🌷🌷🌷🌷🌷
🌷🌷🌷
🌷
ستارگان لنجان
#شهید_حسین_قجه_ای
#پارت1
کمک به دیگران
در شهرشان پیر مردی بود مریض و افتاده که تنها زندگی می کرد.
حسین هرروز بعداز مدرسه به خانه پیرمرد می رفت و کارهای اورا می کرد.
هیچ کس این موضوع را نمی دانست تا روزی که پیرمرد، پدرحسین را دید و بعد از قدردانی و دعا ماجرا را برایش تعریف کرد.
🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌸
کتاب #حیدر
به قلم #آزاده_اسکندری
#پارت1
یک
سال دوم هجری
- 21 سالت شده، نمی خواهی آستین بالا بزنی؟
-به ما که ندادند؛ اما به تو میدهند. پاپیش بگذار، بالاخره که چی؟
از درو همسایه گرفته تا دوست و آشنا، هرروز یک بند همین حرف هارا در گوشم می خواندند.
-من به خودم اجازه نمی دهم ازایشان خاستگاری کنم، چه برسد به دخترشان.
انگار همین دیروز بود، پیامبر لباسش را عوض کرد.
-من با پسر ابوقحافه میروم. امانت های مردم را که پس دادی، راه بیفت. فاطمه را به تو و هردوتان را به خدا میسپارم، خودش حفظتان کند.
دقیقا سه روز در مکه ماندم. چه اهل مکه، چه زائران کعبه، همیشه امانت هایشان را به پیامبر می سپردند. به خواست ایشان جز وقت نماز، یک روز کامل در دامنه کوه ایستادم و فریاد زدم:
-هرکس پیش محمد امانتی دارد، بیاید از من بگیرد.
بعضی می دانستند پیامبر از مکه رفته است، بعضی نه.
-چه شده است؟ نکند حال محمد رو به راه نیست.
-حال ایشان خوب است فقط خواستند دِینی به گردنشان نباشد.
(ابوواقد لیثی)، نامه پیامبر را به دستم رساند:
-علی! من الان (قبا) هستم، بدون معطلی از مکه راه بفتید؛ می مانم تا برسید.
🔹موسسه راویان فتح لنجان
🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan