رازِدِل 🫂
#قسمت_بیست_سوم از عصبانیت قرمز شدم، از سرم داشت دود بلند میشد!😤😡 دوییدم دنبالش که خانم مدیر منو گرف
#قسمت_بیست_چهارم
یه حسی ته دلم میگفت، یوقت نکنه بچه ی منو بردار فرار کنه داغ دیدنشو به دلم بزار😣
7 صبح بیدار شدم و راه افتادم سمت دادگاه و دفتر خدمات قضایی، از هر کی میتونستم سوال میکردمو راهنمایی میخواستم از مشاور کارشناس تا منشی قاضی
خداروشکر وقتی بهشون خواهش کردمو گفتم میترسم بچه ی منو برداره و فرار کنه قاضی اخطاریه نوشت جهت حضور جاریم که فرداش بیاد دادگاه و به خود قاضی توضیح بده!
نامه رو دادن دست یه سرباز که ببره، منم نشستم منتظر و کلی به سرباز سپردم که ببینه اگه خونه نبودن یا بچم نبود برگشت بهم خبر بده!
بنده خدا دلش به حالم سوخت و قبول کرد،
نیم ساعت بعد برگشت و گفت دادم دست خانومه ولی دختر بچه ندیدم!!
دلم هوری ریخت نکنه بچمو قایم کنه یا باهاش فرار کنه یا نمیدونم سرم داشت منفجر میشد!
رفتم به قاضی بگم که در اتاقش قفل بود،
منشی گفت تشریف ببرین فردا بیاین دیگه اقای قاضی اجازه ملاقات کسی رو نمیدن دارن حکم چند تا پرونده رو صادر میکنن.
دست خالی و ناامید برگشتم خونم،
از گرسنگی فشارم افتاده بود!
به خودم روحیه دادم، که هرجور شده دخترمو پس میگیرم ولی باید جون داشته باشم
پاشدم یه عملت با نون و سبزی خوردم، دراز کشیدم ولی سرگیجه داشتم، آبلیمو و شکر رو تندی ریختم تو لیوان آب و هم زدم
سرکشیدم و یکم بهتر شدم
دراز کشیدمو خوابم برد،
تو خواب همش کابوس میدیدم جاریم دخترمو بغل کرده و میره منم دنبالش میدوام، از خواب پریدم و بغضم ترکید
خدایا این چه سرنوشتی بود آخه اون از شوهرم اینم از بچم چرا همه ی بدبختی دنیا مال من بود...😭
══❈═₪❅💕❅₪═❈══
https://eitaa.com/raz_del
══❈═₪❅💕❅₪═❈══
رازِدِل 🫂
#قسمت_بیست_سوم دلم برای خودم میسوخت و به بخت بدم لعنت میگفتم رسیدیم به ویلای پدر امیر علی دوتا از
#قسمت_بیست_چهارم
اونم سریع اومد و گفت چی شده حالا الان کلید میخوای چکار ؟🤔
منم واسش همه چیز رو تعریف کردم عصبانی شد و گفت این کلا هیز و مریضه دور و پرش نچرخ حالا هم بیا دنبال کلید بگردیم..
توی سالن پذیرایی تو آشپز خونه و اتاق امیر علی و انباری هرجا فکر کنی گشتیم ولی نبود امیر گفت بیا بریم تو اتاق من بخواب گفتم چی تو اتاق تو !؟
گفت بله دستم رو گرفت و برد تو اتاقش و گفت تو رو تخت بخواب منم رو زمین
اولش خواب نمیرفت ترسیدم بهم دست بزنه ولی دیدم گرم خوابه و حتی بمب بترکونی بیدار نمیشه!!
