رازِدِل 🫂
#قسمت_سی_دوم همش میترسیدم، بلایی به سر بچه هام بیاد ولی محسن میگفت بخدا توکل کن، انشالله سالم و سلا
#قسمت_سی_سوم
اسم بچه هارو گذاشتیم مهدی و هدی
خداروشکر فرداش مرخص شدیم و رفتیم خونه، پدرشوهرم دو تا گوسفند جلو پامون سربرید و سور حسابی داد،
محسن هم سر از پا نمیشناخت و جلوی همه همش قربون صدقه ما میرفت،
کلی پول و طلا هدیه گرفتیم از فامیل محسن
خداروشکر انقد بود که تونستیم برای بچه ها کلی وسیله بخریم دو روز بعدش جاریم با دخترم اومد،
دخترم با خجالت عقب نشسته بود، صداش کردم زنعمو بیا جلوتر خجالت نکش، اومد جلو و بچه هارو دادم بغلش، خوشش اومده بود،
جاریم گفت اینا آبجی و داداش تو ان ببین جقدر شیرینن،
منو دخترم با تعجب نگاش کردیم،
با لبخند گفت : دختر عمو و پسر عمو مثله آبجی داداش فرقی نداره که☺️
دوقلوها و دخترم مثل سیبی بودن که از وسط نصف شده بودن، مخصوصا دخترام
خیلی شبیه هم بودن با اینکه پدرهاشون فرق داشت ولی هرکی میدید قشنگ میفهمید اینا خواهرن!
بچه هام بزرگ و بزرگتر میشدن تا شد تولد یکسالگی شون، براشون تولد گرفتیم،
با پول پس انداز که داشتم رفتم کادو خریدم،
جاریمم صدا کردم که دخترمم حتما بیاره بهش گفتم لباس صورتی که از قبل براش خریده بودمو داده بودم به جاریم بپوشه،
بدون اینکه بفهمه من خریدم،
لباس هدی و ستاره دختر قشنگم که 9 سال باهم تفاوت سنی داشتن ست بود و همینطور مهدی که یه شلوار لی بند دار با پیرهن صورتی بود!
موقع عکس هم ستاره هردوشون بغل کرد و سه تایی باهم عکس گرفتن،
اشک تو چشمام حلقه زده بود، بالاخره منم رنگ خوشبختی رو دیدم
موقع کادو دادن رفتم جلو یه جفت پلاک و زنجیرو انداختم گردن هدی و ستاره جانم😍🥺
══❈═₪❅💕❅₪═❈══
https://eitaa.com/raz_del
══❈═₪❅💕❅₪═❈══