به دخترش میگفت:
وقتی گرههای بزرگ
به کارتون افتاد
از خانم فاطمهزهرا‹س›♥️
کمک بخواهید
گرههای کوچیک رو هم
از #شهدا{⚘}بخواید براتون باز کنند...💫
#شهیدحسینهمدانی
http://eitaa.com/raviannoorshohada
یکی از لذتهای #شهدا🥀
زیارت دستهجمعی #سیدالشهدا❤️
در شبهای جمعهست!🍃
💟هنیألکم...
http://eitaa.com/raviannoorshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 #کلیپ
از جون و جوونیشون گذشتن تا پرچم دین زمین نمونه
سید رضا نریمانی🌱
#شهدا
#هفتهدفاعمقدس
http://eitaa.com/raviannoorshohada
طنزجبهه😂
صلوات برای صدام!!
سرهنگ عراقی گفت: برای صدام صلوات بفرستید. برخاستم با صدای بلند داد زدم: سرکرده اینها بمیرد، صلوات.
طوفان صلوات برخاست.
_قائد الرئیس صدام حسین عمرش هر چه کوتاهتر باد، صلوات. سرهنگ با لبخند گفت: بسیار خوب است. همین طور صلواات بفرستید.😌
_ عدنان خیرالله با آل و عیالش نابود باد، صلوات.
_ طه یاسین زیر ماشین له شود، صلوات.
طوفان صلوات در حدود یک ساعت نفرین کردیم و صلوات فرستادیم.🤣
برادر من، تو هم صلوات بفرست.
منبع: سایت ترمز بلاگ
#شهدا را يادكنيم با ذكر صلوات🌸
#آھ_اے_شھادت...🌹
@raviannoorshohada
⚘ بر اساس خاطرات #خدیجه شاد؛ مادر شهیدان مدافع حرم ،# مصطفی و مجتبی بختی
دفتر یکم :
⚘مگه آقا نفرموده فضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا، کمتر از شهادت نیست ؟
⚘هدیه به روح پاک #شهدا به دلخواه صلوات...
⚘🌱⚘🌱⚘🌱⚘🌱⚘🌱⚘🌱
http://eitaa.com/raviannoorshohada
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
⚘ بر اساس خاطرات #خدیجه شاد؛ مادر شهیدان مدافع حرم ،# مصطفی و مجتبی بختی
دفتر دوم :
⚘هدیه به روح پاک #شهدا به دلخواه صلوات...
⚘🌱⚘🌱⚘🌱⚘🌱⚘🌱⚘🌱
http://eitaa.com/raviannoorshohada
⚘ بر اساس خاطرات #خدیجه شاد؛ مادر شهیدان مدافع حرم ،# مصطفی و مجتبی بختی
دفتر یکم :
⚘مگه آقا نفرموده فضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا، کمتر از شهادت نیست ؟
⚘هدیه به روح پاک #شهدا به دلخواه صلوات...
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸
http://eitaa.com/raviannoorshohada
[• لحظه لحظه
به خدا ؛
جای شهیدٰان
خالی است... !
حِیف ؛
جامانده از آن
قافِلهی یٰار
شدیم :")))💔🌿ـ°• ]
#شهدا🕊
🌺🍁🌺🍁🌺🍁🌺🍁🌺🍁🌺🍁🌺
http://eitaa.com/raviannoorshohada
با شهدا بودن سخت نیست☺️
باشهـدا مـانـدن سختہ✌️
مثل شهدا بودن سخت نیست😊
مثل شهـدا مـاندن سختـہ😉
راه #شهــــدا یعنی...🌷
نگهداشتن آتش در دستانت💥
#شهید #علیرضا_بریری
🌸سلام صبحتون شهدایی 🌸
🌺🍁🌺🍁🌺🍁🌺🍁🌺🍁🌺🍁🌺
http://eitaa.com/raviannoorshohada
🖤مادر است دیگر ... فرزندش را غریبانه شهید کردند
#شهید_آرمان_علی_وردی💔
#شهدا را یاد کنیم با ذکر #صلوات🌷
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺
http://eitaa.com/raviannoorshohada
🦋✨🦋✨🦋
🌻خاص #بودن یعنی:
با #شهدا بودن در مسیر #شهدا بودن عطر🌸 #شهدا را داشتن رنگ #شهدا
را داشتن
🌻اخلاص #شهدا را داشتن مورد عنایت #شهدا بودن تا در دام #شهــادت
افتادن نه در دام دنیا و شیطان افتادن
#شهید_محمد_حسین_یوسف_الهی
🌺🌿 شهدا را
یاد کنیم
ولو با ذکر یک صلوات
فراموش نڪنیم ڪہ ،
از #شهدا شرمندہ ایم
🍃🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸
🍃شبتون شهدایی و مملو از دلتنگی برای شهدا
#جان-فدا❤
❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋
http://eitaa.com/raviannoorshohada
☑️تعداد مادرانی که چندین شهید تقدیم ایران کردهاند🥀
از⚘مادران⚘شهدا⚘بیاموزیم؛
که بی سرو صدا و بی ادعا و بی منت و بی توقع ، برای اسلام فداکاری کنیم...
