eitaa logo
رازِدِل 🫂
15.6هزار دنبال‌کننده
13.5هزار عکس
2.8هزار ویدیو
2 فایل
اینجا همه چی واقعیت داره💯 سرگذشت زندگی مخاطبان کانال اینجا گذاشته میشه رازدل تو اینجا بگو تا هم کمک بگیری هم آروم بشی🥰 @setaraaaam اصلا هرچی دل تنگت میخواد بگو🥰💗 ❣️برای تبلیغات خصوصی به اینجا مراجعه کنید👇 https://eitaa.com/tabligat_poro
مشاهده در ایتا
دانلود
رازِدِل 🫂
#قسمت_بیست_نهم 💥خداروشکر مادرش چاقو رو ازش گرفت، ولی نازنین تو بغلش بود، انگار دلش برا بچش به رحم
💥دیگه با وجود اونهمه دعوا و درگیری، وقتش بود به خودم بیام‼️ هر چند اونقدرام دیر نبود من هنوز جوونم 26 سالم شده و یه دختر دو ساله دارم، و یه دنیا تجربه... اون یه هفته آخر زندگی مشترک مثلا😏 طلاق عاطفی مون کاملا آشکار بود، دیگه همدیگرو دوس نداشتیم دوست داشتن آدمی که هیچ تلاشی برای نگه داشتنت نمیکنه چه ارزشی داره.. یخچالمون خالی بود، اما اصلا براش مهم نبود، زندگیمون خالی بود از عشق و محبت، حتی دیگه به نازنینم نگاه نمیکرد خسته شدم از بس تلاش کردم و هزار تا راهو رفتم برای ازبین نرفتم زندگیم ولی دیگه عشق که زورکی نمیشه!! داشتم رسما بی انصافی میکردم، اون هیچ جوره نمیتونس منو طلاق بده این وسط کسی که نفر اول اقدام به طلاق کنه آدم بده میشد و اون خیلی مغرورتر از این حرفا بود، از طرفیم حاضر نبود هزار تومن بابت مهریه و حق و حقوق بمن بده، حتی ته دلش دوس داشت کاری باهام کنه که یه پولی هم بهش بدم تا طلاقم بده شایدصد بار نشستم از اول زندگی مشترکمون همه چیزو مرور کردم، تو ذهنم همش دنبال دلیل بودم که جلوی طلاق واییستم، مهربونی، عشق، محبت، پول، اخلاق هیچی شوهر من هیچی نداشت و عمرمو داشتم الکی به هدر میدادم. نازنین چه گناهی داشت تو این منجلاب بزرگ شه، اگه یبار وسط این دعواها بهش صدمه میرسید، اگه بلایی به سرش میومد چی من خودمو هرگز نمی بخشیدم😭😭 اون شب تا صبح از گرما پختیم، کولرو قطع کرده بود، تلویزیون هم و نون هم نداشتیم بخوریم شاید اندازه یه کف دست مونده بود، یدونه برنج هیچی همه جا پر از خالی بود... تا صبح نازنینو با سینی باد میزدم، بلند شدم پنجره کوچولو آشپزخونه رو بازکردم بلکم هوا بیاد ولی پاشد با حرص کوبید و بستش، چیری نگفتم، چون دیگه حرفی نمونده بود، صبح بالاخره تصمیممو گرفتم دو روز بعد عید قربان بود و 5 روز بعدش اون میرفت سربازی همه ی زورشو زده بود معافش کنن ولی نشد البته مشکلی نداشت فقط ادا درمیاورد که من دیسک کمر دارم نمیتونم.. در حالیکه هیچکدوم از پزشکا تایید نکردن!! بلند شدم ساک دخترمو برداشتم 4 تا تیکه لباس براش و یکی دو تا برا خودم برداشتم، حتی یادم نبود شناسنامه و مدارکمو بردارم، دلم داشت میترکید از غم، 🥺😖 فقط منتظر بودم شوهرم یک کلمه بگه نرو تا زندگیمون از اول شروع کنم ولی نه رفت بیرون.. 👌رفتم گلامو برای آخرین بار آب دادم و چادرمو سر کردم و نازنین و گرفتم بغلم وقتی اومدم برم تو راه پله دیدم... ══❈═₪❅💕❅₪═❈══ https://eitaa.com/raz_del ══❈═₪❅💕❅₪═❈══
رازِدِل 🫂
#قسمت_بیست_نهم روز پیوند بالاخره رسیدو رفتیم بیمارستان، خیلی استرس داشتم ولی بخدا توکل کردم بعدش
برگشتم خونم، یه خونه ی سوت و کور پر از خالی نشستم همونجا جلوی درو های های گریه کردم، چرا این کارو کردم میخواستم بچمو بیارم خونمو چراغونی کنم براش،🎊 ولی نمیشد نه خرج شو داشتم بدم نه اون بمن عادت داشت، نمیخواستم بچم اذیت شه من از خودم گذشتم تا دخترم آسیب نبینه! 🥺 یه ماه بعد ازون روز برام خواستگار اومد، برادر زینب، تا حالا ندیده بودمش! یه مر خوب و جا افتاده بود میگفت بعد از 12 سال رندگی مشترک همشرش ازش جدا شده بود، چون بچه دار نمیشد، با خجالت گفتم من میخوام بچه دار بشم ولی زینب کلی برام توضیح داد که بچه دار میشه ولی دکتر و درمون نمیتونستم ریسک کنم وقتی دیدن جوابی ندادم، یروز زینب و برادرش اومدن دنبالمو با هم رفتیم مرکز ناباروری تهران، با دو سه تا از دکترای متخصص حرف زدیم و همشون پرونده شو خوندن اطمينان دادن که میشه! دو هفته باهم چند جلسه حرف زدیم و بالاخره من قبول کردم، آقا محسن منو برداشت برد خرید و برام انگشتر و چادر سفیدو لباس گرفت با یه جفت آینه شمعدان مرد خوب بود و اقل خسیس نبود، نجار بود، گفت من خودم خونه دارم فقط اسباب خونم کهنه است، اونم قول میدم به زودی همشون باب میل شما تهیه کنم.. 🙏😍 از صداقت و رو راستیش خوشم اومد، وضع مالی شم بد نبود! یه خونه و یه پراید داشت، گوشه خونه هم تو یه اتاق نجاری میکرد.. یروز نشستم و ماجرای دخترمو بهش و گفتم اینکه میخوام بدون اینکه بفهمه من مادرشم بهش هر از گاهی سر بزنم، گفت ایرادی نداره، اونم مثل دختر خودم، هر وقت دوس داشتین بهش سر بزنین☺️ ══❈═₪❅💕❅₪═❈══ https://eitaa.com/raz_del ══❈═₪❅💕❅₪═❈══
رازِدِل 🫂
#قسمت_بیست_نهم آیلار با دیدن من جیغ کشید و پرید تو بغلم و باهم شروع کردیم اشک ریختن آیلار بهم نگاه
تا اینکه یکی از پسرا اومد و گفت هعی امیر علیدوست دختر خوشگلت رو امشب به ما قرض میدی؟ امیر علی چشم هایش قرمز شد بلند شد و افتاد به جونش و کتک میزدش آیا تلاش میکرد و جداشون کنه ولی نمیشد امیر داد میزد و مثل سگ کتکش میزد منم فقط جیغ میزدم پسره که از دوست های امیر بود گفت خوب حالا نخواستیم ولی خودمونیم عجب دوست دختر خوشگلی امیر داد زد و گفت حیوون خفه شو اون زنمه پسره از شنیدن این حرف حسابی تعجب کرد و ترسید بعد هم فلنگ رو بست. 🤨 امیر از دستم گرفت و با خودش میبرد با گریه گفتم امیر دستم درد می‌کنه ولم کن، داد زد و گفت خفه شو😡😠 منو پرت کرد تو ماشین خودش هم نشست و میروند خون جلو چشم هایش رو گرفته بود. ترسناک شده بود از ترسش خودم رو بغل کرده بودم و گریه میکردم امیر داد زد خفه شووووو وقتی رسیدیم از دستم کشید و برد بالا سمت اتاق و پرتم کرد رو تخت و روم خیمه زد اون عصبی بود داشت، با رابطه خودش رو خالی میکرد کل تنم درد میکرد آنقدر بهم فشار اومد که بی هوش شدم چشمام رو که باز کردم به سرم به دستم بود. بیمارستان بودیم امیر علی چشماش خیس بود و وقتی دید چشمام رو باز کردم لبخندی زد اومد بغلم کنه که خودم و کشیدم اون طرف دروغ چرا ازش میترسیدم..😰😭 دکتر اومد بالا سرم امیر همه چی رو به دکتر گفته بود و دکتر میخواست معاینه ام کنه به امیر اشاره کرد و اون رفت بیرون تو ماشین خودم رو جمع کردم و به پنجره تکیه دادم امیر بهم گفت آروم جونم منو نگاه کن یه دقیقه نگاه کن عزیزم ببخشید🙏من عصبانی بودم نباید اون کار رو میکردم خوشگل خانم ببخشید ══❈═₪❅💕❅₪═❈══ https://eitaa.com/raz_del ══❈═₪❅💕❅₪═❈══