eitaa logo
رزن نامــــــــہ
1.2هزار دنبال‌کننده
1.2هزار عکس
923 ویدیو
29 فایل
خداحافظ رفیق را شهدا ب مامی‌گویند ن ماب شهدا خداحافظ رفیق یعنی خداماراخریدوبرد وخدا شمارادر بلایای دنیاحفظ کند میزبان شماهستیم در #رسانه #فرهنگی #اجتماعی #تحلیلی #سیاسی #رفیق_خوشبخت_ما #حاج_علی_خاوری جهت ارتباط باما 👇 @Modafeharam2 @ @
مشاهده در ایتا
دانلود
ماه محرم بود وقتی در دسته های عزاداری نوجوانها را می-دیدم که چطور با عشق پرچم در دست داشتند یا زنجیر میزدند، دلم شکست؛ با چشمان اشکبار از آقا خواستم که پسری به ما عنایت کند تا در مسیر اهل بیت (ع) نوکری کند. یک سال بعد، روز 23 محرم بود که علی هنگام اذان صبح به دنیا آمد (عروج علی هم درست هنگام اذان صبح بود). از خوشحالی اشک شوق بر چشمانم نشست. سالهاست هفتم ماه محرم به برکت این نعمت که خدا به ما داد برای حضرت اباالفضل (ع) نذورات پخش میکنیم. علی نظرکرده ی آقا قمر بنی هاشم (ع) بود؛ تا 7 سالگی اش لباس سفید سقائی می پوشید. علی همیشه به من می گفت: "نمیدونم چرا این همه حضرت ابوالفضل (ع) رو دوست دارم، دوست دارم بغلش کنم". گوشه وصیت نامه اش هم اینطور نوشته بود: در موقع دفن در داخل قبر روضه‌ی حضرت اباالفضل (ع) آقاجانم را بخوانید.. # سالروز تولد حاج علی خاوری 🌹 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✅کانال https://eitaa.com/haj_ali_khavari
🔶 وصیتنامه کودک شهید غزه‌ای که وصیت کرده حتما وصیتنامه اش منتشر شود. 📄وصیت من به شما: 🟡اگر در جنگ مُردم و رفتم و شهید شدم از حکام عرب نخواهم گذشت. 🟡حاکمانی که ما را خوار کردند. 🟡روزگار سختی را بدون آب و غذا سر کردیم، 🟡علی رغم سن کم، موهایم سفید شده است. 🟡خدا شما را نبخشد و از شما نگذرد. 🟡به نزد خدائی که خالق هفت آسمان است از شما شکایت می‌کنم. 🟡مرا ببخش مادر، تو را خیلی دوست دارم. 🟡از دوری من ناراحت و محزون نشوی. 🟡نامه من برای مردم مصر، یمن، اردن، الجزایر، لیبی، لبنان، تونس، سودان، سومالی و مالزی است. 🟡این امانتی از طرف من به شما: 🟡غزه را به حال خود رها نکنید! 🟡غزه را فراموش نکنید! 🟡شما را سوگند می‌دهم و به شما وصیت می‌کنم. 🟡همه‌تان را دوست دارم، 🟡امانتی است بر گردن شما: 🟡ما را خوار نکنید. 🟡هرکس نامه مرا دید بر عهده‌اش است که آن را منتشر کند. 🟡به اذن خدا من شهید هستم. محمد عبدالقادر الحسینی https://eitaa.com/haj_ali_khavari
