می گفت: "دوست دارم سه تا بچه داشته باشم و اسم دومیشو بذارم عباس"
بعد می گفت :" ابوالفضل بذاریم یا عباس؟"
یخورده مکث می کرد
دوباره می گفت نه عباس...!
بعد یه بغضی ته گلوش می نشست
به حضرت عباس علاقه ویژه ای داشت.
#شهیدمصطفیاحمدیروشن🌸
http://eitaa.com/raviannoorshohada
کار همیشگی اش بود. هر وقت دلش تنگ می شد دستمو می گرفت و با هم می رفتیم بهشت زهرا "سلام الله علیها "
اول می رفتیم قطعه اموات و چند دقیقه بین قبرها راه می رفتیم؛ بعد می رفتیم سر مزار شهدا.
می گفت : " این جا رو نیگا کن ، اصلا احساس می کنی که این شهدا مرده ان ؟ این جا همون حسی رو داری که تو قطعه ی اموات داری ؟
"
بالا سر مزار بعضی از شهدا می ایستاد و سنشون رو حساب می کرد.
می گفت : " اینایی که می بینی ، همه نوزده ، بیست ساله بودن. ماها رسیدیم به سی سال. خیلی دیر شده ؛ اصلا تو کتم نمی ره که بخوان ما رو قطعه مرده ها دفن کنن ".
از سوز صداش معلوم بود که مدت هاست حسرت شهادت رو به دل داره😔
#شهیدمصطفیاحمدیروشن🌹
http://eitaa.com/raviannoorshohada