#عاشقانه_دو_مدافع
#قسمت_سی_و_پنجم
بابا اما یه قطره اشک هم نریخت. اما من میدونستم چه خبره تو دلش
علی هم اصلا حال خوبی نداشت.
_ اشک نمیریخت اما میفهمیدم حالش رو به جای اینکه اون منو دلداری
بده من باید دلداریش میدادم.البته حال خرابش بخاطر خودش بود.
روز خوبی نبود اما باالخره تموم شد.
_ تازه بعد از رفتنش شروع شد غصه ی مامان
هرروز یا درحال خوندن دعای طول عمرو آیه الکرسی برای اردلان بود یا
بی حوصله یه گوشه
مینشست و با کسی حرف نمیزد
ولی وقتی اردلان زنگ میزد چند روزی حالش خوب بود
_ دوهفته از رفتن اردلان میگذشت
یکی دوروزی بود از علی خبر نداشتم. دانشگاه هم نمیومد نگرانش شدم و
رفتم خونشون.
وارد کوچشون شدم ماشین جلوی در بود
زنگ رو زدم.
_ کیه
منم فاطمه باز کن
- إ زن داداش تویی بیا تو
پله هارو تند تند رفتم باالا
وارد خونه شدم و بلند گفتم
سلااااااام
- سلام زنداداش خوش اومدی ازاینورا
اومدم یه سری بزنم بهتون کسی خونه نیست
- اومدی به ما سر بزنی یا آقاتون
چه فرقی میکنه
فرقی نداره دیگه
خندیدم و گفتم:حالا نوبت خودتم میشه علی خونست؟
- آره بالا تو اتاقشه
از پله ها رفتم بالا و در زدم
جواب نداد
دوباره در زدم بازم جواب نداد
نگران شدم درو باز کردم
علی روتخت خوابیده بود اتاق تاریک تاریک بود
پرده هارو کشیدم کنار نور افتاد روصورتش و چشمشو اذیت کرد
دستشو گرفت جلوی چشمش و از جاش بلند شد
سلام
علیک السلام علی آقا ساعت خواب
- دانشگاه چرا نمیای گوشیتم که خاموشه نمیگی نگران میشم؟؟
ببخشید
- همین فقط ببخشید؟
آهی کشید و کلافه به موهاش دستی کشید
نگران شدم دستمو گذاشتم رو شونش
- چیشده علی ؟
چیزی نیست
_ چیزی نیست و حال روزت اینطوره چیشده دارم نگران میشما
هیچی اسماء رفیقم...
- رفیقت چی؟
رفیقم شهید شده...
مات و مبهوت بهش نگاه میکردم
سرشو بین دو دستاش نگه داشت و بلند بلند شروع کرد به گریه کردن
هق هق میزد دلم کباب شد
تا حالا گریه ی علی رو به این شدت ندیده بودم نهایتش دو قطره اشک بود
مامان همیشه میگفت: مردها هیچ وقت گریه نمیکنن ، ولی اگر گریه کنن
یعنی دیگه چاره ای ندارند.
حالا مرده من داشت گریه میکرد یعنی راه دیگه ای براش نمونده
یعنی شکسته
علی قوی تر از این حرفهاست خوب باالخره رفیقش شهید شده.
اصلا کدوم رفیقش چرا چیزی به من نگفته بود تاحالا
گریه هاش شدت گرفت
دیگه طاقت نیوردم، بغضم ترکید و اشکام جاری شد.
- نا خودآگاه یاد اردلان افتادم
ترس افتاد تو جونم
اشکامو پاک کردم و سعی میکردم خودمو کنترل کنم
اسماء قوی باش،خودتو کنترل کن ، تو الان باید تکیه گاه علی باشی
نذار اشکاتو ببینه...
صدای گریه های علی تا پایین رفته بود
فاطمه بانگرانی اومد بالا و سراسیمه در اتاق رو زد
_ داداش زن داداش چیزی شده؟؟
درو باز کردم و از اتاق رفتم بیرون بیا بریم پایین بهت میگم. دستشو گرفتم
و رفتم آشپز خونه
فاطمه رنگش پریده بود و هاج و واج به من نگاه میکرد.
_ زن داداش چرا گریه کردی؟ داداش چرا داشت اونطوری گریه!!!!!
مجمع راویان نور شهدا (قرارگاه)
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_چهارم 💠 چانهام روی دستش میلرزید و میدید از این #معجزه جانم به لب
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_پنجم
💠 حیدر چشمش به جاده و جمعیت رزمندهها بود و دل او هم پیش #حاج_قاسم جا مانده بود که مؤمنانه زمزمه کرد :«عاشق #سید_علی_خامنهای و #حاج_قاسمم!»
سپس گوشه نگاهی به صورتم کرد و با لبخندی فاتحانه شهادت داد :«نرجس! بهخدا اگه #ایران نبود، آمرلی هم مثل سنجار سقوط میکرد!» و در رکاب حاج قاسم طعم قدرت #شیعه را چشیده بود که فرمان را زیر انگشتانش فشار داد و برای #داعش خط و نشان کشید :«مگه شیعه مرده باشه که حرف #سید_علی و #مرجعیت روی زمین بمونه و دست داعش به کربلا و نجف برسه!»