برای رفتن به سوریه خیلی روی خودش کار کرد، چه از لحاظ جسمی و چه از لحاظ روحی؛ چون آن‌جا انسان اگر روی خودش کار نکرده باشد کم می‌آورد. می‌گفت: "برای من این فضا ایجاد شده، اون لحظه چون حساب کتابت هنوز صاف نشده پات میلغزه. تو معرکه با تمام وجود این موضوعات رو درک کردم؛ الان دیگه وقت شعار نیست، وقت عمل هست، هرکس باید در عمل محبت و عشقش به اهل بیت (ع) رو نشون بده". از دوستان شنیدم برای این‌که آمادگی داشته باشد، مسیر بسیار طولانی را با پای برهنه طی کرده بود. میگفت: "همسرم نباید برای جنگ رفتن با من مخالفت کنه". یک بار نشد که در خصوص سرمایهگذاری و پول درآوردن و از این مسائل صحبت کند، اصلا دلبسته‌ی دنیا نبود. بر خلاف خیلی از جوان‌های امروزی که تمام فکر و ذکرشان پیشرفت مادی و مسائل اقتصادی هست. میگفت: "افتخار می‌کنم که سرباز رهبری هستم؛ ان‌شاءالله آقامون بیاد و سرباز حضرت ولی عصر (عج) باشیم، من خودم رو برای اون روز آماده کردم". من از سفر زیارتی سوریه تازه برگشته بودم که جنگ در سوریه شروع شد. علی آقا از من پیگیر مسائل سوریه بود. مدام از اوضاع اقتصادی، فرهنگی، هرج و مرج شهرها و.. سؤال می‌کرد. با توضیحات من بسیار مشتاقِ رفتن بود اما به دلیل علاقه و وابستگی شدیدی که به خانواده داشت مطمئن بودم که به هیچ وجه فرصت رفتن پیدا نخواهد کرد. گفتم: "علی جان محاله که شما بتونی اجازه‌ی رفتن بگیری". گفت: "اگه خدا بخواد ان‌شاءالله دل پدر و مادرم نرم می‌شه". یک ماه آخر هر روز تمرین کوه‌نوردی، استخر و دویدن داشتیم تا آمادگی جسمانی خوبی پیدا کنیم. بعضی ها ما را مسخره میکردند اما ما در هدفی که داشتیم مصمم بودیم. علی مقید به احکام دینی بود؛ گاهی میدیدم نماز قضا می‌خواند، میگفتم: "علی جان، من که تو رو می‌شناسم، قبل از سن تکلیف نماز رو شروع کردی! دیگه برای چی نماز قضا می‌خونی؟". می‌گفت: "ممکنه اون موقع برخی احکام رو درست انجام نداده باشم و نمازم باطل شده باشه، باید قضاش رو به جا بیارم". یک شب دیدم غرق در مطالعه است، کتاب گلستان یازدهم رو مطالعه میکرد، گفتم: "علی بیا بریم بیرون". کتاب رو از دستش کشیدم، گفت: "صفحهاش گم نشه، خیلی کتاب جذاب و زیبائی هست، حضرت آقا هم توصیه به مطالعه این کتاب داشتند". مقداری از کتاب را که توضیح داد، مشتاق شدم کتاب را بخوانم. چند صفحه که مطالعه کردم، شیفتهاش شدم. علی گفت: "تا کتاب رو می‌خونی من نماز بخونم". رفت گوشهای خلوت کرد و مشغول نماز شب شد. آن لحظات واقعاً آسمان به ما خیلی نزدیک بود، افسوس که متوجه نبودم و قدر لحظات حضور در کنار علی را ندانستم. بعد از این‌که پُست تمام میشد کتاب می‌خواند. آن‌جا خیلی کم استراحت میکرد، میگفت: "استراحت همیشه هست، این‌جا باید استفاده کنیم". یکی از شهدای مدافع حرم گفته بود: "نَفَس کشیدن ما در این جبهه عبادت است"، علی هم وقتی سوریه بودیم از تمامی لحظاتش استفاده میکرد. https://eitaa.com/haj_ali_khavari
