eitaa logo
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
1.4هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1هزار ویدیو
81 فایل
کانال سازماندهی ، اطلاع رسانی و آموزشی "انجمن راویان فجر فارس NGO" راویان عزیز تبلیغ مراسمات و یادواره هایی که در آن ایفای ماموریت روایتگری را دارید به مدیران کانال ارسال تا انتشار یابد. همچنین گزارشات ماموریت ها واجرای برنامه های خود را نیز ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
شهید رحمت الله دهقان (1341- 1357 ه ش) بیضاء فارس با آن طراوت روستایی چشم به راه تولد یکی از فرز
شهید رضا دشت بشی (1317- 1357 ه ش) تولد شهید رضا دشت بیشی را در«قریه پودنک شیراز» ذکر کرده اند او که در خانواده ای فقیر اما آزاده و دین باور پرورش یافته بود از کودکی طعم تلخ یتیمی را چشید و سایه پدر و نگاه مهربان مادر را از دست داد و برادرش سرپرستی او را به عهده گرفت. رضا که به وضعیت وخیم اقتصادی برادر پی برده بود به خود اجازه نداد تا برادر را در ضیق معیشت بگذارد. بنابراین بی درنگ در همان دوره کودکی به کار و تلاش رو آورد و خویشتن را از درس و تحصیل محروم ساخت. آتش انقلاب اسلامی از حنجره ی عاشورایی روح الله، شعله می کشید و آزادگان را مجذوب خود می کرد. رضا را که سخت به امام و اسلام دلبسته بود به خویش فرا خواند. او نوار های سخنرانی امام را با تحمل مشقت و رنج تهیه می کرد و پس از گوش کردن به آن به دیگران می سپرد تا آنان نیز از سخنان امام بهره مند گردند. خبر بازگشت خورشید تبعیدی و خطه خوان 15 خرداد به ایران اسلامی، رضا را با شوقی وصف نا پذیر به تهران کشانید. جمال و جلال امام خمینی، هزار توی دل رضا را منور ساخته و او در بازگشت به شیراز، تصمیم گرفت همه وجود خود را برای مبارزه با رژیم شاه، وقت امام و اسلام نماید. روز 22 بهمن 57، کربلای رضا گردید او در آن روز با دیگر همرزمان انقلابی خود در جلو شهربانی حماسه ها آفرید تا سرانجام شلیک تیری، پایش را هدف گرفت و روانه بیمارستانش کرد. در بیمارستان، وقتی به هوش آمد پرسید؛ از پیروزی انقلاب اسلامی چه خبر؟ وقتی شنید انقلاب اسلامی عالمتاب شده، آرامشی ملکوتی، سرپای وجودش را برگرفت شهید رضا دشت بشی پس از سه روز بستری شدن در بیمارستان، کربلایی شد و به روی امام حسین لبخند زد و به فرشتگان اجازه داد تا روحش را به اعلی علیین ببرند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
شهید رضا دشت بشی (1317- 1357 ه ش) تولد شهید رضا دشت بیشی را در«قریه پودنک شیراز» ذکر کرده اند او
شهید رضا زارع (1338-1357 ه ش) شهید رضا زارع در مرودشت فارس و در خانواده ای دین باور ، پای به عرصه ی وجود گذاشت . گشاده رویی و کتاب لبخند بهاری اش را هیچکس فراموش نخواهد کرد . نگرانی اش به خاطر ناکامی در ادامه تحصیلات ، وی را به شیراز کشانید و عشق به درس و تحصیل او را وادار کرد تا شب ها به کار مشغول شده و روزها را به تحصیل شپری نماید . علاوه بر آن در راهپیمایی ها و تظاهرات نیز شرکتی فعال داشت . رضا در ایام تحصیل ، با زحمت و کوششی طاقت فرسا ، کتاب های مذهبی را که مورد تحریم رژیم پلیسی شاه بود تهیه می کرد و پس از مطالعه در اختیار دوستان هم فکرش می گذاشت تا آنان نیز مطالعه نمایند . روز 22 بهمن 57 ، رضا با خروش مردمان همراه شده به جلو شهربانی شتافت و با تلاشی خستگی ناپذیر به کمک مجروحان حادثه پرداخت و سرانجام پس از ساعت ها مبارزه و کمک رسانی به محروحان ، با تیر آتش خصم سیه دل، کربلایی شد و در سدره المنتهی مأوا گرفت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _  ۵٠ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف شرا
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ۵١ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف جعبه های خالی راوی : معصومه سبک خیز بنام خدا بعد از یکی از عملیات ها، برای مرخصی به خانه آمد. در را که به رویش باز کردم چشمم به دوتا جعبه خالی افتاد که در دستانش بود. از جعبه های خالی مهمات بود. آنها را به داخل خانه آورد. بعد از سلام و احوال پرسی به جعبه ها اشاره کردم و پرسیدم: این ها را برای چی آورده ای؟. گفت: اینها را آورده‌ام که بچه‌ها دفتر و کتاب هایشان را داخل آن بگذارند..... . وقتی که داشت جعبه ها را از ماشین پایین می گذاشت، یکی از زنهای همسایه دیده بود. بعداً همسایه بمن گفت: آقای. برونسی انگار این دفعه دست پر به خانه آمده است!. ابتدا منظورش را نفهمیدم ولی او گفت: منظورم جعبه ها است. تا اسم جعبه را آورد،  صورتم داغ شد؛ معنی دست پر بودن را فهمیدم. سریع در جوابش گفتم: اون جعبه ها خالی بودند!.  