≺•●💙🚎●•≻
بِھِدِیِدھ؛غِـیرِاَزتُـورآڪِۍِتَـوآنَمداد..؟
خِـیٰآلِتُـوچـُوشَـبوَرُوزدِیدِھِبـٰآنِمَناَسِت...シ
║💙⃟🔗║⇦ #پروفایل
#قسمتبیستوهشتم
#عشقبہطعݦساڊڴۍ
با ورودمون به هال آروم دستهامون از هم جدا شد ...متوجه چشم و ابرو اومدن عطیه شدم که طبق
معمول نگاهش زودتر از همه ما رو نشونه رفته بود به خصوص دستهامون رو !
کنارش روی زمین نشستم و زانوهام رو بغل کردم انگار تازه متوجه سرمای بدنم میشدم واقعا
حوالی لحظه هایی که امیرعلی بود همیشه هوا گرم بود و مطلوب به خصوص که امشب حسابی هم
گرمت می کرد لبخندها و نگاهی که داشت تغییر می کرد!
لرزش نامحسوسی کردم از این تغییر دمای یکهویی هوای سر بیرون و گرمای زیاد خونه!
عطیه_حقته ...آخه حیاطم جای کنفرانس گذاشتنه؟
دستهام رو به هم کشیدم ...دست راستم که اسیر دست امیرعلی بودحسابی گرم بود_چی میگی
تو؟
چشمکی زدو بامزه گفت: میبینم جاری جونت حسابی رفته بود رو اعصابت؟
چشمهام و ریز کردم _ تو از کجا فهمیدی؟
نیشخندی زد_از لبخندهای ژکوند نفیسه وصورت آتیشی تو ! چیه درباره اشتباه تو که به امیرعلی
جواب مثبت دادی صحبت می کرد؟
چشمهام گرد شد که خندید_ اونجوری نکن چشمهات رو قبل اینکه بیایم خواستگاریت این شازده
خانوم به مامان گفته بود بی خودی نیایم خواستگاری عمرا دایی یک یکدونه دخترش رو به ما بده!
باور نمی کردم نفیسه این حرفها رو به عمه گفته باشه بازم حرص خوردم و پوف بلندی کشیدم
_دخترخانوما میاین کمک
به عمه که توی چهارچوب در با سفره واستاده بود نگاه کردم و بلند شدم ...رفتم نزدیک و بی هوا
صورتش رو بوسیدم_چرا که نه!
مامان باسینی پر از کاسه های ترشی نزدیک شد و به اینکار بچگانه ام که عمه رو هم به خنده ای
با خوشحالی انداخته بود خندید ... بی هوا صورت مامان رو هم بوسیدم که عطیه تنه ای به من زد
_همچین بدم میاد از دخترای لوس و خودشیرین
دهنش رو جمع کرد و بلند گفت: مامان بزرگ بیاین ببوسمتون تا این محیا جای من و تو قلب همه
اشغال نکرده
من هم همراه مامان و عمه خندیدم و دور از چشم مامان که همیشه اماده به خدمت بود برای دادن
درس اخالق و توبیخم برای رفتارهای بچگانه!... برای عطیه شکلکی درآوردم ولب زدم _حسود
هرگز نیاسود!
البته از شکلکهای مسخره عطیه هم بی نصیب نموندم !
با بوق دوم صدای امیرعلی تو گوشی پیچید و اینبار اون زودتر سالم کرد
_سالم محیا خوبی؟ چیزی شده؟
از تو آینه به قیافه پنچرم نگاه کردم _سالم...حتما باید چیزی شده باشه من به آقامون زنگ بزنم
صدای خنده کوتاهش رو شنیدم که حتم دارم به خاطر لحن لوسم بود !
بی مقدمه گفتم: امیرعلی امروز اولین کالسمه!
امیرعلی_خب به سالمتی ...موفق باشی
لحن گرمش لبخند نشوند روی لبهام _استرس دارم؟
امیرعلی_ استرس ؟ چراآخه؟
_از بس دوشب پیش محیط جدید محیط جدید کردی اینجوری شدم دیگه! چیکار داشتی خودم
داشتم با خیال اینکه مثل مدرسه است و وقتی معلم میاد همه برپا می کنیم و بایک گروه سرود
هماهنگ میگیم به کالس ما خوش آمدید! میرفتم دانشگاه دیگه !حاال ببین ترس انداختی به جونم!
خندید از ته دل و به شوخی گفت: محیا نکنی این کارو ها بهت می خندن اونجا مبصر ندارین بگه
برپا و برجاها ! یک بار تو نگی ها؟!
اینبار من خندیدم_خیلی بدجنسی امیرعلی ! حالا شب میای دنبالم؟ کلاسم تا ساعت هشت و نیمه!
لحنش جدی شد_ ماشین ندارم می دونی که!
شیطون گفتم :میدونم یعنی میشه ماشین عمو احمدو بپیچونی بیای دنبالم؟
میانِآنهمہسختےودلتنگۍツ
دلمگرمِحضورِاوست☕️
صدانمۍزندڪھهستم:)
بۍصداگرهبازمۍڪند؛میفھمم💚🌿
📗''🌿 #دلانـھ
☁️‹⃟🕊
🌿⃟🥀¦⇢#شهیدانہ
مےگفت :
توے گودال شهید پیدا ڪردیم
هرچه خاک بیرون میریخت باز
برمیگشت..!
اذان شد گفتیم بریم فردا برگردیم
شب خواب جوانے را دیدم
ڪه گفت : دوست دارم گمنام بمانم
بیل را بردار و برو🕊(:
• #شهیدگمنامخوشنامتویے •