دوران راهنمایی با یکی از معلم‌ها مشکلی پیدا کرده بود. حتی مادرمان هم به مدرسه رفت. سال‌ها گذشت و بعد از شهادت علی سر مزارش نشسته بودم و خیره به عکس علی در حال و هوای خودم بودم. آقایی به سمت مزار علی آمد و تا چشمش به عکس علی افتاد با زانو روی زمین نشست؛ حالش خیلی بد شد و اشک امانش نمی‌داد. خانمش گفت: "داداش شما شاگرد همسرم بوده. درست چند ماه قبل از شهادت در صف نانوائی بودم و بین آن همه جمعیت یک‌دفعه جوان بلند بالائی با محاسن بلند و سیمای بسیار نورانی نزدیک شد و صورت من رو بوسید و دائم از من عذرخواهی می‌کرد. من شوکه شده بودم و گفتم جوان شما کی هستید؟! گفت من علی خاوری هستم، دوران راهنمائی بین من و شما کدورتی پیش آمد و سال‌ها از آن قصه گذشته؛ اما دلم راضی نشد. حالا شما رو که دیدم گفتم ازتون حلالیت بگیرم. بالاخره دنیا خیلی کوچیکه دیر یا زود باید بریم اما حق‌الناس چیزی نیست که بشه از او آسون گذشت. باید این مسائل رو تو این دنیا حل کنیم، اگر بمونه اونن طرف خیلی سخت می‌شه". * یک‌بار برای مراسم حضرت زهرا (س) در خانه شربت آماده کرده بودم تا علی بیاید و ببرد برای ایستگاه صلواتی؛ رفتم بیرون که خریدکردم. کلی وسایل خریده بودم و دوتا دست‌هام پر بود از وسایل؛ سنگینی‌اش حسابی روی انگشت‌هایم جا انداخته بود. نفس‌زنان به سمت منزل می‌رفتم که با بوق ممتد یک ماشین متوقف شدم! نگاهم را که چرخاندم علی را با ماشین سپاه دیدم. خوشحال شدم و گفتم: "علی جان، کاش از خدا چیز دیگه‌ای می‌خواستم". تا به سمت در ماشین رفتم علی مانع شد و گفت: "مامان جان شرمنده، نمی‌شه، ماشین بیت‌الماله". گفتم: "باشه، حداقل بذار وسایل‌ رو بذارم، تو ببر من خودم پیاده میام خونه!". گفت: "مامان جان الهی فدات بشم، اینم نمی‌شه، تو آن دنیا باید جواب بدیم، من خودم نوکرتم یک لحظه وایسا!". ماشین را برد کنار پارک کرد و نفس زنان آمد سمت من، کلی قربان صدقه‌ام رفت تا من دلخور نشوم و با هم پیاده برگشتیم خانه. مدتی که همسرم در اداره‌ی برق کار می‌کرد، می‌رفت کنتور نویسی. خیلی وقت‌ها که از سرِکار برمی‌گشت علی می‌گفت: "بابا شرمنده، خواهشاً لوازم اداره حتی خودکار رو تو خانه نیار، ممکنه ما اشتباهی برداریم استفاده کنیم و مدیون بشیم. این‌طوری حقالناس به گردن‌مون میاد". * تازه از کربلا برگشته بودم. علی یک پلاکارد برای من نوشته بود و قبل از این‌که من بیایم آن را روی دیوار منزل‌مان نصب کرده بود. بعد از مراسم استقبال آمد سراغم، در آن شلوغی صدایم زد و گفت: "مرتضی آن بنر خوش آمد رو من نصب کردم، نصف پارچه روی دیوار همسایه افتاده، من چند تا میخ به دیوار همسایه زدم. لطف کن حتماً ازشون حلالیت بگیر". گفتم: "علی جان این که نیاز به گفتن نداره، اما حالا که شما می‌گی به روی چشم". با اکراه به سمت منزل همسایه رفتم و موضوع را مطرح کردم، بنده خدا خیلی تشکر کرد و گفت: "چند تا میخ نیاز به این حرف‌ها نداره". گفتم: " چی بگم، اصرار دوستم بود که اومدم و گفتم". روز بعد علی برای کاری دوباره درِ منزل ما آمده بود، تا من را دید بی‌معطلی گفت: "مرتضی با همسایه صحبت کردی؟". منتظر جواب من نشد و خودش رفت و مجدد موضوع را با همسایه مطرح کرد. آن بنده خدا از این‌همه توجه به حق‌الناس متعجب بود و با خوش‌رویی گفت: "جَوون، من که قبلاً به آقا مرتضی عرض کرده بودم این موضوع نیاز به گفتن نداره". علی به سمت من آمد گفتم: "علی من حلالیت گرفته بودم، نیازی نبود شما دوباره بری". با خنده گفت: "از قدیم گفتن کار از محکم‌کاری عیب نمی‌کنه، امام صادق (ع) می‌فرمایند عبادتی بالاتر از پرداخت حق‌الناس نیست یا در شب عاشورا امام حسین (ع) به یارانشان فرمودند فردا همه‌ی ما شهید خواهیم شد، هرکس بدهکار است من راضی نیستم در لشکر من باشد. پیام این صحبت امام اینه که پرداخت بدهی و حق‌الناس از حمایت امام حسین (ع) بالاتره". این روایت بسیار عجیب است، شب عاشورا بسیار حساس است و همان شب حضرت فرمودند: خداوند یارانی بهتر از شما خلق نکرده است، بهترین انسان‌های هستی آمده‌اند جانِشان را فدا کنند اما درعین‌حال امام فرمودند: اگر بدهکارید بروید بدهی‌تان را پرداخت کنید! پناه‌برخدا از حق‌الناس. https://eitaa.com/haj_ali_khavari
یک سال برنامه‌ی روز 9 دی در مسجد جامع برگزار می‌شد و علی آقا یک متن اعتراضی از قبل آماده کرده بود تا در فرصت مناسبی به گوش مسئولین برساند. علی‌آقا با مجری برنامه هماهنگی لازم را انجام داد و بالای سِن رفت. بسم الله گفت و شروع کرد به سخنرانی. از گوشه‌ای از صحبت‌هایش فیلم گرفتم؛ او با همان شجاعت و صراحت همیشگی‌اش سخنرانی کرد: "اگر مسؤلین بخواهند از فتنهگر حمایت کنند و در شهرستان فتنه‌گری کنند، ما سربازان و شیرمردهای سید علی کوتاه نخواهیم آمد. تعدادی از آقایون که به چسابندن عکس سران فتنه اعتراض میکنند و میگویند اینها سابقه‌ی انقلابی دارند و برخی لباس روحانی بر تن دارند، بدانند! مگر در سال 1388 که فتنهگرها عکس امام خمینی و مقام معظم رهبری رو آتش زدند این‌ها مگر از سادات و روحانی نبودند، آن موقع شما کجا بودید؟ روز عاشورای سال 88 پرچم امام حسین (ع) و خیمه‌ی عزای سید الشهداء (ع) رو آتش زدند، آن موقع شما کجا بودید؟! مگر این‌ها برای شما قداست نداشتند که سکوت کرده بودید؟! مگر پوشیدن لباس مصونیت میآورد؟! این‌ها به تعبیر امام عزیزمان آخوند انگلیسی و آخوند آمریکایی و ضدولایت و نظام هستند". بعد از هر صحبت کوبنده‌ی علی تکبیر حضار بلند می‌شد. علی ادامه داد: "سؤال من این است چرا در مراسم 9 دی جای برخی از مسؤلین شهر خالیست؟! مگر 9 دی به تعبیر مقام معظم رهبری یومالله نیست؟! چرا در برگزاری مراسم 9 دی کمترین مشارکتی ندارند؟ در بحث اطلاع‌رسانی کوتاهی میکنند. اگر 9 دی نبود طومار انقلاب پیچیده می‌شد. اگر این انقلاب نبود برخی از این آقایان لیاقت گوسفند چرانی هم نداشتند! به برکت همین انقلاب به پست و مقام رسیدهاند و الان سکوت کردهاند. چرا از جوان‌های انقلابی شهر حمایت نمی‌کنید؟". تا علی این جمله را گفت سکوت همه‌جا را فراگرفت. جمله‌ی گوسفندچرانی برای برخی بسیار سنگین بود و برای علی ممکن بود گران تمام شود. علی همین‌طور به سخنرانی‌اش ادامه داد: "چرا وقتی شهید گمنام مهمان شهر ما بود ذره‌ای حمایت نکردید؟ حتی یک بنر تبلیغ نزدید! اما یک مسؤل دسته چندم دولتی وقتی وارد شهر می‌شود کل شهر پر از بنر این آقا بود! ما مردم حزبالله شهرستان سکوت نخواهیم کرد. اما در پایان صحبت‌هایم خطاب به شهدا عرض میکنم که شهدا شرمنده‌ایم، شهدا شرمنده ایم که شما هیچ جایگاهی در بین برخی از مسؤلین ما ندارید! افسوس که شهدا رفتند و این پُست و مقام برای شما باقی ماند. اگر شهدا بودند شما بر این مسندها نبودید. شهدای گمنام شرمندهایم که بعد از گذشت یک سال و نیم هنوز مزار شما خاکی است. در آخر عرایضم دشمنان امام خمینی و دشمنان امام خامنه‌ای بدانند و دشمنان نظام مقدس جمهوری اسلامی بدانند، سپاه سید علی در راه هستند و نمی‌گذارند امام حسین (ع) زمان خود را شهید کنند. به خدای امام حسین (ع) قسم و به خدای همین شهدا قسم به یک اشاره‌ی امام خامنه‌ای عزیز از سرهای دشمنان کوه خواهیم ساخت. هشدار می‌دهم اگر یک‌بار دیگر در شهرستان و جای جای کشور عزیزمان شاهد فتنه‌گری این ها باشیم ما امت حزب الله در نطفه این فتنه‌ها را خفه خواهیم کرد، به برکت صلوات بر محمد و آل محمد (ص) ". وقتی صحبتهای علی‌آقا تمام شد همه‌ی ما به وجد آمده بودیم؛ بالاخره یک نفر شجاعت این را پیدا کرده بود تا در حضور برخی از مسؤلین شهر این‌قدر با شجاعت و صلابت روشنگری کند، گرچه صحبت‌های منطقی و انقلابی علی‌آقا به مذاق برخی خوش نیامد اما او آن‌چه را که وظیفه‌ی خود می‌دانست به نحو احسن انجام داد. https://eitaa.com/haj_ali_khavari
خبر صحبتهای علی در شهر پیچید و حسابی برای علی مشکل‌ساز شد. آقایان عافیت‌طلب این کار را تندروی می‌دانستند. گزارشهایی به فرماندهی سپاه استان ارسال شده بود که یکی از بسیجیها در شهرستان رزن به مسئولین دولتی اهانت داشته و وجهه‌ی بسیج را مخدوش کرده است. سردار شهید ابوحمزه، فرماندهی وقت سپاه، ایشان را جهت توضیحاتی دعوت کردند. علی قبل از اینکه پیش سردار برود، آمد پیش من. خیلی ناراحت بود، می‌گفت: "متأسفانه من هم از جبهه‌ی مقابل حرف می‌شنوم و هم از دوستان به اصطلاح انقلابی، شاخص ما ولایت و نظر ایشان هست، وقتی مقام معظم رهبری تأکید برل مقابله و روشنگری در خصوص فتنه دارند چرا باید کوتاهی کنیم؟". چند روز قبل من با سردار درخصوص فعالیتهای علی‌آقا در شهرستان کامل صحبت کرده بودم. بعد از اینکه علی آقا با سردار صحبت و موضوع را تبیین کرده بود سردار تمام قد ایستاد، صورت و پیشانی علی را بوسید و گفت: "ماشاءالله جَوون، شما با همین قوّت به فعالیتها و روشنگی‌هاتون ادامه بدید". علی بعد از این‌که از اتاق سردار بیرون آمد خیلی خوشحال بود، گفت: "خدارو شکر بالاخره یک نفر پیدا شد که حرف ما رو متوجه بشه، گرچه اگر همه با من مخالفت کنند من باز هم به این فعالیت‌ها ادامه خواهم داد چون طبق فرموده‌ی حضرت آقا روشنگری، جهاد در مقابل دشمنان انقلاب و اسلام است". 