🕊
دنبال رد پای خاطرات بارانم خاطرات سرزمین غریب اما آشنای دل...سرزمین کوچ ققنوس های سوخته...
دنبال حول حالنای دلم میگردم کجاست؟
قرآن های جیبی وپلاک های ترکش خورده💔
شب های حلب #خانطومان
خنده های دلربایت.. رفاقت بیمثالت.. شهید مدافع عشق شدی . داداش علی کجایی😭
پ.ن: 🔴اولین انتشار:
تحویل چفیه شهید #جاویدالاثر مدافع حرم علی جمشیدی به خانواده شهید بعد از ۵ سال
#ارسالی برادر بزرگوار شهید
#نشرحداکثری🔴
@raviannoorshohada
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 اولین انتشار
🎥وقتی بعد از سه سال مادری با چفیه یادگاری فرزندش که از سوریه رسیده روبرو میشود....
شهید #جاویدالاثر_مدافع_حرم علی جمشیدی که هنوز در بیابانهای خانطومان همراه دیگر شهدا جامانده است...💔
#نشرحداکثری
@raviannoorshohada
📕✏از چیزی نمی ترسیدم
🌱قسمت -اول
در دوران اول زندگی مشترک ، پدرم زندگی خیلی فقیرانه ای داشته است.
اما آرام آرام صاحب دام هایی می شود؛ به نحوی که بعضی وقت ها یک یا دو چوپان داشته است.
اولین ثمره ی زندگی آن ها دختر می شود و به دنیا می آید، به نام سکینه که در سنّ سه سالگی به دلیل سیاه سرفه فوت می کند.
پس از مدتی کوتاه ، خواهرم هاجر و بعد برادرم حسین متولد می شوند و سپس من در سال #۱۳۳۵ به دنیا آمده ام...
علاقه من به مادرم و شاید هم علاقه متقابل مادرم به من موجب می شود که من به جای دو سال، سه سال شیر بخورم.روز جدایی من از سینه ی پُرمهر مادرم روزهای سختی بود.
کم کم عادت کردم،آرام آرام از بغل مادرم به چادرِبسته شده به پشت او منتقل می شوم. و من آرامشی در پشت او داشتم ! همان جا می خوابیدم.
به نظرم ، مادرم هم از حرارتِ من آرامش داشت...
&ادامه دارد...
#نشرحداکثری
⚘سلیمانی_شو ⚘
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺
http://eitaa.com/raviannoorshohada
📕✏از چیزی نمی ترسیدن
⚘🌱قسمت-دهم
⚘🌱اولین بار که کلمه بر علیه شاه شنیدم،در سال ۵۳بود.در سالن غذاخوری با علی یزدان پناه مشغول صحبت بودیم.روز تولد شاه بود.من داشتم شعری را در روزنامه که به مناسبت تولد ولیعهد نوشته شده بود،می خواندم. دیدم او ناراحت شد.گفت:"شما می دونید همه ی این فسادها زیرِ سر همین خانواده است؟" ناراحت شدم و گفتم:"کدوم فسادها؟" علی از لُختیِ زن ها و مراکز فساد حرف زد. این حرف مثل پُتکی بود بر افکار من! چند روز گیج بودم .
به حاج محمد ایمان داشتم.پیش او رفتم و حرف های پسرش علی را بازگو کردم. دست گذاشت روی بینی اش. با شدت گفت:" هیس!هیس!"
⚘🌱روز بعد حاجی دوباره من را صدا زد و سوال کرد :"به کسی که چیزی نگفتی!" "نه." دَه تومان به من انعام داد. گفتم :" می خوام بدونم علی راست میگه؟" حاج محمد نگاه به اطراف خود کرد. گفت:" بابا، یک وقت جایی چیزی نگی ها!ساواک پدرت رو درمیاره." من با غرور گفتم:"ساواک کیه؟"دوباره فریادِ "هیس هیسِ" حاج محمد بلند شد.
⚘🌱فهمیدم از حاج محمد چیزی نمی توانم بفهمم..با علی بیشتر رفاقت کردم.او بی پروا شروع به گفتن مطالبی کرد که برایم غیرقابل باور بود: از زن شاه،خواهران شاه.... . گفته های علی یزدان پناه، پسر حاجی که تُپُل مُپل هم بود، همه ی افکار مرا دستخوش دوگانگیِ فوق العاده کرد.
&ادامه دارد...
#نشرحداکثری
⚘سلیمانی-شو⚘
#جان-فدا❤
🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺🍂🌺
http://eitaa.com/raviannoorshohada
📕✏از چیزی نمی ترسیدم
⚘🌱قسمت-هفدهم
⚘🌱تازه موتور سیکلت زردرنگ سوزوکیِ ۱۲۵خریداری کرده بودم.موتورم را داخل یکی از کوچه های فرعی مسجد پارک کردم. پس از ساعتی کُولی ها از درِ شمالی و غربیِ مسجد، با حمایت نیروهای شهربانی و پاسبان ها، حمله ی خود را شروع کردند.اول تمام موتور و چرخ های پارک شده ی جلوی درِ مسجد را آتش زدند.فریاد جوان ها بلند شد که :"درهارو ببندید!" از دو طرف ، شلیک گاز اشک اور به داخل مسجد شروع شد.حالا در بار شده بود و حمله به داخل شیستان آغاز شد.
⚘🌱آیت الله صالحی را از پنجره ی شبستان به بیرون منتقل کردیم. مردم هم از درِ غربی مسجد در حال فرار بودند و هر کسی از در می خواست خارج شود، زیر چوب و چماقِ کُولی ها سرو دستش می شکست.
⚘🌱در وسط معرکه کودکی را دیدم که وحشت زده گریه می کرد.ناخودآگاه داد زدم و رو کردم به پلیسی که به او حمله ور شده بود. گفتم:"ولش کن!" آنقدر که با تندی و شدت این کلام را ادا کردم، احساس کردم لحظه ای مردّد شد و ترسید. بچه را بغل کردم و از درِ غربی خارج شدم.به سمت قرارگاه پیچیدم . موتور سالم بود. با احمد سوار موتور شدیم . یک گله پاسبان از جلوی ما درآمدند.تا خواستیم از کنار آن ها بگذریم، ده تا پازده باطوم (میله ی فلزی) به سرو صورتمان خورد. درگیری تا شب طول کشید. به هر صورت تظاهرات متفرّق شد...
&ادامه دارد...
#نشرحداکثری
⚘سلیمانی-شو⚘
#جان-فدا❤
❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋
http://eitaa.com/raviannoorshohada
📕✏از چیزی نمی ترسیدم
⚘🌱قسمت-آخر
⚘🌱مجددا به کرمان برگشتم. مادرم نگران بود.به کرمان آمد. او نگران برادر کوچکم بود که کشته شود.
به دنبال سلاح می گشتم. اول یک اسلحه الکی خریداری کردم. فایده ای نداشت. دیگر ترسی به هیچ وجه در خودم احساس نمی کردم.با دوستم،فتحعلی،نقشه ای برای خَلع سلاح یک پاسبان که قبلا با یکی از دوستانم دوستی داشت، کشیدیم.
بنا شد او را به هتل دعوت کنیم.با ضربه ای به سرِ او می زنم، او را بی هوش کنیم و اسلحه او را برداریم.به هر صورتی این کار میسّر نشد.
سه ماه بعد، یک کُلت رُوِلوِر با آرم شاهنشاهی، کسی از راوَر به قیمت پنج هزار تومان برایم آورد.
⚘🌱پس از تشییع حسن توکلی، مراسم او در مسجد مَلِک (امام خمینی امروز)گرفتیم.خبر رسید نیروهای شهربانی در خیابان جولان می دادند و به نظر می رسید به سمت مسجد در حرکت اند.
ستون آن ها که به سمت مسجد پیچید، چشمم به یک کامیون آجر افتاد.با دوستم حسن، با آجر،به سمت آن ها حمله کردیم. آن ها اول تیرِ مَشقی میزدند.بعدا شروع به زدنِ تیرِ جنگی کردند.
لحظاتی بعد،سه نفر بر زمین افتاد:"شهید دادبین،نامجو،... که در دَم شهید شدند. تا ساعت یک بامداد با پلیس در خیابان و کوچه های اطراف مسجد زد و خورد داشتیم.
&بی پایان
#نشرحداکثری
⚘سلیمانی-شو⚘
#جان-فدا❤
❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋❄🦋
http://eitaa.com/raviannoorshohada