⚡وقتی این سرگذشت ها را می بینیم ، به یقین می رسیم که؛
#دشمن_هیچ_غلطی_نمیتواند_بکند
#مادران_شهدا
#شهدا
#یادشان_با_صلوات
#جان-فدا❤
❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋
http://eitaa.com/raviannoorshohada
شهید محمد حسین محمد خانی چه قشنگ
میگن که: اگه تو هرکاری حکمت خدا رو در
نظر بگیریم، دیگه ناراحت نمیشیم...🌱:)
#شهدا۰۱۲۰
#عمار_حلب
#شهدا_را_یاد_کنیم_با_صلوات
#جان-فدا❤
❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋
http://eitaa.com/raviannoorshohada
#شهــیدانہ🌱
گفت: مراقب نگاهت باش..
"العَین بَریدُ القَلب"
چـشم پیغام رسان دل است...
#شهدا۰۱۲۰
#شهید_احمد_مشلب🕊✨
#جان-فدا❤
❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋
http://eitaa.com/raviannoorshohada
⚘ بر اساس خاطرات #خدیجه شاد؛ مادر شهیدان مدافع حرم ،# مصطفی و مجتبی بختی
دفتر یکم :
⚘مگه آقا نفرموده فضیلت زنده نگه داشتن یاد شهدا، کمتر از شهادت نیست ؟
⚘هدیه به روح پاک #شهدا به دلخواه صلوات...
⚘🌱⚘🌱⚘🌱⚘🌱⚘🌱⚘🌱
http://eitaa.com/raviannoorshohada
http://eitaa.com/maktabehajqasemsoleimani
28.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌✨خیلی زیباست
🌹مردان نورانی، مردان مؤمن، مردان شجاع و با گذشت و صاحب ایثار که انسان وقتی نگاه میکنه به چهرشون مصداق عینی «و بَیِّض وَجهِی بنورک» هستن .
#شهدا
#اخلاص
#پیشنهاددانلود 👌
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-----------------------------------------
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آخرین پیام شهید رجایی به مردم...
شادی ارواح مطهر #شهدا به دلخواه صلوات
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
🌹شهادت جان کندن نیست دل کندن است🌹
⭐️ نخستین عامل شهادت او #حیا بود، وقتی که مجبور بود کار اداری انجام دهد در حد ضرورت با نامحرم صحبت میکردند. در فضای مجازی خیلی ورود نمیکرد و فقط کارهای مرتبط با #شهدا را در آن فضا انجام میداد
.
☀️ ادب و اخلاقشان خیلی بالا بود. اوج عصبانیتش سکوت بود، مظلوم بود. مادرم همیشه میگفتند که من آدمهای زیادی را دیدهام، همه آنها چند صفت خوب دارند و در بقیه موارد مشکل دارند. محمد جامع صفات خوب است.👌
🌕 ببینید یک جوان ۲۸ ساله چقدر روی خودش کار کرده بود که هم حیایش و هم اخلاقش هم تواضع و ادبش به این مرحله رسیده بود. او حتی یک شب هم نماز شبش ترک نمیشد، دوساعت در سجدهگریه میکرد و خسته نمیشد...