منم گرفتم خوابیدم
فردا صبح رفتم آماده شم بریم بیرون تیپ زدم و خوشگل کردم امیر علی اومد تو اتاقم و یه نگاه به سر و وضعم کرد و گفت چرا آنقدر مانتو تنگه چرا رژ لب قرمز زدی ؟
گفتم آخه این چه سوالیه؟
گفت عزیز دلم من دوست ندارم آنقدر لباس تنگ بپوشی و آرایش کنی خوب ؟🤨
تو هم که ماشاالله خوش اندام و خوشگلی و اینا یکی از یکی هیز تر
بعدشم رفت و در رو بست
یکم از اینکه بهم گیر داده ناراحت شدم ولی خوشحال هم بودم که روم غیرت داره
رفتم و یک مانتو سفید کوتاه و گشاد با شلوار سبز گشاد و یه شال و کیف سبز پوشیدم آرایش هم پاک کردم و فقط یه کرم پودر و رژ و خط چشم کشیدم!
باهم رفتیم بازار و همه کلی لباس و چیز میز خریدن نازنین زن سامیار هم کلی لوازم آرایشی و خوراکی خرید از تمام خوراکی های محلی شمال گرفت همراه با لباس محلی خوشگل
خداییش لباسش خیلی جذاب و دلبر بود منم دوست داشتم یه لباس محلی خوشگل بگیرم امیر هم تقدیر کرد و گفت
══❈═₪❅💕❅₪═❈══
https://eitaa.com/raz_del
══❈═₪❅💕❅₪═❈══
رازِدِل 🫂
#قسمت_بیست_سوم دلم برای خودم میسوخت و به بخت بدم لعنت میگفتم رسیدیم به ویلای پدر امیر علی دوتا از
#قسمت_بیست_چهارم
اونم سریع اومد و گفت چی شده حالا الان کلید میخوای چکار ؟🤔
منم واسش همه چیز رو تعریف کردم عصبانی شد و گفت این کلا هیز و مریضه دور و پرش نچرخ حالا هم بیا دنبال کلید بگردیم..
توی سالن پذیرایی تو آشپز خونه و اتاق امیر علی و انباری هرجا فکر کنی گشتیم ولی نبود امیر گفت بیا بریم تو اتاق من بخواب گفتم چی تو اتاق تو !؟
گفت بله دستم رو گرفت و برد تو اتاقش و گفت تو رو تخت بخواب منم رو زمین
اولش خواب نمیرفت ترسیدم بهم دست بزنه ولی دیدم گرم خوابه و حتی بمب بترکونی بیدار نمیشه!!
منم گرفتم خوابیدم
فردا صبح رفتم آماده شم بریم بیرون تیپ زدم و خوشگل کردم امیر علی اومد تو اتاقم و یه نگاه به سر و وضعم کرد و گفت چرا آنقدر مانتو تنگه چرا رژ لب قرمز زدی ؟
گفتم آخه این چه سوالیه؟
گفت عزیز دلم من دوست ندارم آنقدر لباس تنگ بپوشی و آرایش کنی خوب ؟🤨
تو هم که ماشاالله خوش اندام و خوشگلی و اینا یکی از یکی هیز تر
بعدشم رفت و در رو بست
یکم از اینکه بهم گیر داده ناراحت شدم ولی خوشحال هم بودم که روم غیرت داره
رفتم و یک مانتو سفید کوتاه و گشاد با شلوار سبز گشاد و یه شال و کیف سبز پوشیدم آرایش هم پاک کردم و فقط یه کرم پودر و رژ و خط چشم کشیدم!
باهم رفتیم بازار و همه کلی لباس و چیز میز خریدن نازنین زن سامیار هم کلی لوازم آرایشی و خوراکی خرید از تمام خوراکی های محلی شمال گرفت همراه با لباس محلی خوشگل
خداییش لباسش خیلی جذاب و دلبر بود منم دوست داشتم یه لباس محلی خوشگل بگیرم امیر هم تقدیر کرد و گفت
══❈═₪❅💕❅₪═❈══
https://eitaa.com/raz_del
══❈═₪❅💕❅₪═❈══