eitaa logo
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
630 دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
3.1هزار ویدیو
37 فایل
🌷 کانال ویژه راویان(سیره شهدا،دفاع مقدس و مدافعین حرم،جبهه مقاومت،انقلاب،پیشرفت،مکتب حاج قاسم و جهاد تبیین) 🌹اهداف:اعزام راوی،برگزاری دوره روایتگری،اردوی راهیان نور و راهیان مکتب حاج قاسم، برگزاری کنگره ویادواره شهداو... ⚘سیاری @Mojtabas1358 ۰۹۱۰۰۲۳۷۶۸۷
مشاهده در ایتا
دانلود
چرا اما... اما نداره خیلی وقت پیشا باید ازش کمک میخواستی خیلی وقت بود منتظرت بود این چادر کمکت میکنه کمکت میکنه که گذشتتو فراموش کنی و حالت خوب بشه من و بقیه ی شهدا بخاطر حفظ حرمت این چادر جونمون رو دادیم اون پیش تو امانته مواظبش باش ... باصدای اذان صبح از خواب بیدار شدم حال عجیبی داشتم بلند شدم وضو گرفتم که نماز بخونم. آخرین باری که نماز خوندم سه سال پیش بود نمازمو که خوندم احساس آرامش میکردم تا حالا این حس و تجربه نکردم سر سجاده ی نماز بودم تسبیحو گرفتم دستم و مشغول ذکر گفتن شدم به خوابی که دیدم فکر میکردم مامان بزرگ همیشه میگفت خوابی که قبل اذان صبح ببینی تعبیر میشه اشک تو چشام جمع شد یکدفعه بغضم ترکید و بعد از مدت ها گریه کردم بلند بلند گریه میکردم اما دلیلش و نمیدونستم مطمعن بودم بخاطر رامین نیست مامان و بابا و اردالان سریع اومدن تو اتاق که ببینن چه اتفاقی افتاده. وقتی منو رو سجاده نماز درحالی که هق هق گریه میکردم دیدن خیلی خوشحال شدن. مامان اشک میریخت و خدا رو شکر میکرد. اردالان و بابا هم اشک تو چشماشون جمع شده بود و همو در آغوش کشیده بودند.... _ همه خوشحال بودن مامان که کلی نذرو نیاز کرده بود از فرداش رفت دنبال ادای نذراش. هر روز خونمون پر بود از آدمایی که برای کمک به مامان اومده بودن این شلوغی رو دوست نداشتم. از طرفی هم خجالت میکشیدم پیششون بشینم. هنوز نمیتونستم خوب حرف بزنم لکنت داشتم باورم نمیشد انقد ضعیف باشم _ باالاخره نذرو نیاز های مامان تموم شد ولی هنوز خواب من تعبیر نشده بود یعنی هنوز چادری نشده بودم نمیتونستم به مامان بگم که میخوام چادری بشم اگه ازم میپرسید چرا چی باید میگفتم. نمیتونستم خوابمو براش تعریف کنم _ مامان بزرگم از مکه اومده بود. مامان ازم خواست حالا که حالم بهتر شده باهاش برم خونشون. خیلی وقت بود از خونه بیرون نرفته بودم با اصرار های مامان قبول کردم مامان بزرگ وقتی منو دید کلی ذوق کردو بغلم کرد. همیشه منو از بقیه نوه ها بیشتر دوست داشت میگفت اسماء برای من یه چیز دیگست. دست منو گرفت و نشوند پیش خودش و برام از مکه و جاهایی که رفته بود تعریف میکرد مهمونا که رفتن مامانبزرگ ساک هارو باز کرد تا سوغاتیا رو بده - بچه ها از خوشحالی نمیدونستن چیکار باید بکنن سوغاتیا رو یکی یکی داد تا رسید به من یه روسری لبنانی صورتی با یه چادر لبنانی انگار خوابم تعبیر شده بود همه با تعجب به سوغاتی من نگاه میکردن و از مامان بزرگ میپرسیدن که چرا برای اسماء چادر آوردی اسماء که چادری نیست. _ مامان بزرگ هم بهشون با اخم نگاه کرد و گفت سرتون به کار خودتون باشه(خیلی رک بود) خودمم دلم میخواست بدونم دلیلشو ولی چیزی نپرسیدم _ رفتم اتاق روسری و چادرو سر کردم یه نگاهی به آیینه انداختم چقد عوض شده بودم مامان اومد داخل اتاق تا منو دید شروع کرد به قربون صدقه رفتن انقد شلوغ کرد همه اومدن تو اتاق. مامان بزرگم اومد منو کلی بوس کرد و گفت: برم برای نوه ی خوشگلم اسفند دود کنم چشم نخوره منم در پاسخ به تعریف همه لبخند میزدم مامان درحالی که اشک تو چشماش حلقه زده بود گفت کاش همیشه چادر سر کنی چیزی نگفتم _ اون شب همون خواب قبلیمو دیدم صبح که بیدار شدم دلم خواست از خوابم یه تصویر بکشم.... مداد و کاغذ رو برداشتم چشمامو بستم فقط یه مرد جوون که چهرش مشخص نیست میومد تو ذهنم. تصمیم گرفت همونو بکشم (این همون نقاشی بود که توجه سجادی رو روز خواستگاری جلب کرده بود) _ مامان میخواست بره خرید ازم خواست باهاش برم منم برای این که حال و هوام عوض بشه قبول کردم و آماده شدم از در اتاق که میخواستم بیام بیرون یاد چادرم افتادم سرش کردم. اردلان و بابا ومامان وقتی منو دیدن باتعجب نگاهم میکردن اردلان اومد سمتم و چادرمو بوسید و گفت اسماء آرزوم بود تو رو یه روز با چادر ببینم مواظبش باش _ منم بوسش کردم وگفتم چشم. بابا و مامان همدیگرو نگاه کردن و لبخند زدن اون روز مامان از خوشحالی هر چیزی رو که دوست داشتم و برام خرید.....
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
💢 #تنها_میان_داعش 🌹 #قسمت_دوازدهم 💠 فرصت هم‌صحبتی‌مان چندان طولانی نشد که حلیه دنبالم آمد و خبر دا
💢 🌹 💠 شاید اگر این پیام را جایی غیر از مقام (علیه‌السلام) خوانده بودم، قالب تهی می‌کردم و تنها پناه امام مهربانم (علیه‌السلام) جانم را به کالبدم برگرداند. هرچند برای دل کوچک این دختر جوان، ترسناکی بود و تا لحظه‌ای که خوابم برد، در بیداری هر لحظه کابووسش را می‌دیدم که از صدای وحشتناکی از خواب پریدم. 💠 رگبار گلوله و جیغ چند زن پرده گوشم را پاره کرد و تاریکی اتاق کافی بود تا همه بدنم از ترس لمس شود. احساس می‌کردم روانداز و ملحفه تشک به دست و پایم پیچیده و نمی‌توانم از جا بلند شوم. زمان زیادی طول کشید تا توانستم از رختخواب جدا شوم و نمی‌دانم با چه حالی خودم را به در اتاق رساندم. در را که باز کردم، آتش تیراندازی در تاریکی شب چشمم را کور کرد. 💠 تنها چیزی که می‌دیدم ورود وحشیانه به حیاط خانه بود و عباس که تنها با یک میله آهنی می‌خواست از ما کند. زن‌عمو و دخترعمو‌ها پایین پله‌های ایوان پشت عمو پناه گرفته و کار دیگری از دست‌شان برنمی‌آمد که فقط جیغ می‌کشیدند. از شدت وحشت احساس می‌کردم جانم به گلویم رسیده که حتی نمی‌توانستم جیغ بزنم و با قدم‌هایی که به زمین قفل شده بود، عقب عقب می‌رفتم. 💠 چند نفری عباس را دوره کرده و یکی با اسلحه به سر عمو می‌کوبید تا نقش زمین شد و دیگر دست‌شان را از روی ماشه برداشتند که عباس به دام افتاده بود. دستش را از پشت بستند، با لگدی به کمرش او را با صورت به زمین کوبیدند و برای بریدن سرش، چاقو را به سمت گلویش بردند. بدنم طوری لمس شده بود که حتی زبانم نمی‌چرخید تا التماس‌شان کنم دست از سر برادرم بردارند. 💠 گاهی اوقات تنها راه نجات است و آنچه من می‌دیدم چاره‌ای جز مردن نداشت که با چشمان وحشتزده‌ام دیدم سر عباسم را بریدند، فریادهای عمو را با شلیک گلوله‌ای به سرش ساکت کردند و دیگر مانعی بین آن‌ها و ما زن‌ها نبود. زن‌عمو تلاش می‌کرد زینب و زهرا را در آغوشش پنهان کند و همگی ضجه می‌زدند و به دل این حیوانات نبود که یکی دست زهرا را گرفت و دیگری بازوی زینب را با همه قدرت می‌کشید تا از آغوش زن‌عمو جدایشان کند. 💠 زن‌عمو دخترها را رها نمی‌کرد و دنبال‌شان روی زمین کشیده می‌شد که ناله‌های او را هم با رگباری از گلوله پاسخ دادند. با آخرین نوری که به نگاهم مانده بود دیدم زینب و زهرا را با خودشان بردند که زیر پایم خالی شد و زمین خوردم. همانطور که نقش زمین بودم خودم را عقب می‌کشیدم و با نفس‌های بریده‌ام جان می‌کَندم که هیولای داعشی بالای سرم ظاهر شد. در تاریکی اتاق تنها سایه وحشتناکی را می‌دیدم که به سمتم می‌آمد و اینجا دیگر آخر دنیا بود. 💠 پشتم به دیوار اتاق رسیده بود، دیگر راه فراری نداشتم و او درست بالای سرم رسیده بود. به سمت صورتم خم شد طوری که گرمای نفس‌های را حس کردم و می‌خواست بازویم را بگیرد که فریادی مانعش شد. نور چراغ قوه‌اش را به داخل اتاق تاباند و بر سر داعشی فریاد زد :«گمشو کنار!» داعشی به سمتش چرخید و با عصبانیت اعتراض کرد :«این سهم منه!» 💠 چراغ قوه را مستقیم به سمت داعشی گرفت و قاطعانه حکم کرد :«از اون دوتایی که تو حیاط هستن هر کدوم رو می‌خوای ببر، ولی این مال منه!» و بلافاصله نور را به صورتم انداخت تا چشمانم را کور کند و مقابلم روی زمین نشست. دستش را جلو آورد و طوری موهایم را کشید که ناله‌ام بلند شد. با کشیدن موهایم سرم را تا نزدیک صورتش بُرد و زیر گوشم زمزمه کرد :«بهت گفته بودم تو فقط سهم خودمی!» صدای نحس عدنان بود و نگاه نجسش را در نور چراغ قوه دیدم که باورم شد آخر اسیر هوس این شده‌ام. 💠 لحظاتی خیره تماشایم کرد، سپس با قدرت از جا بلند شد و هنوز موهایم در چنگش بود که مرا هم از جا کَند. همه وزن بدنم را با موهایم بلند کرد و من احساس کردم سرم آتش گرفته که از اعماق جانم جیغ کشیدم. همانطور مرا دنبال خودش می‌کشید و من از درد ضجه می‌زدم تا لحظه‌ای که روی پله‌های ایوان با صورت زمین خوردم. 💠 اینبار یقه پیراهنم را کشید تا بلندم کند و من دیگر دردی حس نمی‌کردم که تازه پیکر بی‌سر عباس را میان دریای دیدم و نمی‌دانستم سرش را کجا برده‌اند؟ یقه پیراهنم در چنگ عدنان بود و پایین پیراهنم در خون عباس کشیده می‌شد تا از در حیاط بیرون رفتم و هنوز چشمم سرگردان سر بریده عباس بود که دیدم در کوچه شده است... ادامه دارد ... -فدا❤ 💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada --------‐‐-------------------------------------------------