orooje-haj-ghasem-hunayn(2).mp3
12.33M
🕯 عروج حاج قاسم به وقت ۱/۲۰ ...
🩸 پادکست لحظه شهادت سیدالشهدای مقاومت ، سپهبد #شهید_حاج_قاسم_سلیمانی و مجاهد #شهید_ابومهدی_المهندس در ساعت ۱/۲۰ جمعه ۱۳ دی ماه ۹۸
خروجی فرودگاه بغداد
🎖 این روایت رادیویی بسفارش کنگره سرداران و ۱۵۰۰۰ شهید استان فارس ، توسط جوانان انقلابی گراش ، جهت روایت هفتم "شاهدان" ستاره های شهر ، تهیه شده است .
#پادکست
#جان_فدا
▪️🇮🇷▪️
🔴 #انجمن_راویان_فجر_فارس
🔴 #ستاد_کنگره_امیران_سرداران_و_۱۵۰۰۰_شهید_ولایتمدار_استان_فارس
✔️ @raviyanfarss
✔️ @kshohadayefars
✔️ #انتشار_دهید
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
Nejat-e -haj Ghasem- Hunayn(1).mp3
15.17M
🕯 نجات حاج قاسم ...
🩸 ۷ بهمن ماه ۶۵ در خلال عملیات کربلای۵ ، #حاج_قاسم_سلیمانی همراه با تعدادی از یارانش در محاصره دشمن قرار میگیرند و....
آخرین ماموریت اشلو "شهید مرتضی جاویدی"...
🎖 این روایت رادیویی بسفارش کنگره سرداران و ۱۵۰۰۰ شهید استان فارس ، توسط جوانان انقلابی گراش ، جهت روایت هفتم "شاهدان" ستاره های شهر ، تهیه شده است .
#پادکست
#جان_فدا
▪️🇮🇷▪️
🔴 #انجمن_راویان_فجر_فارس
🔴 کنگره سرداران و ۱۵۰۰۰ شهید استان فارس
✔️ @raviyanfarss
✔️ @kshohadayefars
✔️ #انتشار_دهید
انجمن راویان فجر فارس(NGO)
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩 خاکهای نرم کوشک _ ١١ شهید عبدالحسین برونسی تالیف :سعید عاکف آب ده
🚩 یافاطمه الزهرا سلام الله علیها 🚩
خاکهای نرم کوشک _ ١٢
شهید عبدالحسین برونسی
تالیف :سعید عاکف
حکم اعدام
راوی : معصومه سبک خیز (همسر شهید)
ما اجاره نشین بودیم. در زیر زمین خانه ای زندگی می کردیم. صاحب خانه خودش در طبقه بالا مینشست. رفقای روحانی عبدالحسین به خانه ما می آمدند و خیلی با احتیاط در اتاق عقبی به نوارهای فرمایشات امام گوش می کردند. عبدالحسین به من میگفت: هر وقت هر کسی در زد، سریع خبر بده که ضبط را خاموش کنیم!.
گاهی وقت ها با همان طلبه ها در اتاق عقب مینشستند و اعلامیه امام را به صورت دست نویسی تکثیر می کردند. عبدالحسین هم شبانه آنها را پخش می کرد.
همیشه با غسل شهادت از خانه بیرون میرفت. معتقد بود که اگر اتفاقی بیفتد انشاالله اجر شهید را خواهد داشت.
طبق معمول یک شب با همان طلبه ها و چند تا نوار به خانه آمدند. نشستند کنارضبط به گوشکردن نوارها. کارشان تا ساعت ۱۱ شب طول کشید. داشتند نوار گوش می دادند، لامپ سر در حیاط روشن بود. زن صاحبخانه توصیه کرده بود که هر شب ساعت ۱۰ آن لامپ را باید خاموش کنیم. من دلشوره داشتم که نکند صدای زن صاحبخانه در بیاید. ناگهان به یکباره سر و کله اش پیدا شد و به سراغ کنتور برق رفت. فیوز کنتور را خاموش کرد. و به دم درب زیر زمین آمد و بنای غرغر کردن را گذاشت و گفت: شما میخواهید تاصبح بنشینید و هرجور نواری را گوش کنید؟. صدایش بلند بود. عبدالحسین گفت: مگر ما مزاحمتی برای شما درست کرده ایم حاج خانوم؟.
من تصور کردم شاید منظورش روشنایی لامپ سردر حیاط باشد. گفتم: عیبی ندارد حاج خانم مافیوز را بالا میزنیم، ولی این لامپ را خاموش میکنیم. خواستم این کار را انجام بدهم که زن صاحبخانه اجازه نداد. به یکباره گفت: ما دیگر طاقت این کارهای شما را نداریم.
من گفتم: کدام کارها خانم؟.
گفت: همین که شما با شاه درگیر باشید.
عبدالحسین به من گفت: بیا پایین و دیگر بحث نکن. من هم بلافاصله به پایین رفتم و در را بستم و چیزی نگفتم. لا کن تعجب کردم که صاحب خانه چگونه موضوع را فهمیده بود؟. عبدالحسین صبح موقع رفتن، وسایل کارش را نبرد و تصمیم گرفت که به دنبال خانه دیگری بگردد. همان روز یک جایی را پیدا و اجاره کرده بود. بعد از ظهر با وسایل مان به خانه جدید رفتیم. وقتی آنجا را دیدم نزدیک بود از ترس جیغ بکشم. با حیرت گفتم: این دیگر چه جور جایی است، مگر اینجا میشود زندگی کرد!.
عبدالحسین با لبخند محبتآمیز گفت: این خونه مال یک طلبه است، قرار شده موقتی توی زیرزمین آن باشیم تامن انشاالله جای بهتری برای خودمان درست کنم. من قبول نمیکردم لاکن عبدالحسین گفت: زیاد سخت نگیر برای زندگی موقت که اشکالی ندارد.
توی همان زیرزمین تاریک و ترسناک مشغول زندگی شدیم. چند روز بعد هم آنطرف ها یک زمین ۴۰ متری خرید و با چند تا از طلبه ها شروع کردند به ساختن یک خانه ی کوچک.
ابتدا دور زمین دیوار کشیدند و رویش را سقف زدند. یک خانه کوچک آجری درست کردند که با همان حال اسبابهایمان را به آنجا بردیم. یک اتاق بیشتر نبود وسطش را پرده زدیم. شب که میشد این طرف چادر ما بودیم و آنطرف او و رفقای طلبه اش. کم کم کار های انقلابی گسترده تر شد. بیشتر از قبل اعلامیه پخش میکرد و به در و دیوار می چسباند. حتی یک نفر از زاهدان برایش یک کلت آورد که آن را خرید. از او پرسیدم این را برای چه میخواهی؟.
جواب داد: یک وقت میبینی کار مبارزه به این چیزها هم
میکشد، خواستم در آن موقع دستم خالی نباشم.
وقتی برای پخش اعلامیه بیرون می رفت، میگفت: چنانچه مامورهای شاه آمدند در خانه، بگو شوهرم بنا است و سر کار میرود و و من از هیچ چیز دیگر خبر ندارم.
یک شب که برای پخش اعلامیه رفت برنگشت. من تا صبح منتظر شدم خبری نبود که نبود. مطمئن شدم که گیر افتاده.
از وحشی بودن ساواکی ها چیزهایی شنیده بودم، به خاطر همین اضطرابم زیاد بود.
صبح موضوع را به دوستانش خبر دادم. آنها گفتند: ما به دنبالش میگردیم انشاالله پیدایش خواهیم کرد.
آن روز چیزی دستگیرشان نشد. روزهای بعد هم به همین ترتیب و خبری از او نشد. کم کم داشتم ناامید میشدم که یک روز ناگهان پیدایش شد.
حدس مان درست بود عبدالحسین را ساواک گرفته بود. یادم نیست چند روز زندانی بود ولی بالاخره او را آزاد کردند که به خانه آمده بود.
ادامه دارد...
صلوات