eitaa.com/raviannoorshohada
🌹قسمتی از وصیتنامه شهید مجتبی بابایی زاده: مبادا خود را از فرهنگ و جدا کنید. مبادا بین شما و فاصله‌ای بیفتد. مبادا از آنهایی باشید که بخاطر عمَلتان در زمان ، جزء دشمنان باشید. نکند لحظه‌ای در شک کنید و حضرت را تنها بگذارید که هر چه داریم از ولایت است. ┄┅═•°••⃟🕊⃟•°•═┅┄ خواهران، چه زیباست شما، نمیدانم این چه حسی بود که چادر شما به من میداد اما میدانم که با دیدن آن ، و میگرفتم. باور کنید شما نعمت است، قدر این را بدانید که به برکت مجاهدت بدست آمده است. امیدوارم که هرگز رنگ سیاه چادر شما کمرنگ و پریده نشود و خدا نکند که روزی شما کم رنگ و کم اهمیت شود، که اگر خدای ناخواسته این چنین شود، اصلا دوست ندارم به ملاقات من سر مزار بیایید. و یادتان نرود که یکی از بزرگترین وظایف یک زن تربیت فرزندانی خوب و است برای ، پس از وظیفه اصلی خودتان باز نمانید که جامعه ما نیاز به دارد. زاده @raviannoorshohada
💢 🌹 💠 و صدای عباس به‌قدری بلند بود که حیدر شنید و ساکت شد. احساس می‌کردم فکرش به‌هم ریخته و دیگر نمی‌داند چه کند که برای چند لحظه فقط صدای نفس‌هایش را می‌شنیدم. انگار سقوط یک روزه و و جاده‌هایی که یکی پس از دیگری بسته می‌شد، حساب کار را دستش داده بود که به‌جای پاسخ به هشدار عباس، قلب کلماتش برای من تپید :«نرجس! یادت نره بهم چه قولی دادی!» 💠 و من از همین جمله، فهمیدم فاتحه رسیدن به را خوانده که نفسم گرفت، ولی نیت کرده بودم دیگر بی‌تابی نکنم که با همه احساسم خیالش را راحت کردم :«منتظرت می‌مونم تا بیای!» و هیچکس نفهمید چطور قلبم از هم پاشید! این انتظار به حرف راحت بود اما وقتی غروب رسید و در حیاط خانه به جای جشن عروسی بساط تقسیم آرد و روغن بین مردم محله برپا بود تازه فهمیدم درد جدایی چطور تا مغز استخوانم را می‌سوزانَد. 💠 لباس عروسم در کمد مانده و حیدر ده‌ها کیلومتر آن طرف‌تر که آخرین راه دسترسی از هم بسته شد و حیدر نتوانست به آمرلی برگردد. آخرین راننده کامیونی که توانسته بود از جاده کرکوک برای عمو آرد بیاورد، از چنگ گریخته و به چشم خود دیده بود داعشی‌ها چند کامیون را متوقف کرده و سر رانندگان را کنار جاده بریده‌اند. 💠 همین کیسه‌های آرد و جعبه‌های روغن هم دوراندیشی عمو و چند نفر دیگر از اهالی شهر بود تا با بسته‌شدن جاده‌ها آذوقه مردم تمام نشود. از لحظه‌ای که داعش به آمرلی رسیده بود، جوانان برای در اطراف شهر مستقر شده و مُسن‌ترها وضعیت مردم را سر و سامان می‌دادند. 💠 حالا چشم من به لباس عروسم بود و احساس حیدر هر لحظه در دلم آتش می‌گرفت. از وقتی خبر بسته شدن جاده کرکوک را از عمو شنید، دیگر به من زنگ نزده بود و خوب می‌فهمیدم چه احساس تلخی دارد که حتی نمی‌تواند با من صحبت کند. احتمالاً او هم رؤیای را لحظه لحظه تصور می‌کرد و ذره ذره می‌سوخت، درست مثل من! شاید هم حالش بدتر از من بود که خیال من راحت بود عشقم در سلامت است و عشق او در داعش بود و شاید همین احساس آتشش زده بود که بلاخره تماس گرفت. 💠 به گمانم حنجره‌اش را با تیغ بریده بودند که نفسش هم بریده بالا می‌آمد و صدایش خش داشت :«کجایی نرجس؟» با کف دستم اشکم را از صورتم پاک کردم و زیرلب پاسخ دادم :«خونه.» و طعم گرم اشکم را از صدای سردم چشید که بغضش شکست اما مردانه مقاومت می‌کرد تا نفس‌های خیسش را نشنوم و آهسته زمزمه کرد :«عباس میگه مردم می‌خوان کنن.» به لباس عروسم نگاه کردم، ولی این لباس مقاومت نبود که با لب‌هایی که از شدت گریه می‌لرزید، ساکت شدم و این‌بار نغمه گریه‌هایم آتشش زد که صدای پای اشکش را شنیدم. 