و جمله معروفی دارند که شهادت جان کندن نیست دل کندن است.
طلبه شهید مدافع حرم 🕊🌹
#محمد_مسرور
@raviannoorshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر زیبا و ساده خنده به لب دارند😅
نثار ارواح مطهر همه #شهدا به دلخواه صلوات
#جان-فدا❤
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
🌷🕊🍃
بعد از رفتنتان ،
جنگ برای شما تمام شد...!
اما...ما...
همچنان داریم می جنگیم..
خسته نیستیم ،
ولی یادی ،دعایی ،نگاهی
برای قوت قلبمان کافی است ...
#شهدا💔🥀
#صبح_و_عاقبتمون_شهدایی 🕊
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
🕊چقدر از مَنش این #شهدا دور شدیم
آنقدر خیره بہ #دنیا شده و ڪور شدیم
🕊 #معذرٺ ازهمہ خوبان و همہ همرزمان
ما براے #شهدا وصلہ ے ناجور شدیم
#شهدا_گاهے_نگاهے🌹
#شهدا_شرمنده_ایم💔
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
🌷🕊🍃
خنده های دلنشین #شهـدا
نشان از آرامش دل دارد
وقتی دلت با خـدا باشد
لب هایت که نه...
چشم هایت...
اصلا روحت هم
همیشه می خندد...
#صبح_عاقبتتون_شهدایی 🕊
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
✍نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی
❇️ قسمت1
💭دهه شصت ... نسل سوخته ...
هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته ما نسلی بودیم که هر چند کوچیک اما تو هوایی نفس کشیدیم که شهدا هنوز توش نفس می کشیدن ما نسل جنگ بودیم ...
آتش جنگ شاید شهرها رو سوزوند دل خانواده ها رو سوزوند، جان عزیزان مون رو سوزوند، اما انسان هایی توش نفس کشیدن که وجودشون بیش از تمام آسمان و زمین ارزش داشت
بی ریا،مخلص،با اخلاق،متواضع،جسور،شجاع،پاک ... انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون تمام لغات زیبا و عمیق این زبان کوچیکه و کم میاره ...
و من یک دهه شصتی هستم. یکی که توی اون هوا به دنیا اومد توی کوچه هایی که هنوز شهدا توش راه می رفتن و نفس می کشیدن، کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد ...
من از نسل سوخته ام اما #سوختن من ... از آتش جنگ نبود ...
داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد ، غرق خون با چهره ای آرام زیرش نوشته بودن "بعد از شهدا چه کردیم؟ ... شهدا شرمنده ایم" ...
چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟ نمی دونم ... اما زمان برای من ایستاد محو تصویر شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم ...
مادرم فرزند شهیده همیشه می گفت: روزهای بارداری من از خدا یه بچه می خواسته مثل شهدادست روی سرم می کشید و اینها رو کنار گوشم می گفت ...
اون روزها کی می دونست نفس مادر، چقدر روی جنین تاثیرگذاره. حسش،فکرش،آرزوهاش و جنین همه رو احساس می کنه ...
ایستاده بودم و به اون تصویر نگاه می کردم مثل شهدا، اون روز فقط 9 سالم بود ...
اون روز پای اون تصویر احساس عجیبی داشتم که بعد از گذشت 19 سال هنوز برای من زنده است.
مدام به اون جمله فکر می کردم منم دلم می خواست مثل اون شهید باشم اما بیشتر از هر چیزی قسمت دوم جمله اذیتم می کرد
بعضی ها می گفتن مهران خیلی مغروره مادرم می گفت:عزت نفس داره
غرور یا عزت نفس، کاری نمی کردم که مجبور بشم سرم رو جلوی کسی خم کنم و بگم
- ببخشید ... عذر میخوام ... شرمنده ام ...
هر بچه ای شیطنت های خودش رو داره منم همین طور اما هر کسی با دو تا برخورد می تونست این خصلت رو توی وجود من ببینه خصلتی که اون شب خواب رو از چشمم گرفت
صبح، تصمیمم رو گرفته بودم
- من هرگز کاری نمی کنم که شرمنده شهدا بشم ...
دفتر برداشتم و شروع کردم به لیست درست کردن به هر کی می رسیدم ازش می پرسیدم
- دوست شهید داشتید؟
_ شهیدی رو می شناختید؟
_ شهدا چطور بودن؟
یه دفتر شد پر از خصلت های اخلاقی شهدا خاطرات کوچیک یا بزرگ رفتارها و منش شون
بیشتر از همه مادرم کمکم کرد می نشستم و ازش می خواستم از پدربزرگ برام بگه اخلاقش،خصوصیاتش، رفتارش،برخوردش با بقیه...
و مادرم ساعت ها برام تعریف می کرد
خیلی ها بهم می خندیدن، مسخره ام می کردن ولی برام مهم نبود گاهی بدجور دلم می سوخت اما من برای خودم هدف داشتم
هدفی که بهم یاد داد توی رفتارها دقت کنم
#شهدا،خودم،اطرافیانم،بچه های مدرسه و پدرم ...
🔸ادامه دارد...
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی) ✍نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی ❇️ قسمت1 💭دهه شصت ... نسل سوخته ...
📕 #نسل_سوخته (داستان واقعی)
✍نویسنده: شهید سیدطاها ایمانی
❇️ قسمت۲
💭 مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم خوب و بد می کردم و با اون عقل 9 ساله سعی می کردم همه چیز رو با رفتار #شهدا بسنجم.
اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترهاشدم آقا مهران
این تحسین برام واقعا ارزشمند بود اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد
از مهمونی برمی گشتیم، مهمونی مردونه، چهره پدرم به شدت گرفته بود به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم خیلی عصبانی بود
تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که
- چی شده؟
_ یعنی من کار اشتباهی کردم؟
_مهمونی که خوب بود ...
و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود
از در که رفتیم تو مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون اما با دیدن چهره پدرم خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد
- سلام اتفاقی افتاده؟
پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من
- مهران برو توی اتاقت 😒
نفهمیدم چطوری با عجله دویدم توی اتاق قلبم تند تند می زد هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد چرا؟ نمی دونم
لای در رو باز کردم آروم و چهار دست و پا اومدم سمت حال
- مرتیکه عوضی دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که من رو با این سن و هیکل به خاطر یه الف بچه دعوت کردن قدش تازه به کمر من رسیده اون وقت به خاطر آقا باباش رو دعوت می کنن
وسط حرف ها یهو چشمش افتاد بهم با عصبانیت نیم خیزحمله کرد سمت قندون و با ضرب پرت کرد سمتم 😮
- گوساله مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟
دویدم داخل اتاق و در رو بستم تپش قلبم شدید تر شده بود دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم
الهام و سعید زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه این، اولین بار بود
دست بزن داشت زود عصبی می شدو از کوره در می رفت ولی دستش روی من بلند نشده بود مادرم همیشه می گفت:
- خیالم از تو راحته
و همیشه دل نگران دنبال سعید و الهام بود منم کمکش می کردم مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن حوصله شون رو نداشت
مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه سخت بود هم خودم درس بخونم هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم
سخت بود اما کاری که می کردم برام مهمتر بودهر چند هیچ وقت، کسی نمی دید
این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم
اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم از اون شب باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم حسادت پدرم نسبت به خودم حسادتی که نقطه آغازش بود و کم کم شعله هاش زبانه می کشید
فردا صبح هنوز چهره اش گرفته بود عبوس و غضب کرده
الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون سعید هم عین همیشه بیخیال و توی عالم بچگی و من دل نگران
زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم می ترسیدم بچه ها کاری بکنن بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه و مثل آتشفشان یهو فوران کنه از طرفی هم نگران مادرم بودم
بالاخره هر طور بود اون لحظات تمام شد
من و سعید راهی مدرسه شدیم دوید سمت در و سوار ماشین شد منم پشت سرش به در ماشین که نزدیک شدم پدرم در رو بست
- تو دیگه بچه نیستی که برسونمت خودت برو مدرسه😰
سوار ماشین شد و رفت و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم
من و سعید هر دو به یک مدرسه می رفتیم مسیر هر دومون یکی بود
🔸ادامه دارد...
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------