eitaa logo
ࢪایحہ‌شهَدا C᭄‌
574 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
940 ویدیو
101 فایل
_بـہ‌نـٰام‌جـٰان‌‌پاڪ‌‌تـو☁️. .
مشاهده در ایتا
دانلود
۲۹ با یک قدم فاصله ام رو باهاش پر کردم و روبه روش وای ستادم و ادامه دادم: من تا قبل این رابطه هم عالقه ای بهت نداشتم و حاال هم که دیگه اصال دلم نمی خواد ببینمت! _خیلی بد ی آراد! تو می فهمی چی می گی؟ حاال من باید با این افتصاح چیکار کنم؟ _قبل خوابیدن توی بغل من باید فکر اینجاش رو م ی کرد ی. _این تو بودی که به من حمله کرد ی. _تو هم که از خدات بود. _هیچم اینجور نبود. _اگه نبود پس چرا از جلوی در بر نگشتی؟ چرا باهام تا باال اومد ی؟ تو با خودت چی فکر کردی؟ اینکه اگه کنارم بخوابی مجبور می شم بگ یرمت؟ _تو نمی تونی همینجور ی منو رها کنی یعنی من نمی زارم. _حالا می بینی که میتونم! با گفتن محاله بزارم با ابروم بازی کنی به سمت در پا تند کرد و با عصبانیت خارج شد می دونستم هیچ کار ی نمی تونه بکنه ولی من مضطرب بودم و از کارم احساس پشیمانی می کردم. بدون اینکه لباس بپوشم و همانطور که حوله تنم بود روی تخت دمر دراز کشیدم و چشمام رو بستم. سرم حسابی درد می کرد ول ی نخواستم مسکن بخورم تا هم خودم رو تنبی ه کرده باشم و هم برای همیشه یادم بمونه که دیگه نباید زیاده روی کنم. *صبح شنبه، به محض ورودم به شرکت آرام رو دیدم که جلوی م یز منشی وایستاده و با نازی حرف می زنه. دلم می خواست بهش حمله کنم و همونجا خفه اش کنم. یه جورایی او رو مقصر اتفاق دو شب پیش می دونستم چون من به خاطر اینکه به او فکر نکنم زیاده رو ی کرده بودم. پرهام که تازه از اتاقش خارج شده بود با دیدن من لبخند به لب به طرفم اومد که باعث شد آرام و ناز ی هم متوجه حضور من بشن و به من نگاه کنن حواسم به آرام بود که وقتی چشمش به من افتاد خیلی زود نگاهش رو ازم گرفت و به اتاق حسابداری رفت. رفتنش طور ی بود که به نظر می رس ید داره ازم فرار می کنه. نگاهم رو از آرام گرفتم و بدون توجه به پرهام که به طرفم میومد به سمت اتاقم پا تند کردم که باعث شد پرهام هم به دنبالم بیاد و وارد اتاق بشه. کتم رو روی مبل انداختم و دست به جیب پشت دیوار ش ی شه ای وایستادم ولی با یادآوری وحشت تو ی چشمای آرام که از نگاه کردن به پایین به وجود اومده بود و برا ی فرار از فکر کردن بهش از دیوار فاصله گرفتم و کالفه رو ی مبل نشستم. پرهام که تا اون موقع وایستاده بود و من رو نگاه می کرد به حرف اومد و پرس ید : آراد تو با سایه کات کردی ؟ جوابی ندادم که جلوم نشست و گفت:راست می گه به زور باهاش..... با عصبانیت بهش توپیدم:گه خورده، من باهاش رابطه داشتم ولی نه به زور و اجبار!.... او برای اینکه خودش رو بهم غالب کنه عمدا خودش رو در اختیارم گذاشت. _ولی او جور دیگه ای م ی گفت و کلی هم تهد ید کرد. _من از تهد یداش نمی ترسم دختره ی احمق فکر کرده م ی تونه با این کاراش منو عاشق خودش کنه. _اون که معلومه هیچ کاری نمیتونه بکنه تو چته مثل برج زهر ماری!!نگو به خاطر سایه هست که اصلا باور نمیکنم قبل اینکه جوابش رو بدم منشی بعد در زدن وارد اتاق شد و رو به من گفت:ببخشید که مزاحم می شم ولی باید بهتون می گفتم که آقای رحیمی دو بار تماس گرفت و گفت بهتون بگم حتما بهشون زنگ بزنید و اینکه این رو هم باید بهتون می دادم. پرهام که دید من حوصله ندارم کاغذای توی دست نازی رو گرفت و به محض نگاه کردن بهشون کاغذ ی رو به دست گرفت و در حالی به من نشونش میداد گفت: اینو باش درخواست مرخصی! بی حال برگه درخواست مرخصی رو از دستش گرفتم و اسم درخواست کننده اش رو خوندم. آرام یک روز قبل تعطیلی رو درخواست مرخصی داده بود. به نازی نگاه کردم و گفتم:مرخصی وسط هفته و قبل تعط یلی رسمی؟! دلیلش چیه؟ _می گفت می خواد با دوستاش بره مشهد. برگه رو رو ی میز گذاشتم و با تغییر مدت درخواست از ی ک روز به دو روز زیرش رو امضا کردم. پرهام که از کارم تعجب کرده بود گفت:هیچ معلومه چیکار می کنی؟ تو باید با درخواستش مخالفت کنی نه اینکه دو روز بهش مرخصی بدی!! ...