9 دی سال 1399 اوج ویروس کرونا بود و جهت برگزاری مراسم با مخالفت‌های زیادی روبه‌رو بودیم. قرار شد که این مراسم با رعایت دستورالعملهای بهداشتی برگزار شود. علی‌آقا در شهرستان نبود، با من تماس گرفت و تأکید بسیار زیادی برای برگزاری این مراسم داشت، او در خصوص نحوه‌ی اجرای مراسم هم مرا راهنمایی کرد. تماس علی آقا واقعاً قوت قلبی برای ما بود، الحمدلله با راهنمایی‌های ایشان برنامه‌ی بسیار باشکوهی برگزار شد. https://eitaa.com/haj_ali_khavari
شيميايي بعد از عملیات، مجدد به مقر نیروهای صابرین رفتیم، آن‌ها چند شهید داده و برای شهدای یگانشان مراسم گرفته بودند، با علی رفتیم در مراسمشان شرکت کردیم. علی خیلی یگان صابرین را دوست داشت و از مدت‌ها قبل، با شهدای این یگان مخصوصاً شهید محمد غفاری انس و الفت عجیبی پیدا کرده بود. مجلس عجیبی بود، بچه‌ها حسابی از فراق دوستان‌شان گریه میکردند، علی هم به‌شدت منقلب بود و اشک می‌ریخت. بعد از آن مراسم بود كه با علی وارد ساختمانی شدیم. علی چند تکه نان که روی زمین ریخته بود را جمع کرد و گفت نعمت خدا نبايد زير دست و پا بمونه. نان ها را در گوشه‌ای قرار داد. بلافاصله يكي از فرماندهان فرياد زد که خیلی زود از ساختمان خارج شوید. اينجا قبلاً آزمایشگاه شیمیایی تكفيري ها بوده. احتمال آلودگی در اينجا بسیار بالاست. ما قبل از این‌که متوجه این موضوع باشیم وارد ساختمان شديم، همان‌جا بود که آلودگی ما به مواد شیمیایی بوجود آمد. بعد از اين سفر بود كه سرفه هاي ممتد و خشك علي شروع شد. دو سه سال بعد به اوج خود رسيد و علي را به سرطان خون مبتلا كرد. * سال 1395 بود که علی مجدداً به سوریه اعزام شد. در منطقه‌ی شیخ نجار، علی و رفقایش مجموعه‌ای به نام "ابناء الخمینی" را تاسیس کردند. کلیه‌ی لوازم اضافی از قبیل پتو لباس و چیزهایی که بین بچه‌ها بود را جمع آوری و بین مردم جنگ‌زده ‌ی سوری توزیع کردند. رزمندگان مدافع حرم در اوج جنگ هم هم‌چون مولایشان امیرالمؤمنین (ع) کمک به هم‌نوع را فراموش نمیکردند. خیلی وقت‌ها با این‌که غذا خیلی کم بود، رزمندگان غذای خودشان را بین مردم توزیع و چند نفری یک وعده غذا را با هم می‌خوردند. یا حتی از پول توجیبی خودشان کفش، لباس و سایر مایحتاج را می‌خریدند و توزیع می‌کردند. ای کاش اخلاص این دوستان اجازه می‌داد و این مسائل بیان می‌شد تا جهانیان بدانند که نیروهای نظامی یک کشور در کشوری غریب تا این اندازه اصول انسانی را رعایت می‌کردند. من خیلی پرخوری میکردم و سهمیه‌ی غذا هم زیاد نبود. علی‌آقا خیلی وقت‌ها بدون این‌که کسی متوجه شود با این‌که خودش جثه‌ای قوی و ورزشکاری داشت و طبیعتاً باید تغذیه اش هم بیشتر و بهتر از ما می‌شد، نصف غذایش را به من می‌داد. خیلی تأکید داشت که در غذا خوردن اسراف نشود و می‌گفت: "تا آن دانه‌ی آخر برنج را هم بخورید، این‌ها برکت خداست". خیلی وقتها که خسته بودیم پیش می‌آمد که علی آقا خودش پیشنهاد می‌داد به جای ما پست بدهد، خیلی بیشتر از توانش زحمت بچه‌ها را می‌کشید. مدتی در یکی از منازل سوری مستقر بودیم، نیمه‌شب بارها دیده بودم که چفیه روی سرش می‌انداخت و می‌رفت گوشه‌ی پشت بام نماز شب می‌خواند و خلوت می‌کرد. همیشه به‌خاطر جاماندن از شهدا حسرت می‌خورد. مدتی را در یک کارخانه‌ی متروکه مستقر بودیم؛ با حمام فاصله‌ی زیادی داشتیم و باید دائم کسی سرکشی می‌کرد و آب حمام را داغ نگه می‌داشت. خیلی وقت‌ها علی‌آقا داوطلبانه این کار را انجام می‌داد. یک شب من اتفاقی به سمت حمام رفتم، علی‌آقا داشت به تنهایی حمام را نظافت میکرد، گفتم: "علی جان به ما هم خبر بده بیایم کمک کنیم، این‌همه نیرو هست حالا چرا شما باید این کار رو انجام بدی؟"، مثل همیشه با لبخند جوابم را داد و بقیه‌ی کار را هم خودش به اتمام رساند. واقعاً روحیه‌اش مثل رزمندگان دفاع مقدس بود. با کودکان سوری خیلی ارتباط گرم و صمیمی داشت و با آن‌ها بازی می‌کرد، صحبت می‌کرد و شوخی داشت. آن‌جا در اوج جنگ کار فرهنگیاش هم ترک نمی‌شد، در اوج خستگی زیارت عاشورایش (با صد لعن و صد سلام) ترک نمی‌شد، بعد از پست‌های سنگین و کم خوابی و خستگی باز هم از مستحبات خودش نمی‌زد. * چند روزی را همراه علی آقا در خط پدافندی مستقر بودیم؛ خستگی و بیخوابی فشار زیادی روی ما گذاشته بود و نیاز به استحمام داشتیم. به سمت حمام پایگاه رفتیم، استحمام من مقداری طول کشید. وقتی بیرون آمدم هرچه‌قدرگشتم لباس‌هایی که در منطقه پوشیده بودیم و کلاً گرد و خاک و بوی باروت گرفته بود را پیدا نکردم. یک لحظه چشمم به علی‌آقا افتاد که لباس‌های من را برداشته و به سمت تانکر آب می‌برد؛ بلافاصله به سمتش دویدم و گفتم: "علی جان یک لحظه صبر کن. تو روخدا شرمنده‌م نکن خودم می‌شورم". خیلی محکم گفت: "به جان خانم حضرت زهرا (س) قسمت می‌دم که اجازه بده من این کار رو انجام بدم، تمام افتخارم اینه که نوکر مدافعین حرم باشم و لباس‌های یک رزمنده‌ی مدافع حرم رو شسته باشم. اگر همین کار رو با اخلاص انجام بدم برای من کافیه". این‌قدر محکم قسمم داد که جرئت نکردم جلوتر بروم، علی جلوی تانکر زانو زده بود و با عشق روی لباس‌های خاکی من پنجه می‌زد. لباس‌ها را شست و بعد از اینکه خشک شد، مرتب تحویل داد. با تمام وجود احساس افتخار و غرور داشتم که مدتی هم‌نفس با این انسان وارسته شده بودم. https://eitaa.com/haj_ali_khavari