💠 تازه میفهمیدم حاج قاسم با دل عباس و سایر #مدافعان شهر چه کرده بود که مرگ را به بازی گرفته و برای چشیدن #شهادت سرشان روی بدن سنگینی میکرد و حیدر هنوز از همه غمهایم خبر نداشت که در ترافیک ورودی شهر ماشین را متوقف کرد، رو به صورتم چرخید و با اشتیاقی که از آغوش حاج قاسم به دلش افتاده بود، سوال کرد :«عباس برات از #حاج_قاسم چیزی نگفته بود؟»
و عباس روزهای آخر آیینه حاج قاسم شده بود که سرم را به نشانه تأیید پایین انداختم، اما دست خودم نبود که اسم برادر #شهیدم شیشه چشمم را از گریه پُر میکرد و همین گریه دل حیدر را خالی کرد.
💠 ردیف ماشینها به راه افتادند، دوباره دنده را جا زد و با نگرانی نگاهم میکرد تا حرفی بزنم و دردی جز داغ عباس و عمو نبود که حرف را به هوایی جز هوای #شهادت بردم :«چطوری آزاد شدی؟»
حسم را باور نمیکرد که به چشمانم خیره شد و پرسید :«برا این گریه میکنی؟» و باید جراحت جالی خالی عباس و عمو را میپوشاندم و همان نغمه نالههای حیدر و پیکر #مظلومش کم دردی نبود که زیر لب زمزمه کردم :«حیدر این مدت فکر نبودنت منو کشت!»
💠 و همین جسارت عدنان برایش دردناکتر از #اسارت بود که صورتش سرخ شد و با غیظی که گلویش را پُر کرده بود، پاسخ داد :«اون شب که اون نامرد بهت زنگ زد و #تهدیدت میکرد من میشنیدم! به خودم گفت میخوام ازت فیلم بگیرم و بفرستم واسه دخترعموت! بهخدا حاضر بودم هزار بار زجرکشم کنه، ولی با تو حرف نزنه!»
و از نزدیک شدن عدنان به #ناموسش تیغ غیرت در گلویش مانده و صدایش خش افتاد :«امروز وقتی فهمیدم کشونده بودت تو اون خونه خرابه، مرگ رو جلو چشام دیدم!» و فقط #امیرالمؤمنین مرا نجات داده و میدیدم قفسه سینهاش از هجوم #غیرت میلرزد که دوباره بحث را عوض کردم :«حیدر چجوری اسیر شدی؟»
💠 دیگر به ورودی شهر رسیده و حرکت ماشینها در استقبال مردم متوقف شده بود که ترمز دستی را کشید و گفت :«برای شروع #عملیات، من و یکی دیگه از بچهها که اهل آمرلی بودیم داوطلب شناسایی منطقه شدیم، اما تو کمین داعش افتادیم، اون #شهید شد و من زخمی شدم، نتونستم فرار کنم، #اسیرم کردن و بردن سلیمان بیک.»
از تصور درد و #غربتی که عزیز دلم کشیده بود، قلبم فشرده شد و او از همه عذابی که عدنان به جانش داده بود، گذشت و تنها آخر ماجرا را گفت :«یکی از شیخهای سلیمان بیک که قبلا با بابا معامله میکرد، منو شناخت. به قول خودش نون و نمک ما رو خورده بود و میخواست جبران کنه که دو شب بعد فراریم داد.»
💠 از #اعجازی که عشقم را نجات داده بود دلم لرزید و ایمان داشتم از کرم #کریم_اهل_بیت (علیهمالسلام) حیدرم سالم برگشته که لبخندی زدم و پس از روزها برایش دلبرانه ناز کردم :«حیدر نذر کردم اسم بچهمون رو حسن بذاریم!» و چشمانش هنوز از صورتم سیر نشده بود که عاشقانه نگاهم کرد و نازم را خرید :«نرجس! انقدر دلم برات تنگ شده که وقتی حرف میزنی بیشتر تشنه صدات میشم!»
دستانم هنوز در گرمای دستش مانده و دیگر تشنگی و گرسنگی را احساس نمیکردم که از جام چشمان مستش سیرابم کرده بود.
💠 مردم همه با پرچمهای #یاحسین و #یا_قمر_بنی_هاشم برای استقبال از نیروها به خیابان آمده بودند و اینهمه هلهله خلوت عاشقانهمان را به هم نمیزد.
بیش از هشتاد روز #مقاومت در برابر داعش و دوری و دلتنگی، عاشقترمان کرده بود که حیدر دستم را میان دستانش فشار داد تا باز هم دلم به حرارت حضورش گرم شود و باور کنم پیروز این جنگ ناجوانمردانه ما هستیم.
✅ #پایان ✅
#جان-فدا❤
#شهیدالقدس
💠:http://eitaa.com/raviannoorshohada
--------‐‐-------------------------------------------------