۳۰ برگه امضا شده رو به نازی دادم و بعد خارج شدن ناز ی از اتاق رو به پرهام گفتم:می خوام چند روزی نبینمش. پرهام دیگه حرفی نزد و من هم برای تماس گرفتن با آقا ی رحیمی مسؤول خرید مواد اولی ه ی شرکت پشت می ز کا رم نشستم ولی به جای برداشتن گوش ی تلفن ناخواسته کامپی وتر رو روشن کردم و به تماشای آرام که رو ی می ز نشسته بود و حرف می زد نشستم و ناز ی رو توی مانیتور دیدم که وارد اتاق شد و برگه ای که مطمئن بودم برگه ی درخواست مرخصی ه رو به آرام داد. بر خالف انتظارم که فکر م ی کردم از دو روز مرخصیش خوشحال میشه، با دیدن کاغذ اخماش رو تو ی هم کشید و لبخند تلخی به رو ی نازی زد و چی زی بهش گفت که فکر کردم داره ازش تشکر می کنه. معنی اخمش رو نمی فهمیدم من بیشتر از اون چی زی که خواسته بود بهش داده بودم ولی او ناراحت شده بود! با صدای پرهام که با کنای ه گفت:من نمی دونم اون تو چی داره که تو بهش زل زدی. به خودم اومدم و چشم از مانیتور کامپوتر برداشتم که پرهام کالفه از رفتار من، از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست. رحیمی که گویا از تماس من نا امید شده بود خودش تماس گرفت و از خالی بودن جا ی چکی که برای خرید جنس به فروشنده داده بود یم گله کرد. به محض قطع کردن تماس با عصبانیت از ب ی فکری پرهام به اتاقش رفتم و رو بهش که پشت میزش نشسته بود توپی دم: پرهام تو چه غلطی می کن ی که جای چکا همیشه خالیه؟ پرهام که از حرف من جا خورده بود با تعجب گفت: مگه امروز چندمه؟ _امروز روزه سر رسیده چکه پاشو تا این سعیدی به بابام گزارش نداده جاش رو پر کن کالفه از جاش برخواست و با برداشتن کتش از روی صندلی ش مشغول پوش یدنش شد که در همین حال در اتاق زده شد و هر دو به در چشم دوختیم و با بفرمایید پرهام، آرام وارد اتاق و با من که جلوی در وایستاده بودم چشم تو ی چشم شد. خیلی سریع نگاهش رو ازم گرفت و رو به پرهام گفت: اومدم یادآور ی کنم جای چکی که برای امروزه خالی ه. من که از سهل انگاری پرهام عصبی بودم بهش توپیدم: اونوقت تو االن باید یادآور ی کن ی؟ با خونسردی و بدون اینکه بهم نگاه کنه به پرهام چشم دوخت و جواب داد:اوال اینکه اصال وظی فه ی من نیست که یادآوری کنم و آقای مد یر امور مالی خودشون باید حواسش جمع باشه و دوما اگه ایشون یادشون باشه من روز چهارشنبه هم بهشون یادآوری کردم ولی ایشون اونروز سرشون به چیزا ی دیگه گرم بود و توجهی نکردن. پرهام رو اگه کارد م ی زدی خونش در نمی اومد و از عصبان یت رگ گردنش باال اومده بود با برداشتن سوئیچش از رو ی میز به آرام زل زد و وقتی کنارم رس ی د جوری که آرام نشنوه غرید : بالخره ی ه روز من حساب ای ن دختره رو م ی رسم و اون روز هم خیلی دور نیست! به حرص خوردن پرهام و حال ی که آرام ازش گرفته بود لبخند زدم که نگاه حرصیش رو از آرام گرفت و از اتاق خارج شد. با رفتن پرهام، آرام بدون اینکه به من نگاه کنه و خیلی سریع به سمت در قدم برداشت ولی به محض اینکه به در رس ید تلو تلو خوران دستش رو روی دیوار کنار در گذاشت و با قدی خمیده وایستاد بهش متعجب شد و وقتی دیدم که دست د یگه اش رو روی سرش گذاشت به او که پشتش به من بود نزدی ک شدم و رو بهش پرس یدم : حالت خوبه؟! نگاه بی رمقش رو به من دوخت و با بی حالی روی زمین نشست. وقتی رنگ پریده و بی حالی ش رو دیدم از اتاق خارج شدم و رو به نازی که حواسش به من بود گفتم : ب یا ببین این دختره یهو چش شد؟ نازی خودکار توی دستش رو رو ی می ز گذاشت و به سمتم اومد و وقتی بهم رس ید، متوجهی آرام شد و با نگرانی نگاهش کرد و جلوش نشست و ازش پرس ید : آرام! خوبی ؟ آرام با بی حالی جوابش رو داد : نه خوب نیستم! سرم گیج و چشمم س یاهی می ره و حالم هم بده. خانم رفاهی که وقتی من ناز ی رو صدا زده بودم با شنیدن صدام از اتاق حسابداری بی رون اومده بود با عجل ه خودش رو بهمون رسوند و با دیدن رنگ پریده ی آرام رو به ناز ی پرس ید : چ ی شده؟ نازی رو ی پاش وایستاد و از آرام فاصله گرفت و جواب داد : نمی دونم! میگه سرش گیج می ره و حالت تهوع داره! خانم رفاهی جای نازی رو پر کرد و گفت : حتما فشارش افتاده ی لیوان اب قند براش بیار
۳۱ نازی بدون هیچ حرف ی و با عجله به سمت آبدار خونه رفت و خانم رفاهی رو به آرام غر زد : از صبحه که بهت می گم رنگ به رو نداری و یه چیزیت هست ول ی تو هر بار گفتی که خوب ی و بیشتر ترشک خورد ی! بفرم ا این هم نتی جه اش! نازی همونجور که لیوان آب قند رو هم م ی زد دوباره وارد اتاق شد و لیوان رو به طرف آرام گرفت ولی آرام دست ناز ی که لیوان توش بود رو پس زد و بیشتر توی خودش جمع شد. خانم رفاهی ل یوان رو از دست نازی گرفت و به دهن آرام نزدیکش کرد و گفت : ی ه مقدار از این بخور شاید بهتر شد ی! آرام دست خانم رفاهی رو هم پس زد و نالید : نمی تونم! حالم خیلی بده حتی دیدنش هم حالم رو بد م ی کنه. خانم رفاهی دوباره لی وان رو به طرفش گرفت و خواست به زور بهش بده که رو بهش غریدم : خب نمی خواد بهش نده! ببرش بیمارستان تا فشارش رو بگ یرن و از اونجا هم بره خونه و استراحت کنه تا بهتر بشه. نازی رو به خانم رفاهی حرف من رو تایید کرد و گفت : آره اینجوری خیلی بهتره تا شما آماده بشین من هم براتون آژانس می گیرم. _مگه ماش ین ندارن؟ _نه! ما هر روز با سرویس میایم و کسی ماشین نمیاره _لازم نیست ماشین بگیری خودم می برمش تو کمکش کن تا بشینه توی ماش ین. آرام با بی حالی نالید : بازم‌نیس.... خانم رفاهی با اخم بهش توپیدد : چی چی رو لازم نیست؟ خیلی هم لازمه برای برداشتن کتم به سمت اتاقم پا تند کردم و در همون حال به ناز ی گفتم که وسایل آرام رو هم توی ماش ین بزاره چون دیگه به شرکت برنمیگرده. *گوشه ی اتاق و دست به س ی نه وایستاده بودم و حواسم به دکتر میانسالی بود که در سکوت مشغول گرفتن فشار آرام بود که با تموم شدن کارش گوش ی پزشکی رو از گوشش در آورد و رو به آرام گفت : فشارت خیلی پایینه!..... گفتی تهوع هم داری؟ آرام جوابش رو داد : آره خیلی! دکتر نگاهش رو از ارام گرفت و گفت :ممکنه اینا علائم بارداری باشه!!! آرام که تا اونموقع با بی حالی رو ی صندلی نشسته بود با چشمای از حدقه بیرون زده به دکتر نگاه کرد و من که تا اونموقع با کالفگ ی اونا رو نگاه می کردم با صدای بلند زدم زیر خنده و صدای قهقهه ام فضای اتاق رو پر کرد که دکتر نگاه خیره و متعجبش رو از من گرفت و مشغول نوشتن نسخه شد و در همون حال گفت : یعن ی انقدر بچه دوست دار ی؟ با گیجی و متعجب نگاهش کردم و پرس یدم : چی گفتین؟! _من فقط گفتم ممکنه! خانومت باردار باشه و تو انقدر خوشحال شد ی! گفتم یعنی تو انقدر بچه دوست داری؟! آرام زود تر از من و با عصبانی ت جوابش رو داد : این آقا با من هیچ نسبتی نداره و در ضمن من هنوز ازدواج نکردم. دکتر خند ید و گفت : حاال چرا عصبی می ش ی ؟ خب من فکر کردم شما با هم نامزدین! دکتر با همون لبخند رو ی لبش نسخه رو به سمت من گرفت و گفت : انقدر نگران نباش این فقط یه مسمومی ته که با ی ه سرم خوب می شه! نسخه رو از دستش گرفتم و با جد یت گفتم : من اصال نگران نیستم! لبخند روی لب دکتر عمیق تر و پر معنا تر شد و من برا ی گرفتن نسخه به دنبال آرام از اتاق خارج شدم و به سمت داروخونه پا تند کردم یک ربع بود که پرستار برای آرام سرم وصل کرده بود و من برای اینکه از مح یط شلوغ و پر رفت و آمد دور باشم تو ی ماش ین منتظر نشسته بودم و حرف دکتر رو توی ذهنم مرور می کردم. او چطور فکر کرده بود ممکنه که من و آرام با هم نامزد باش یم و پای بچه هم در م یون باشه؟! ولی یه چیز برا ی خودم هم جالب بود اینکه حرف دکتر بد به مزاغم خوش اومده بود و یه جورایی قلقلکم می داد. با حرص و برای خالصی از شر فکرای جورواجور دستم رو روی فرمون کوبیدم و از ماش ی ن پیاده شدم و به سمت ساختمون درمانگاه قدم برداشتم. به پرستاری که برا ی آرام سرم وصل کرده بود و حاال با ی ه آمپول توی دستش به سمت اتاق اورژانس می رفت نزدی ک شدم و از او که حاال متوجه ی من شده بود پرس یدم : هنوز سرمشون تموم نشده؟! پرستاره لبخند ی به روم زد و گفت : نه! چرا نمی رین پیشش؟ _می تونم برم؟!
۳۲ _آره! ایشون تو ی اتاق تنها هستن. پرستاره با گفتن این حرف از من فاصله گرفت و با باز نگه داشتن در اتاق از من خواست وارد اتاق بشم و من با تعلل و دودلی به سمت اتاق قدم برداشتم و وارد اتاق کوچک اورژانس شدم. به آرام که رو ی تخت دراز کشیده و چشماش رو بسته بود نگاه کردم و بدون گرفتن نگاهم از صورتش رو ی تنها صندلی و با فاصله از تخت نشستم که آرام چشماش رو باز کرد و با تعجب به من و پرستار که داشت مایع داخل آمپول رو تو ی سرمش خالی می کرد نگاه کرد. پرستار که دید آرام بهش خی ره شده به روش لبخند زد و گفت : فکر کردم خوابید ی؟! آرام لبخند بی جونی زد و گفت : میشه این سرم رو ز یادتر کنین تا زودتر تموم شه حوصله ام سر رفت. پرستار با همون لبخند جوابش رو داد : نه عزی زم نم ی شه! اگه زیاد تر بشه تاثیری نداره! بعدشم من که باهات پارتی بازی کردم و اجازه دادم آقاتون بیاد پیشت دیگه برای چی این همه عجله داری؟ آرام نگاه عصبی و کلافش رو بهش دوخت و من زودتر از او و با لبخند بدجنسانه ای و با اشاره به آمپول گفتم : این رو عضالنی تزریق می کرد ی بهتر نبود؟ فکر کنم اینجور ی تاثیرش بی شتر باشه ها! آرام با چشمای گرد شده نگاهم کرد و پرستار هم که به نی ت من پی نبرده بود به روم لبخند زد و در حالی به سمت در می رفت گفت : نگران نباش بالخره تاث یر خودش رو می ذاره! با رفتن پرستار و بسته شدن در پشت سرش آرام نفسش رو حرصی بیرون داد و با همون حرص توی لحنش گفت : من نمی دونم کی به پرسنل اینجا مدرک داده؟ آخه ما کجامون به....... به او که حرفش رو نصفه رها کرده بود و به حرص خوردنش خند یدم و وسط خنده بری ده بریده گفتم : فکرش رو بکن ... من و..... من و تو..... با هم ازدواج کنیم ! با عصبانیت نگاهم کرد و گفت : حتی فکر کردن بهش هم ...... با جد یت و اخم نگاهش کردم و با باال انداختن یه تای ابروم گفتم : فکر کردن بهش چ ی؟! _هه! خنده داره! _آره! خنده داره! نگاهش رو از من گرفت و در سکوت به سقف خیره شد و من در حالی که به نیم رخش زل زده بودم دوباره به او و بودن در کنارش فکر کردم.