💠 شاید اولین بار بود گریه حیدر را می‌شنیدم و شنیدن همین گریه غریبانه قلبم را در هم فشار داد و او با صدایی که به‌سختی شنیده می‌شد، پرسید :«نمی‌ترسی که؟» مگر می‌شد نترسم وقتی در محاصره داعش بودم و او ترسم را حس کرده بود که آغوش لحن گرمش را برایم باز کرد :«داعش باید از روی جنازه من رد شه تا به تو برسه!» و حیدر دیگر چطور می‌توانست از من حمایت کند وقتی بین من و او، لشگر داعش صف کشیده و برای کشتن مردان و تصاحب زنان آمرلی، لَه‌لَه می‌زد. 💠 فهمید از حمایتش ناامید شده‌ام که گریه‌اش را فروخورد و دوباره مثل گذشته مردانه به میدان آمد :«نرجس! به‌خدا قسم می‌خورم تا لحظه‌ای که من زنده هستم، نمی‌ذارم دست داعش به تو برسه! با دست (علیه‌السلام) داعش رو نابود می‌کنیم!» احساس کردم از چیزی خبر دارد و پیش از آنکه بپرسم، خبر داد :«آیت‌الله سیستانی حکم داده؛ امروز امام جمعه اعلام کرد! مردم همه دارن میان سمت مراکز نظامی برای ثبت نام. منم فاطمه و بچه‌هاشو رسوندم و خودم اومدم ثبت نام کنم. به‌خدا زودتر از اونی که فکر کنی، محاصره شهر رو می‌شکنیم!» 💠 نمی‌توانستم وعده‌هایش را باور کنم که سقوط شهرهای بزرگ عراق، سخت ناامیدم کرده بود و او پی در پی رجز می‌خواند :«فقط باید چند روز مقاومت کنید، به مدد (علیه‌السلام) کمر داعش رو از پشت می‌شکنیم!» کلام آخرش حقیقتاً بود که در آسمان صورت غرق اشکم هلال لبخند درخشید. نبض نفس‌هایم زیر انگشت احساسش بود و فهمید آرامم کرده است که لحنش گرم‌تر شد و هوای به سرش زد :«فکر می‌کنی وقتی یه مرد می‌بینه دور ناموسش رو یه مشت گرگ گرفتن، چه حالی داره؟ من دیگه شب و روز ندارم نرجس!» و من قسم خورده بودم نگذارم از تهدید عدنان باخبر شود تا بیش از این عذاب نکشد... ادامه دارد ... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
💢 🌹 💠 بدن بی‌سر مردان در هر گوشه رها شده و دختران و زنان جوان را کنار دیوار جمع کرده بودند. اما عدنان مرا برای خودش می‌خواست که جسم تقریباً بی‌جانم را تا کنار اتومبیلش کشید و همین که یقه‌ام را رها کرد، روی زمین افتادم. گونه‌ام به خاک گرم کوچه بود و از همان روی زمین به پیکرهای بی‌سر شهر ناامیدانه نگاه می‌کردم که دوباره سرم آتش گرفت. 💠 دوباره به موهایم چنگ انداخت و از روی زمین بلندم کرد و دیگر نفسی برای ناله نداشتم که از شدت درد، چشمانم در هم کشیده شد و او بر سرم فریاد زد :«چشماتو وا کن! ببین! بهت قول داده بودم سر پسرعموت رو برات بیارم!» پلک‌هایم را به سختی از هم گشودم و صورت حیدر را مقابل صورتم دیدم در حالی که رگ‌های گردنش بریده و چشمانش برای همیشه بسته بود که تمام تنم رعشه گرفت. 💠 عدنان با یک دست موهای مرا می‌کشید تا سرم را بالا نگه دارد و پنجه‌های دست دیگرش به موهای حیدر بود تا سر بریده‌اش را مقابل نگاهم نگه دارد و زجرم دهد و من همه بدنم می‌لرزید. در لحظاتی که روح از بدنم رفته بود، فقط حیدر می‌توانست قفل قلعه قلبم را باز کند که بلاخره از چشمه خشک چشمم قطره اشکی چکید و با آخرین نفسم با صورت زیبایش نجوا کردم :«گفتی مگه مرده باشی که دست به من برسه! تو سر حرفت بودی، تا زنده بودی نذاشتی دست داعش به من برسه!» و هنوز نفسم به آخر نرسیده، آوای صبح در گوش جانم نشست. 💠 عدنان وحشتزده دنبال صدا می‌گشت و با اینکه خانه ما از مقام (علیه‌السلام) فاصله زیادی داشت، می‌شنیدم بانگ اذان از مأذنه‌های آنجا پخش می‌شود. هیچگاه صدای اذان مقام تا خانه ما نمی‌رسید و حالا حس می‌کردم همه شهر حضرت شده و به‌خدا صدای اذان را نه تنها از آنجا که از در و دیوار شهر می‌شنیدم. 