🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌸
کتاب#حیدر
به قلم #آزاده_اسکندری
#پارت20
روز بعد خدمت پیامبر رسیدم.
-چند روز دیگر یکی از همسایه های یهودی مان عروسی دارد. امروز آمده بود و اصرار می کرد فاطمه هم به مجلسشان برود. می گفت:مایه سرافرازی است، فاطمه دعوتمان را قبول کند. به او گفتم:دیگر اجازه فاطمه دست علی است، نه من.
-اگر فاطمه خودش دوست داشته باشد، من حرفی ندارم.
روز عروسی، فاطمه لباس مناسب مهمانی نداشت. پول هم نداشتم برایش بخرم. مانده بودیم چه کار کنیم که جبرئیل برایش یک دست لباس گران قیمت و جواهرات بهشتی آورد.
برایمان مسجل شد، زن یهودی عمدا فاطمه را دعوت کرده تا لباس ها و جواهرات چند صد دیناری شان را به رخش بکشند. فاطمه آماده شد و رفت. من هم به نخلستان رفتم تا برای شترم علف بچینم. از همان علف ها گرفته تا نخل ها و حتی پرندگان، خداوند را ستایش می کردند. ذکر سبوح قدوس لحظه ای از زبان عالم نمی افتاد.
وقتی برگشتم، فاطمه خانه بود.
همان موقع پیامبر با دوست نابینایشان برای مهمانی به خانه مان آمدند. فاطمه حجاب گرفت.
-دخترم! ایشان شما را نمی بینند.
-من که می بینمشان. در ضمن، حجاب گرفتم تا بوی عطرم را حس نکند.
غرق شگفتی، نگاهش کردم.
🔹موسسه راویان فتح لنجان
🔹https://eitaa.com/raviyanlenjan