۳۳ باز هم کالفه از فکرای بی سر و ته و ضد و نقیضم نفسم رو بیرون دادم و گفتم : اینجور ی...... همزمان با خارج شدن این کلمه از دهن من آرام هم کلمه ای رو به زبون آورد که ناگهان هر دو ساکت و به هم خیره شد یم. وقتی دیدم چیزی نمی گه به حرف اومدم و گفتم : چی م ی خواستی بگ ی؟! _چیز خاصی نبود! شما حرفتون رو بزنین. _می خواستم بگم اگه ساکت باش یم این دقی قه ها دیر می گذره و حوصله مون سر م ی ره که خودت به حرف اومد ی. _مگه ما حرفی هم برا ی گفتن داریم؟! _می بینم که این سرم و آمپول اول از همه زبونت رو باز کرده و من مطمئن شدم اون دختری که هر لحظه ممکن بود از حال بره خودتی. جوابی نداد و من با پوزخند ی گوشه ی لبم ادامه دادم : بهت نمیومد انقدر شکمو باش ی که به خاطر پر خوری کارت به بیمارستان بکشه! _من نه شکمو ام نه پر خور! از حرص تو ی لحنش لبخند روی لبم پر رنگ تر شد و گفتم : هنوز هم نمی خوای بگ ی چی می خواستی بگ ی؟! _شما نمی تونستین بیرون منتظر بمونین تا این سرم تموم بشه؟! _چرا می تونستم! _خب! پس.......... _دلم نخواست! نگاهش رو ازم گرفت و بعد چند لحظه سکوت پرس ید : م ی تونم ی ه سوال ازتون بپرسم؟! _بپرس! _چرا خودتون من رو آوردین اینجا؟! این سوالی بود که برای خودم هم مطرح و جوابش برای خودم هم مجهول بود و وقتی دیدم جوابی براش پیدا نمی کنم با بی خیالی گفتم : چون دلم برات سوخت! سوالی و متعجب نگاهم کرد و من با سرد ترین لحن ممکن ادامه دادم : تو حالت خیل ی بد بود و من با خودم گفتم ممکنه هر لحظه از حال بری! ولی حاال می بینم که...... نه! بادمجون بم آفت نداره! لبخند غمگ ینی زد و گفت : ممنون از تعری فتون! جوابی ندادم و در عوض وقتی دیدم سرمش تموم شده از جام برخاستم و گفتم : من بی رون درمانگاه، تو ی ماش ین منتظرتم. با گفتن این حرف از اتاق خارج شدم و رو به پرستاری که حواسش بهم بود گفتم که سرم آرام تموم شده و به سمت در خروجی درمانگاه قدم برداشتم. چیزی از نشستنم توی ماش ین نگذشت که آرام از در درمانگاه خارج شد و از همون جلوی در با چشم به دنبال ماش ی ن من گشت. نگاهم رو از او که چادرش تو ی هوا تکون می خورد و باد اون رو به رقص در آورده بود گرفتم و ماش ین رو روشن کردم و مقابلش نگه داشتم که متوج ه ام شد و رو ی صندلی عقب نشست. برای اینکه بتونم صورتش رو ببینم آینه رو روش تنظی م کردم و با به حرکت در آوردن ماش ین ازش پرس یدم : االن حالت بهتره؟! _آره!خیلی بهترم. دیگه چیزی نپرس یدم و با پل ی کردن آهنگ به رانندگیم ادامه دادم و او هم سرش رو روی پشتی مبل گذاشت و چشماش رو بست. ماش ین رو جلو ی در خونه شون نگه داشتم که چشماش رو باز و با تعجب به در خونه نگاه کرد و گفت : چرا اومد ین ا ینجا؟! به طرفش برگشتم و گفتم : پس کجا برم؟! _مگه نباید می رفت یم شر کت؟ _برو خونه و استراحت کن! کیفش رو از روی صندلی برداشت و با تلخند ی گفت : ممنون که دلتون به حالم سوخت! معنی تلخند و نیش کالمش رو نمی فهمیدم و نمی دونستم چرا ناراحت شده ول ی هرچه که بود این ناراحت شدنش رو و اینکه انتظار داشته بود چیز دیگه ای ازم بشنوه رو دوست داشتم و در جوابش گفتم : خواهش! فقط اینکه دیگه هله هوله نخور چون ممکن نیست که دوباره دلم به حالت بسوزه. باز هم لبخند تلخی زد و با گفتن خداحافظ از ماشین پیاده شد. ...
۳۴ *فردا ی اون روز، نبود آرام تو ی شرکت بد جور به چشم م ی ومد و من ب ر خالف تصورم که فکر می کردم اگه نباشه خوشحالم،نه تنها خوشحال نبودم بلکه کالفه و سر در گم بودم و بی اختیار به جای خالیش تو ی مانی تور نگاه می کردم. اتاق حسابداری بر عکس هر روز که شلوغ و پر رفت و آمد بود با نبودش سوت و کور بود و خانم رفاهی و مب ینا تو ی سکوت به کارشون مشغول بودن. جای خالیش انقدر تو ی چشم بود که حتی پرهام هم جا ی خالیش رو احساس کرده بود که کالفه به اتاقم اومد و گفت : آراد به نظر تو امروز شرکت ی ه جور ی نیست؟ _نه! چجوری ه مگه؟ _یه جورایی به سربه سر گذاشتن این دختره عادت کردم حاال که نیست انگار یه چیز ی کمه. _خب سربه سر یک ی د یگه بزار! پرهام توی فکر رفت و بعد مکثی پرس ید :آراد! تو نظرت در موردش چی ه؟ _نظری ندارم او هم یک ی مثل بقی ه است. _نیست!خودتم خوب میدونی با بقیه فرق داره حداقل با دخترایی که دور و بر مارو گرفتن خیلی فزق داره مشکوکانه نگاهش کردم که ادامه داد :برای همین ازش بدم میاد و می خوام که نباشه. متوجه منظورش نمی شدم چون ضد و نقیض حرف می زد، از یک طرف می گفت از نبودش دلگ یره و از طرف دیگه م ی گفت ازش بدش میاد و می خواد که نباشه! من خودم هم احساس او رو داشتم و حتی دلیل احساس خودم رو هم نمی فهمیدم و تا ظهر که به خونه برم همه اش احساس می کردم ی ه چیز ی کمه و بای د دنبالش بگردم و با خودم درگیر بودم . فرداش هم که به مناسبت می الد امام رضا علی ه السالم شرکت تعطیل بود و من توی خونه موندم و به تماشای شبکه هایی نشستم که مشهد و حرم رو نشون م ی داد. حرکاتم کامال غیر اراد ی بودن. من می دونستم که آرام اون لحظه مشهده و با دیدن حرم از قاب تلوزیون خودم رو بهش نزدیک احساس می کردم. بابا و مامان هم که از رفتارم تعجب کرده بودن ولی چیزی نمی گفتن و نگاه های معن ی دار آیدا و آوا رو هم روی خودم احساس می کردم. من هیچ وقت تلویزیون نگاه نمی کردم ولی اونروز از صبح تا شب یه جا نشسته و به قاب تلوزی ون زل زده بودم و تو ی افکار خودم س یر می کردم. اونروز انقدر توی حال و هوا ی خودم بودم که حتی حرفای سعید )همسر آیدا خواهرم( رو از کنارم نمی شنیدم و به باز یگوشیای دخترشیطونشون هم توجهی نمیکردم صبح فرداش دیر تر از همیشه به شرکت رفتم و اگه مجبور نمی بودم اصال نم ی رفتم. چند دقی قه ای می شد که وارد شرکت شده بودم و چیزی از نشستنم پشت میز کارم نگذشته بود که در اتاق با شدت باز شد و من با تعجب به سایه نگاه کردم که وارد اتاق شد. نفسم رو کالفه ب یرون دادم و با پرت کردن خودکار تو ی دستم رو ی م یز به پشتی صندل ی تکی ه دادم و گفتم:اینجا چ ی می خوای؟ نزدیک تر اومد و جواب داد:حقم رو. _چه حقی ؟ _حق اینکه تو حق نداری هر کار که دلت خواست باهام بکنی و بعدش هم منو رها کنی به امان خدا. _اینجا یه همچ ین حق ی وجود نداره. _داره! یعن ی من می خوام که وجود داشته باشه. پاشدم جلوش وایستادم و گفتم سایه من اصلا حوصلتو ندارم... ...