💠 در تاریکی هنگام ، گنبد سفید مقام مثل ماه می‌درخشید که چلچراغ اشکم در هم شکست و همین که موهایم در چنگ عدنان بود، رو به گنبد ضجه زدم و به حضرت التماس می‌کردم تا نجاتم دهد که صدای مردانه‌ای در گوشم شکست. با دست‌هایش بازوهایم را گرفته و با تمام قدرت تکانم می‌داد تا مرا از کابوس وحشتناکم بیرون بکشد و من همچنان میان هق هق گریه نفس نفس می‌زدم. 💠 چشمانم نیمه باز بود و همین که فضا روشن شد، نور زرد لامپ اتاق چشمم را زد. هنوز فشار انگشتان قدرتمندی را روی بازویم حس می‌کردم که چشمانم را با ترس و تردید باز کردم. عباس بود که بیدارم کرده و حلیه کنار اتاق مضطرّ ایستاده بود و من همین که دیدم سر عباس سالم است، جانم به تنم بازگشت. 💠 حلیه و عباس شاهد دست و پا زدنم در عالم خواب بودند که هر دو با غصه نگاهم می‌کردند و عباس رو به حلیه خواهش کرد :«یه لیوان آب براش میاری؟» و چه آبی می‌توانست حرارت اینهمه را خنک کند که دوباره در بستر افتادم و به خنکای بالشت خیس از اشکم پناه بردم. صدای اذان همچنان از بیرون اتاق به گوشم می‌رسید، دل من برای حیدرم در قفس سینه بال بال می‌زد و مثل همیشه حرف دلم را حتی از راه دور شنید که تماس گرفت. 💠 حلیه آب آورده بود و عباس فهمید می‌خواهم با حیدر خلوت کنم که از کنارم بلند شد و او را هم با خودش برد. صدایم هنوز از ترس می‌تپید و با همین تپش پاسخ دادم :«سلام!» جای پای گریه در صدایم مانده بود که از هم پاشید، برای چند لحظه ساکت شد، سپس نفس بلندی کشید و زمزمه کرد :«پس درست حس کردم!» 💠 منظورش را نفهمیدم و خودش با لحنی لبریز غم ادامه داد :«از صدای اذان که بیدار شدم حس کردم حالت خوب نیس، برای همین زنگ زدم.» دل حیدر در سینه من می‌تپید و به روشنی احساسم را می‌فهمید و من هم می‌خواستم با همین دست لرزانم باری از دلش بردارم که همه غم‌هایم را پشت یک پنهان کردم :«حالم خوبه، فقط دلم برای تو تنگ شده!» 💠 به گمانم دردهای مانده بر دلش با گریه سبک نمی‌شد که به تلخی خندید و پاسخ داد :«دل من که دیگه سر به کوه و بیابون گذاشته!» اشکی که تا زیر چانه‌ام رسیده بود پاک کردم و با همین چانه‌ای که هنوز از ترس می‌لرزید، پرسیدم :«حیدر کِی میای؟» 💠 آهی کشید که از حرارتش سوختم و کلماتی که آتشم زد :«اگه به من باشه، همین الان! از دیروز که حکم اومده مردم دارن ثبت نام می‌کنن، نمی‌دونم عملیات کِی شروع میشه.» و من می‌ترسیدم تا آغاز عملیات تعبیر شود که صحنه سر بریده حیدر از مقابل چشمانم کنار نمی‌رفت... ادامه دارد ... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------
👈 پویش کاپشن صورتی👇 ♦️ طرح جمع آوری طلا و کمک های نقدی جهت توزیع مستقیم در میان خانواده های لبنانی آسیب دیده از جنگ... ✅ جهت تهیه لباس گرم برای کودکان و انواع وسایل موردنیاز گرمایشی ⚘ برای کمک به مردم عزیز لبنان ۶۲۷۳ - ۸۱۱۰ - ۹۳۳۶ - ۲۴۰۵ مجتبی سیاری 🌺 شماره تماس جهت اطلاع از نحوه تهیه و توزیع کمک ها به مردم عزیز لبنان ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷ ۰۹۱۲۳۵۱۷۱۳۸ ادامه دارد... ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘ 👈کانال اطلاع رسانی: راهیان مکتب حاج قاسم عزیز/راهیان نور/ راهیان کربلا/راهیان مقاومت/راهیان حرم/راهیان قدس/روایتگری ها و... 👇👇👇 https://eitaa.com/sayarimojtabas ⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘⚘