یک روز فرماندهمان، گروهان مارا به خط کرد...
دستور ازجلونظام داد... مدتی ما را در همین حالت نگه داشت....
اما چون می دانست آموزشهایمان سخت بوده و بچهها خستــ😩ــهاند... اجازه داد بنشینیم
همه نشستیم... اما محمد هنوز ایستاده بود...
سرها به سمتش چرخید...
کل گروهان زدند زیر خنده😂
محمد همانطور ایستاده
کنار یک ستون خوابیده😴 بود
فرمانده که این صحنه رو دید...
با صدای بلند گفت: "قـــــدم، رو! ..."
محمد از خواب پرید...
کاملا معلوم بود گیج میزد😧...
باهمان وضعیت میخواست دستور فرمانده را اجرا کند که... ستون را ندید و سرش محکم به آن خورد...
همه تا چند دقیقه میخندیدیم 😂😂😂
بعد از آن هروقت محمد را میدیدیم به شوخی میگفتیم....
"محمد... محمد... ستون!"
#شهید_محمد_بلباسی
#خاطرات_طنز
#جان-فدا❤
⚘☘⚘☘⚘☘⚘☘⚘☘⚘☘⚘☘
http://eitaa.com/raviannoorshohada