۳۵ _آراد تو حوصله چی رو ندار ی؟ تو م ی دونی با من چیکار کرد..... با عصبانیت وسط حرفش پری دم و غریدم: من با تو کار ی نکردم.... با لحن آروم تر ی ادامه دادم:سایه! چرا فکر می کن ی من احمقم؟.. درسته اونشب من توی حال خودم نبودم ول ی انقدر حالیم بود که تو اولین بارت نبوده. دیدم که با شنیدن حرفم نگاهش نگران شد و رنگش پرید ول ی به روی خودش نیاورد و سرم داد زد:تو داری به من تهمت می زنی؟ اگه مرد نیستی که پای کاری که کرد ی بایستی بگو نیستم دیگه چرا تهمت می زن ی؟ . _خودت هم خوب م ی دونی که تهمت نیست. _آراد من عاشق تو شدم و تو به من این جور ی می گی؟ ای ن خیلی نامردیه! _اصال من نامردم و تو هم اشتباه کردی که عاشق ی ه نامرد شد ی. _دنیا همینجور ی نمی مونه آقا آراد! من این نامردیت رو تالفی می کنم. به حرفش پوزخند زدم که عصبی شد و در حالی که به سمت در اتاق می رفت گفت: فقط صبر کن و ببین چی به روزت میارم کاری میکنم که بهم التماس کنی و بخوای ببخشمت برای اینکه بیشتر حرصش رو در بیارم قهقهه ای سر دادم که با عصبانیت بیرون رفت و در رو محکم به هم زد. کالفه خودم رو رو ی مبل انداختم و با کف دو دستم به صورتم دست کشیدم. من خودم رو به خاطر کاری که با سایه کرده بودم سرزنش می کردم و حت ی اگه یک در صدم احتمال م ی دادم سایه اول ین بارش بوده باشه باهاش ازدواج می کردم ولی من آدمی نبودم که کسی مثل سایه بتونه گولش بزنه. نقشه ی سایه برای گول زدن من خوب بود ولی او من رو خوب نشناخته بود و نم ی دونست حافظه ی خوبی دارم و جزئیات خوب یادم م ی مونه حتی تو ی اوج م س ت ی. سایه با اومدنش به شرکت به حالم گند زده بود و حال خرابم رو خراب تر کرده بود برای همین قرار مالقاتم رو با مد ی ر یکی از شرکتهای طرف قرارداد کنسل کردم و به قصد رفتن به خونه از شرکت ب یرون زدم. با ورودم به خونه، مرسانا، دختر سه ساله و خوش سرزبون آیدا خودش رو توی بغلم انداخت و غافلگ یرم کرد. توی اون اوضاع بودن مرسانا و بازی کردن باهاش بهترین چیزی بود که حالم رو عوض می کرد. مرسانا رو بغل کردم و رو ی مبل راحتی وسط حال لم دادم و او رو با دو دستم باال بردم و شکمش رو به صورتم مالی دم که با صدای بلند قهقهه زد و من برای اینکه بیشتر بخنده و کی ف کنم بیشتر سرو صدا به راه انداختم و باهاش بازی کردم که آیدا با سنی چای توی دستش بهمون ملحق شد و بعد از سلام کردن بهمون روی مبل کناریم نشست دست از سر به سر گذاشتن مرسانا برداشتم و به آیدا که با لبخند بهمون نگاه می کرد نگاه کردم. به چشمای قرمز و پف کرده اش خیره شدم و گفتم : چیز ی شده؟ لبخند بی جونی زد و گفت: نه داداش! چطور؟ _آخه به نظر میاد گریه کرد ی! _چیزی نیست... مامان که تا اون لحظه تو ی آشپزخونه بود به طرفمون اومد و گفت:چی چی رو چی زی ن یست، خانم باز هم با شوهرش دعواش شده. چاییم رو از روی میز برداشتم و بی خیال گفتم: خب دعوا که کار زن و شوهراست. مامان کنارم نشست و گفت:ی عنی تو برات مهم نیست که شوهر خواهرت با خواهرت چجور رفتاری داره و همه اش دعواش می کنه!؟ یه مقدار از چاییم رو خوردم و جواب دادم: تا جایی که من می دونم سعید آدم بد ی نی ست و اخلاقش خیلی هم خوبه ولی چشم! سر فرصت باهاش حرف می زنم آیدا با گری ه گفت:دستت درد نکنه داداش پس یعنی من بدم و مشکل از منه؟! _نمی دونم! خودت چی فکر می کنی؟ آیدا که انتظار نداشت این حرف رو بهش بزنم و طرف سعی د رو بگ یرم عصبانی شد و به قصد اتاقی که حتی بعد ازدواج کردنش هنوز هم مال خودش بود از پله ها باال رفت. مامان سرم غر زد:واقعا که! تو به جای اینکه از خواهرت طرفداری کن ی طرف سعید رو م ی گیر ی؟ _من از سعید طرفداری نکردم فقط گفتم آیدا ی ه ذره بیشتر به رفتارش با سعید دقت کنه! شما هم به جای اینکه ازش حمایت کنی ی ه ذره شوهر داری یادش بده. _شوهر داریش خیل ی هم خوبه این سعیدِ که زن دار ی رو بلد نیست. آیدا هم از نظر قیافه و هم از همه نظردیگه از اون سرتره پس اونه که باید حد خودش رو بدونه و پاش رو از گلیمش دراز تر نکنه. من که م ی دونستم بحث کردن با مامان بی فایده است دی گه چیزی نگفتم و خودم رو با بازی کردن با مرسانا که رو ی مبل راه می رفت مشغول کردم. اون شب رو آیدا خونه ی ما موند و به خونه اش نرفت! وقت ی هم که بابا پرس ید چرا شب به خونه اش نرفته مامان به دروغ گفت سعید برای کارش مسافرت رفته و خونه نیست و اون هم برای این که تنها نمونه اومده پیش ما
۳۶ مامان چون می دونست بابا هم مثل من ممکنه حق رو به سعید بده و با موندن آیدا مخالفت کنه واقعیت رو جور دیگه ای گفت تا بابا چیزی نفهمه! صبح روز چهارشنبه زودتر از هر روز از خواب بیدار شدم و به شرکت رفتم. اون روز برعکس روز قبل سر حال بودم و با اینکه علتش برام مجهول بود اما من این سرحالی رو دوست داشتم و برام خوشایند بود. حال هوای شرکت هم اون روز عوض شده بود و خانم رفاه ی رو هم برعکس روز قبل که کسل و بی حوصله به نظر می رس ید اون روز توی سالن سر حال دیدمش که بهم سالم کرد. تنها این پرهام بود که با اخمای توی هم جلو ی در اتاقش وایستاده بود و من رو نگاه م ی کرد و وقتی دید من متوجه اش شدم پوزخند ی زد و به اتاقش رفت. بدون توجه به پرهام، مقابل م یز منشی وایستادم و رو به نازی گفتم: امروز خودم به دیدن مهندس تراب ی م ی رم پس باهاش تماس بگ یر و ببین ک ی وقت داره همو ببینیم. _چشم همین الان تماس میگیرم از میز منشی فاصله گرفتم که با شنیدن سر وصدایی که از اتاق حسابداری نشئت می گرفت به اونطرف نگاه کردم و گفتم : تو ی اون اتاق خبریه؟ لبخند گنده ای روی لب ناز ی نشست و گفت: آرام امروز اومده و باز دخترا دورش جمع شدن که ازش سوغاتی بگ یرن. ناخوداگاه اخمام توی هم رفت و بدون هیچ حرفی به اتاقم رفتم. نمی خواستم باور کنم حال خوب اونروزم به خاطر وجود آرام توی شرکت بوده ولی این واقعیت داشت که من به خاطر وجود کسی خوشحال بودم که دل خوش ی ازش ندانستم و و دنبال راهی بودم که از شرکت بی رونش کنم. از رفتارای ضد و نقی ض خودم عصبی بودم و با کالفگ ی دستام رو پشت گردنم قالب کردم و پشت دی وار ش یشه ای وای ستادم که در همین حال در اتاق باز و مش باقر با س ینی چای وارد اتاق شد و با خند ه بهم سالم کرد و صبح بخیر گفت. به طرف م یز کارم رفتم و در همان حال جواب سالمش رو دادم. مش باقر س ین ی توی دستش رو روی میز گذاشت و گفت:آقا اگه با من کاری نداری ن من برم به کارم برسم. پشت میزم نشتم که با دیدن ظرف سوهان توی س ینی تعجب کردم و خواستم چیزی بگم که مش باقر خودش گفت:این سوغات مشهده خانم محمدی زحمتش رو کشیده چیزی نگفتم و به ظرف سوهان خیره شدم که مش باقر از اتاق خارج شد و پرهام جاش رو گرفت. به پرهام که هنوز هم ناراحت به نظر می رس ید نگاه کردم و گفتم :تو معلوم هست امروز چت شده؟ نیشخند ی زد و با کنایه گفت:من که معلومه چمه از اومدن این دختره ناراحتم ولی تو معلوم نیست چته که امروز بر عکس دیروز و روز یکشنبه کبکت خروس می خونه. دست به س ینه به پشتی صندلی تکی ه دادم و گفتم : درست فهمید ی من امروز حالم خوبه ولی این ربطی به اون نداره. با چشم به ظرف رو ی میز اشاره کرد و گفت: چه قدرم معلومه که ربط نداره. _پرهام تو ی ه چی زیت م ی شه! کال چند وقتی ه که عوض شد ی! پرهام چیزی نگفت و در عوض در سکوت پشت دیوار ش ی شه ای وایستاد و به بیرون خ یره شد. *چند روز ی از اون روز گذشته بود و من مشغول دیدن طرح هایی بودم که برای تبلی غ محصوالتمون طراحی شده بودن و من می بایست در موردشون نظر می دادم تا اگه مشکل دارن برطرف بشه. چشمم به مانیتور بود که آرام بعد در زدن وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست.
۳۷ به چهره ی نگرانش خیره شدم و پرس یدم :مشکلی پیش اومده؟ با نگرانی جواب داد:نه!.. یعنی آره. _بالخره آره یا نه؟ _آره. سوالی نگاهش کردم که ادامه داد:راستش از حساب شرکت پول برداشت شده ولی این که به کدوم شماره حساب ریخته شده مشخص نیست. _یعنی چی که مشخص نیست؟ _یعنی اینکه شماره حساب مقصد از حافظه ی س یستم پاک شده. _مگه می شه؟ حاال مبلغش چقدره؟ _۱۰۰......میلیون!.....تومن..... از صبحه دارم بررسی میکنم هر حسابی رو هم که به ذهنم رسیده گشتم ولی بی فایده بود نفسم رو بی رون دادم و گفتم : باشه خودم بررس ی م ی کنم ببینم چی شده تو برو به کارت برس. آرام با تردید و اضطراب از اتاق خارج شد و من با رفتنش پیش اکبری رفتم و ازش خواستم ته و تو ی ماجرا رو در ب یاره و خبرش رو بهم می ده. اون روز پرهام به شرکت نیومده بود و خبری هم ازش نداشتم و هر چی هم که بهش زنگ می زدم بی فایده بود و گوش یش در دسترس نبود. به خیال ای نکه این مشکل ی ه مشکل جزئی توی جابه جایی پول بوده به اتاقم برگشتم و به ادامه ی کارم مشغول شدم که مدت ی نگذشت که اکبری با یه کاغذ تو ی دستش وارد اتاق شد و کاغذ رو روی میز و جلوی من گذاشت. با تعجب نگاهش کردم و پرس یدم: این چیه؟ _من س یستم اتاق آقای سهراب ی که س یستم های اتاق حسابداری بهش متصلن رو بررس ی کردم و شماره حسابی رو که پول بهش واریز شده رو در آوردم. کاغذ رو به دست گرفتم و نگاهی به شماره حساب انداختم و گفتم:خب این برای کدوم بخشه؟ _ بهتره خودتون ببینید این ی شماره حدیده و برای اولین بار وارد سیستم شده برای اینکه بفهمم شماره حساب متعلق به کیه گوش یم رو در آوردم و از طریق همراه بانک، مبلغ ی رو به همون شماره پول واریز کردم که با دیدن اسم آرام محمد ی به عنوان نام صاحب شماره حساب چشمام تا آخری ن حد ممکن باز شد و با تعجب به اسمش خیره شدم. برای اینکه مطمعن بشم اشتباه نشده چند بار دیگر هم ای ن کار رو تکرار کردم و با تعجب رو به اکبر ی که روبه روم وایستاده بود گفتم:این غیر ممکنه! _راستش من هم اولی که اسمش رو دیدم باورم نشد و برا ی همین هم فقط شماره حساب رو بهتون دادم تا خودتون ببینید . با عصبانیت میز رو دور زدم و به سمت اتاق پرهام پاتند کردم و وارد اتاقش شدم و پشت س یستم نشستم و خودم همه چی رو چک کردم. با تعجب و عصبانیت به اسم آرام تو ی مانیتور کامپیوتر رو ی میز پرهام خی ره بودم و باورم نمی کردم که آرام همچی ن کاری رو کرده باشه. روبه اکبر ی که به دنبالم به اتاق پرهام اومده بود گفتم:تو مطمعنی این درسته. _من نمی دونم آقا! داد زدم : پس تو چی میدونیییییی؟؟!! ...