همسایه گفت: لازم نیست از ما پنهان کنید، ما که غریبه نیستیم؛بلاخره حاج آقا هر چی براشون امکان داشته آورده اند. وقتی رفتم داخل خانه، ناراحت و دلخور به عبدالحسین گفتم: کاش همون جعبه ها را نشون بعضی از این همسایه ها میدادی!. با آن قیافه بشاش به شوخی گفت: حتماً باز کسی چیزی گفته که حاج خانم ما ناراحت شده!. دلخور تر از قبل گفتم: یکی از زنهای همسایه فکر کرده شما توی این جعبه ها چیزی پنهان کرده و به خانه آورده ای!. با خنده گفت: اینها یک مشت فکر و خیالاته، شما که از این حرفها نباید ناراحت بشی!. بلند گفتم: نباید ناراحت بشوم؟. عبدالحسین چیزی نگفت، من ادامه دادم: شما خدای نکرده اگر اهل این حرف‌ها بودی و این جور وصله ها بهت می‌چسبد، خوب نباید ناراحت میشدم؛ ولی حالا جایش هست که اون جعبه ها را به آن زنه نشان بدم و بهش بگویم که شما اینار رو برای چی آوردی. عبدالحسین گفت: اتفاقاً جایش هست که این کار رو نکنی!. ادامه داد: میدانی بهتر است چی جواب آن زن را بدهید؟. من همچنان او را نگاه میکردم و چیزی نگفتم سپس ادامه داد: باید میگفتی که این راه بازه، شوهرمن رفته آورده، شما هم بروید جبهه و بیاورید؛ برای جبهه رفتن جلوی هیچ کس را نگرفته اند. مکثی کرد و با لحن طنزآلودی ادامه حرفش را این چنین داد: ما دوتا جعبه برای کتاب و دفترچه بچه ها آورده ایم. آنها بروند صدتا جعبه بیاورند!. حالت پدرانه ای به خودش گرفت و ادامه داد: اگر چنانچه این دفعه چیزی به شما گفتند، شما باید جواب آنها را اینطوری بدهید!. ادامه دارد... صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ۵١ شهید عبدالحسین برونسی تالیف : سعید عاکف جعبه
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک  _ ۵٢ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف اتاق خصوصی راوی : معصومه سبک خیز بنام خدا در بیمارستان هفدهم شهریور بستری بود. هر وقت که به ملاقاتش میرفتم میدیدم دو نفر کنارش هستند. دو، سه روز اول فکر میکردم مثل بقیه می آیند برای عیادت. کم کم فهمیدم که نه، همیشه هم اونجا هستند. یکبار کنجکاو شدم و از آقای برونسی پرسیدم: اینها کی هستند؟. گفت: دوستان من هستند. گفتم: برای چی همیشه اینجا هستند؟. گفت: خوب اینها دوستن دیگه، علاقمندند که اینجا بیشتر پیش من باشند. آنقدر او خاطرجمع حرف می زند که اصلاً نمی شد حرفش را باور نکنی. البته زیاد با عقل جور در نمی آمد؛ دوتا دوست که همیشه با او باشند!. روزهای اول، با چند تا مریض دیگر، توی یک اتاق بودند. یک روز که رفتم برای ملاقات، در آن اتاق نبود، دلم شور افتاد. سراغش را از پرستاران بخش گرفتم؛ شماره اتاق جدید را به من گفتند . در اتاق جدید فقط یک تخت بود که یک اتاق خصوصی بود. آن دو نفر هم آنجا پهلویش بودند. تا من وارد اتاق شدم آنها بیرون رفتند. کنار تختش ایستادم سلام و احوالپرسی کردم. گفتم: چرا تو را به اتاق خصوصی آوردند؟. با لحن بی تفاوتی گفت: دکتر گفته سر و صدا برای من خوب نیست برای همین مرا اینجا آورده آوردند. یک ماهی در بیمارستان ۱۷ شهریور بستری بود. آندو نفر هم همیشه در کنارش بودند. حتی موقعی که مرخص شد هم، آنها همراهش به خانه آمدند   هنوز کاملا خوب نشده بود که از منطقه فرستادند دنبالش و او با همان زخم های خوب نشده راهی جبهه شد. بعد از شهادتش، آن دو نفر را دیدم. خودشان پیش من آمدند و توضیح دادند که: علت حضور دائم ما در کنار شهید برونسی این بوده که ما وظیفه محافظت از او را داشتیم.   پرسیدم: پس چرا شما اون موقع چیزی بمن نمی گفتید؟. آنها گفتند: خود حاج آقا اصرار داشت که ما چیزی به شما نگوییم، البته نه فقط شما بلکه به هیچ کس دیگر هیچ چیزی نگوییم!. یکی دیگرشان به من گفت: اون دفعه که شما آمدید ملاقات و او را در اتاق خصوصی دیدید، بخاطر اعتراض زیاد ما بود.  پرسیدم: چرا؟. گفتند: چون اون خدابیامرز دوست داشت همیشه مابین مردم باشه،  ولی ما می گفتیم خطرناکه؛ آخرش هم با هزار خواهش و تمنا او را به اتاق خصوصی بردیم... ادامه دارد... صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا