eitaa logo
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
643 دنبال‌کننده
11.4هزار عکس
3هزار ویدیو
37 فایل
🌷 کانال ویژه راویان(سیره شهدا،دفاع مقدس و مدافعین حرم،جبهه مقاومت،انقلاب،پیشرفت،مکتب حاج قاسم و جهاد تبیین) 🌹اهداف:اعزام راوی،برگزاری دوره روایتگری،اردوی راهیان نور و راهیان مکتب حاج قاسم، برگزاری کنگره ویادواره شهداو... ⚘سیاری @Mojtabas1358 ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷
مشاهده در ایتا
دانلود
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
🌷 🔻شهیدی که (عج) برایش سربند بست! 👇👇 🔰چند ساعتي مانده به عمليات «والفجر4»، هوا به شدت سرد، ابرهاي سياه، نم نم بارون، هواي دل بچه ها را و کرده و هر کسي در فکر کاري بود. 🔰يکي اسلحه اش را روغن کاري مي کرد، يکي نماز مي خوند. ذکر بود و زمزمه و يک جور ميقات. همه گرد هم مي چرخیدند تا از همديگر بطلبند. هر کسي به توانش و به قدر . 🔰از هر کسی می پرسیدم و رد می شدم. داشتم با یکی از رزمنده ها بر سر این که چگونه آدم ها اراده خودشون را وقت مقتضی از دست می‌دهند بحث می کردم که توجه ام را جلب کرد 🔰 بود بچه گنبد کاووس، از لشکر 25 کربلا داشت در به در دنبال سربند يا زهرا(س) مي‌گشت، اومد پيش ما دو نفر و من بهش گوشزد کردم که همه براي ما هستند. 🔰ميرحسين گفت: درست مي گويي، آفرين، اما بدان که هر کسي به فراخور حال و دلش. ما سادات، مادرمان الزهرا(س) هستيم. 🔰من ديشب عجيبي ديدم، آقا (عج) باشال سبز رنگي به گردن، سربند يا زهرا(س) را بسته به پيشاني ام و بهم گفت: من را به برسان، بگو قدر خودشان را بدانند. 🔰من حالي غريب پيدا کردم و اشک نم نم مي چکید. بعد از هم جدا شدیم طولي نکشید که وقت رفتن رسید. 🔰توي کانال نشسته بودیم، زمزمه بچه ها بلند بود و باران نم نم مي بارید. سيد ميرحسين، يا فاطمه زهرا(س) به بسته بود و جلوي ستون به سمت منطقه موعود عملياتي پيش مي رفتیم. ساعاتي بعد، رمز عمليات خوانده شد و ديگر همه از هم جدا شدیم. 🔰جنگ سنگين میشود...😔 سید میرحسین شبستانی «متولد 1348» بعدها در عملیات کربلای 4 در منطقه عملیاتی جنوب جزیره ام الرصاص، بر اثر خمپاره به ، به فیض می رسد. 🌷 شادی روحش @channelKomeil313 @raviannoorshohaday.a.v.
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
☑️شهیدی که (عج) برایش سربند بست! 🔰چند ساعتی مانده به عمليات «والفجر4»، هوا به شدت سرد، ابرهای سياه، نم نم بارون، هواي دل بچه ها را و کرده و هر کسی در فکر کاری بود. 🔰يکی اسلحه اش را روغن کاری می کرد، يکی نماز می خوند. ذکر بود و زمزمه و يک جور ميقات. همه گرد هم مي چرخیدند تا از همديگر بطلبند. هر کسي به توانش و به قدر . 🔰از هر کسی می پرسیدم و رد می شدم. داشتم با یکی از رزمنده ها بر سر این که چگونه آدم ها اراده خودشون را وقت مقتضی از دست می‌دهند بحث می کردم که توجه ام را جلب کرد 🔰 بود بچه گنبد کاووس، از لشکر 25 کربلا داشت در به در دنبال سربند يا زهرا(س) ميیگشت، اومد پيش ما دو نفر و من بهش گوشزد کردم که همه براي ما هستند. 🔰ميرحسين گفت: درست مي گويی، آفرين، اما بدان که هر کسي به فراخور حال و دلش. ما سادات، مادرمان الزهرا(س) هستيم. 🔰من ديشب عجيبي ديدم، آقا (عج) باشال سبز رنگی به گردن، سربند يا زهرا(س) را بسته به پيشانی ام و بهم گفت: من را به برسان، بگو قدر خودشان را بدانند. 🔰من حالی غريب پيدا کردم و اشک نم نم می چکید. بعد از هم جدا شدیم طولی نکشید که وقت رفتن رسید. 🔰توی کانال نشسته بودیم، زمزمه بچه ها بلند بود و باران نم نم می بارید. سيد ميرحسين، يا فاطمه زهرا(س) به بسته بود و جلوی ستون به سمت منطقه موعود عملياتی پيش می رفتیم. ساعاتی بعد، رمز عمليات خوانده شد و ديگر همه از هم جدا شدیم. 🔰جنگ سنگين میشود... سید میرحسین شبستانی «متولد 1348» بعدها در عملیات کربلای 4 در منطقه عملیاتی جنوب جزیره ام الرصاص، بر اثر خمپاره به ، به فیض می رسد. 🌷 شادی روحش raviannoorshohada
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
🔸در ۴ فروردين ۱۳۸۹ و اولین روزهای #بهار سال همت مضاعف-کار مضاعف، گلي🌹 از گل­هاي بوستان ولايت، پروانه
🌷 🔰عاشق بود و خود را شرمنده شهدا می دانست. زمان جنگ بچه بود اما هر دفعه که حرف جبهه می شد می گفت جبهه, یادش بخیر شبهای🌙 عملیات, یادش بخیر صدای تیر و خمپاره💥 و …  . گفتم محمد جان تو که جبهه نبودی، تو که با نبودی چرا این حرف ها را می زنی؟ 🔰می گفت: مادرجان من عاشـ♥️ـق شهادت و هستم, عاشق جبهه و سنگر و خاکریزم برای همین اینطور حرف می زنم؛ می گفتم: پسرم در این زمانه شهید شدن خیلی ولی او می گفت: اگر خدا بخواهد می توان به شهادت نائل آمد✅ گوئی که او می دانست و ندایی شنیده بود اما من غافل بودم. 🔰یک/ دی ماه،/ هزارو سیصدو هشتاد وهشت خدمت سربازی را به پایان رسانید و دوباره عزم و رفتن به خوزستان را کرد هر چه تلاش کردم منصرفش کنم نتوانستم❌ هنگام رفتن اصرار عجیبی داشت که از من بطلبد و بارها میگفت حاجتی دارم, از خدا و جدت بخواه که حاجتم روا شود. من هم رو به آسمان کردم و گفتم خدایا منو شرمنده نکن حاجتش را روا کن. 🔰دهم/ بهمن ماه/ ۱۳۸۸ بود که به پادگان اعزام شد؛ پنجاه و چهار روز به زائران کربلای ایران🇮🇷 خدمت کرد و شش روز قبل از این که به اتمام برسد خود را به آقا امام زمان(عج) معرفی کرد و دعوت حق را لبیک گفت🕊 و خود را در میان جمع قرار داد. 🔰ساعت نُه صبح⏰ روز چهارشنبه چهار فروردین زنگ دروازه به صدا در آمد؛ به من گفتند که با کار داریم؛ گفتم آقا محمد به راهیان نور رفته, از من پرسیدند آقا محمد چکاره هستند⁉️ گفتنم یک مخلص چطور مگه؟ گفتند با داداش بزرگتر محمد کار داریم, به خدای احد و واحد فهمیدم به مراد دلش رسیده😭 🔰قرآن به سر گرفتم از خدا خواستم خدایا محمدم قطع بشه یا قطع نخاع بشه یک عمر کنیزی این عزیزم را می کنم فقط آن چهره معصومش💖 برایم بماند ولی نه✘ این طور نبود خداوند رحمان بیشتر از من محمد را دوست داشت, او بود و خدا هم عاشق او. از خدا خواستم شهادت محمدم را قسمتم کرده, را هم نصیبم بگرداند. 🔰روز تولدم خداوند پیکر پاک محمد⚰ را به من هدیه داد و به خاک سپرده شد, آنقدر تشییع جنازه عظیم و با شکوه بود و مردم بر سر و سینه می زدند به گمانم آنروز آقا امام زمان (عج) صاحب عزا بود🖤 محمد ارادت خاصی به آقا (عج) داشت گونه ای که در دفترچه ای که همیشه در کنارش داشت اینطور با امام خویش در "آخرین جمعه" از دفترچه اش به گفتگو پرداخت: 🔸همیشه نذر دلم این بود که همسفر باشیم        🔹کنون که وقت سفرشد مولا اینطور از برگ آخر این دفترچه وصیت نامه ای ذکر شده که: 🔸آمده ام سفـری سمت دیار شهدا🌷 🔹که طوافی بکنم دور شهدا       🔸که دل خسته♥️ هوایی بخورد             🔹و شود از گرد و غبار شـهدا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/raviannoorshohada