۳۸ -من سیستم خانم محمد ی رو هم بررس ی کردم، تاریخ وساعت انتقال پول یکی ه فقط تو ی س یستم ایشون شماره حساب مقصد و اسم دارنده ی حساب مشخص نیست. _یعنی می خوای بگ ی خودش شماره حساب رو پاک کرده. _ممکنه! به نظر میاد خبر نداشته همه ی س یستما به این س یستم اصلی متصلن. سرم رو پایین انداختم و گفتم:صداش کن بیاد اینجا. _ولی آقا ممکنه اشتباه... سرش داد زدم: گفتم صداش بزن بیاد. اکبری بدون ه یچ حرفی از اتاق خارج شد و چند دقی قه بعد آرام با نگرانی وارد اتاق شد و روبه روم وایستاد. به قدر ی عصبانی بودم که دلم می خواست با دست خودم خفه اش کنم ولی سعی کردم عصبانیتم رو کنترل کنم و بهش نگاه کردم وگفتم: بیا جلوتر. با تعلل دو قدم اومد جلو که گفتم چرا شماره حساب مقصد از روی سیستمت پاک شده؟ _ن..ن...نمیدونم به چشمای نگرانش خی ره شدم و گفتم:بیا ای نجا تا بفهمی چرا! از جاش تکون نخورد که داد زدم:گفتم بیا جلو تر.... چند قدم جلوتر اومد و من تونستم جمعیت کنجکاو جمع شده، تو ی سالن رو بب ینم. به مانیتور کامپیوتر اشاره کردم و گفتم:بخونش! به مانیتور خیره شد و من به صورت او زل زدم و دیدم که ناگهان حلقه ی چشماش گشاد شد و رنگ صورتش پرید . دستش رو به عنوان تکی ه گاهش رو ی می ز گذاشت و با فاصله ی کمی که ازم داشت به صورتم خیره شد و با تته پته گفت:این.... این درست نیست.... این.. روی پام وایستادم و گفتم:این کامال درسته و چیز ی که درست نیست کار توئه!...... تو با خودت چی فکر کردی؟ که اینجا هر غلطی دلت خواست میتونی بکنی و هیچ کس هم کاری به کارت نداشته باشه؟ _منظورتون چیه؟ _منظورم خوب می فهمی پس خودت رو به موش مردگی نزن _شما می فهمین چی دارین می گین؟ شما میگین من پول رو به حساب خودم ریختم؟ سرم رو بهش نزدیک کردم و گفتم:ما بهش میگیم دزدی. _این تهمته، این نوشته ی روی سیستم نمی تونه چیزی رو ثابت کنه. هر کسی می تونه این داده ها رو به س یستم بده. _کارت پولت کجاست. _می خواین چیکار؟ _می خوام ازش موجود ی بگ ی رم. با شنیدن این حرف، خیلی سریع از اتاق خارج شد و چند ثانیه بعد با کیف پول تو ی دستش برگشت. دوتا کارت رو از کیفش در آورد و گفت: من فقط همین دوتا حساب رو دارم میتونین از هر دوتاش موجودی بگیرین. بدون معطلی اکبری رو صدا زدم و ازش خواستم از یه عابر بانک از کارت ی که شماره حسابش با شماره حساب تو ی سیستم یکیه موجود ی بگیره و زود برگرده. اکبری کارت رو از دستش گرفت و بعد اینکه کارمندا رو به خاطر جمع شدنشون تو ی سالن سرزنش کرد از شرکت بی رون رفت. با رفتن اکبری رو ی صندلی نشستم و منتظر موندم تا برگرده. دلم م ی خواست حسابش خالی و چیز ی که تو ی س یستم ثبت شده بود صحت نداشته باشه. آرام هم همانطور که دو طرف چادرش رو رها کرده بود ، ب ی رمق به دی وار تکی ه داد و چشماش رو بست. چیزی ار رفتن اکبری نگذشت که برگشت و فیشی که موجودی گرفته بود رو به دستم داد. مبلغ موجودی رو خوندم و فیش رو به طرفش گرفتم و با نیشخند گفتم: حالا چی می گی؟ نکنه می خوای بگی اینم دروغ و ساختگیه. با قدمای بلند خودش رو بهم رسوند و فیش رو از دستم گرفت و بهش نگاه کرد و بعد خوندنش با نگرانی بهم زل زد و گفت:این غیر ممکنه!این حساب از مدتهاس که خالیه ومن ازش استفاده نمی کنم. بهش غریدم:حالا که ممکن شده. از جام برخاستم و در حالی که به سمت در می رفتم گفتم: من کارمند دزد و مظلوم نما نمی خوام خیلی سریع وسایلت رو جمع می کنی و از اینجا میری. با التماس گفت تو رو خدا ی لحظه صبر کنید حتما مشکلی پیش اومده. ...
۳۹ به طرفش برگشتم و گفتم: حاال که دید ی همه چ ی لو رفته م ی گی مشکل پیش اومده؟ نه خیر خانم! مشکل تویی که قبل انجام کارت به عاقبتش فکر نکردی. _ش ما حق نداری به من تهمت بزنی و منو دزد خطاب کن ی. به سمتش قدمای بلند برداشتم و سرش داد زدم:تو به من نمی گی حق دارم یا ندارم! از اولش هم ازت خوشم نیومد و حاال چراش رو می فهمم. به چشمای خیس اشکش خی ره شدم و گفتم:بهت گفته بودم اینجا جای آدمایی مثل تو نیست. اشکاش روی گونه اش ریخت و بدون ه یچ حرفی و با سرعت از کنارم رد و از اتاق خارج شد. من هم از اتاق خارج شدم و با عصبانیت رو به جمعیت فضول داخل سالن غریدم:نمایش دیگه تموم شد! شما احتماال نمی خواین برین سر کارتون؟ خانم رفاهی که تا اون موقع سر به زیر جلو ی در اتاق حسابداری وایستاده بود جلو اومد و خواست چیزی بگه که بهش توپیدم : خانم رفاهی لطفا احترام خودت رو نگه دار. خانم رفاهی که دید من بیشتر از اونچه فکر میکنه عصبیم چیزی نگفت و رفت. هنوز توی سالن وایستاده بودم که آرام در حال ی که کی فش رو ی دوشش بود از اتاق خارج شد و به سمت در ورودی شرکت رفت ولی قبل اینکه به در برسه به طرفم برگشت و خواست چیزی بهم بگه که از گفتنش منصرف شد و با چشمای خیس از اشک از شرکت بیرون رفت. به سمت اتاقم پا تند کردم و با قرار گرفتنم توی اتاق، در رو محکم به هم کوبیدم و روی مبل ولو شدم و عصب ی چشمام رو با انگشتام مالش دادم. اگه هر کسی به جای آرام این کار رو می کرد تا این حد عصبی نمی شدم ولی او با مظلوم نماییش از اعتمادم سوءاستفاده کرده بود اون هم درست زمانی که دیگه نسبت بهش احساس نفرت نمی کردم و بر عکس او رو پاک و مبر ی از هر اشتباه ی می دونستم. به سمت گوش یم که رو ی میز افتاده بود رفتم و بار دیگه هم شماره ی پرهام رو گرفتم که باز هم گوش یش خاموش بود و جوابم رو نداد. دیگه فضای خفه ی شرکت رو تحمل نکردم و با پوش یدن کتم از شرکت بیرون زدم. نیاز به چیزی داشتم که عصبانیتم رو سرش خالی کنم و چه چیز ی بهتر از ک یسه بکس! توی ماش ی نم نشستم و به سمت باشگاه حرکت کردم و تا بعد از ظهر توی باشگاه موندم و به تن ب ی جون کیسه بکس، مشت زدم. با هر مشتی که زدم، چشمای خیس آرام جلو ی چشمم کم رنگ و کم رنگ تر شد تا اینکه کمی از فکرش در اومدم و با عصبانیت کمتری راهی خونه شدم ...
۴۰ ورودم به خونه و دیدن بابا که رو ی مبل کنار شومینه نشسته بود و روزنامه م ی خوند با سرعت به سمتش رفتم و بعد سالم کردن روبه روش نشستم و با لبخند پیروزمندانه ای بهش خیره شدم که ریز نگاهم کرد و پرس ید : ناراحت به نظر میای، چیز ی شده؟ _ناراحت به نظر نمیام واقعا ناراحتم. _خب! علتش چیه؟ _علتش تو زرد در اومدن نیرو ی کار ی و باهوش یه که شما استخدام کرد ین. بابا نگاهش متعجب شد و پرس ید :منظورت چی ه؟ _منظورم اینه که کارمند ی که شما استخدام کرد ی و به خاطرش هم منو تهد ید کرد ی که حق ندارم اخراجش کنم امروز ۱۰۰ تومن پول گمشده ی شرکت توی حساب اون پیدا شد. _حساب کی؟ آرام؟ _بله آرام! _محاله! _فعلا که محال ممکن شده! _آراد تو م ی فهمی چی می گ ی؟ _آره پدر من می فهمم! آرام خانمی که شما این همه ازش تعریف کردی، در کمال ناباوری ۱۰۰ میلیون پول رو به حساب خودش ریخته و برای رد گم کنی شماره حسابش رو از رو ی س یستم پاک کرده. _تو خودت با چشمای خودت دید ی که تهمت می زنی؟ _اگه خودم نمی دیدم که باور نمی کردم. _ولی من مطمئنم او این کار رو نکرده. _آخه شما از کجا این همه مطمئنی؟ بابا مکث کرد و بعد کمی فکر کردن گفت: حتی اگه با چشمای خودت هم دیده باش ی باز هم باور نکن، درسته او پول لازمه ولی کسی نیست که دست به همچین کاری بزنه. _پول لازمه؟ چرا؟ _آره پول الزمه !........ از حاج صادق شنیدم که برادر آرام پارسال تصادف کرده و پاهاش آس یب دیده حتی دو باری هم زیر تی غ جراحی رفته و کمی بهتر شده ولی همه چ ی به جراحی سوم بستگ ی داره که کامل خوب بشه و بتونه راه بره، پدر آرام برای مخارج دو تا عمل قبلی همه ی پس اندازش رو داده و حاال برای هزی نه ی باالی این جراحی پولش کمه و خونه اش رو برای فروش گذاشته، آرام هم فقط به خاطر هزینه ی عمل برادرش سر کار اومده. _خب همین کافیه که بخواد همچین کاری رو بکنه. _اینو گفتم که بدونی من بیشتر از تو، او و خانواده اش رو می شناسم و مطمئنم همچی ن کاری نمی کنه تو هم دق ی ق شو ببین مشکل از کجای کاره. خواستم چیزی بگم که دستش رو به نشانه سکوت باال برد و من ساکت موندم که از جاش برخاست و ازم دور شد و من هم سرجام روی مبل دراز کشیدم و با گذاشتن ساق دستم رو ی چشمام، چشمام رو بستم. به آرام شاد و سرحال نمیومد همچین مشکلی داشته باشه! دیگه نمی دونستم چ ی درسته و چی رو باید باور کنم. شد یدا دلم م ی خواست حرفا ی بابا درست باشه ولی بازهم آنچه با چشمای خودم دیده بودم آزارم می داد و نمی ذاشت خواب به چشمم بیاد. فرداش که کال بی حوصله بودم و به شرکت نرفتم ولی به نازی زنگ زدم و خواستم اگه قراری برا ی اون روز هست رو کنسل کنه و اگر خبری از پرهام شد بهم خبر بده ...