با علی رفتیم مقر ارتش، غرش توپ‌های غیور مردان ارتش لرزه بر اندام دشمن انداخته بود. علی به سمت مسئول قبضه رفت و درخواست کرد اگر امکان دارد ما هم در این کارخیر شریک باشیم و شلیک داشته باشیم. مسئول قبضه با اکراه قبول کرد و قرار شد چند تا از گلوله‌ها را ما شلیک کنیم. نوبت به علی که رسید رفت پشت قبضه و با فریاد یازهرا (س) گلوله را شلیک کرد. خیلی خوشحال بود، گوشه‌ای نشسته بودیم که پشت بی‌سیم صدای الله اکبر دیده‌بان بلند شد. دیده‌بان پس از اصابت گلوله‌ها گزارش را به خدمه‌ی توپ می‌داد و می‌گفت: "آقا دمتون گرم درست زدید به هدف، پدرشون رو در آوردید". کلی تشکر کرد و ما هم خیلی لذت بردیم. از مسئول قبضه تشکر کردیم و به مقر خودمان بازگشتیم. مستندی که تهیه نشد و... شهید محمدحسین بشیری چند ساعت قبل از شهادت کنار نیروهای ما آمد. خیلی سرحال بود و روی بچه‌ها آب میپاشید و شوخي مي كرد و می‌گفت: "من نمی‌ذارم این‌ها بخوابند". بچه‌ها را بیدار کرد و با هم عکس انداختند. آن روز خیلی شوخی میکرد، یک روز بیشتر طول نکشید که محمد حسین هم شهید شد. محسن خزائی خبرنگارصداوسیما هم آمد؛ قرار گذاشت که فردا جهت تهیه‌ی مستندی دوباره به مقر ما بیاید که او هم در کنار شهید بشیری به شهادت رسید. خبر شهادت محمدحسین که به ما رسید بچه‌ها دور هم نشستند و عزاداری و ذکر توسلی برگزار کردند. علی خیلی حسرت می‌خورد. بعد از شهادت رضا الوانی، علی خیلی به هم ریخته بود و حالا یار دیرین رضا الوانی، محمدحسین هم ظرف یک ماه به شهادت رسیده بود. با علی به محل شهادت رضا در منطقه تل رخم رفتیم و از همان منطقه بود که شکست تکفیری‌ها پله پله آغاز و آزادی کامل شهر حلب انجام شد. در منطقه علی‌آقا مدام به من می‌گفت: "سیدجان دوست دارم عربی یاد بگیرم، حالاحالاها تو این جبهه‌ها کار داریم، باید بتونیم با مردم این مناطق ارتباط برقرار کنیم". ماموریت‌مان در منطقه قمحانه تمام شده بود و قرار بود با یکی از یگانهای مستقر در منطقه تعویض شیفت داشته باشیم. مدت‌ها از خانواده دور بودیم و همه‌ی ما شوق بازگشت به خانواده را داشتیم. موقع تحویل منطقه، علی‌آقا خیلی گریه می‌کرد و می‌گفت: "من حالاحالاها این‌جا کار دارم، باید بمونیم تا این ظلم رو از این منطقه ریشه کن کنیم". علی اصلاً راضی به برگشت نبود و با زور سوار ماشینش کردیم. *** https://eitaa.com/haj_ali_khavari
مثل یعقوب (ع) و ایوب (ع) صبور باش در بیمارستان که بود هروقت با قرآن استخاره می‌گرفتیم سوره‌ی یوسف یا داستان حضرت ایوب (ع) می‌آمد. مدام دعوت به صبر بود. آخرین‌بار آیه‌ی مربوط به حضرت ایوب (ع) آمد، خیلی آرام شدم. از خدا خواستم تا در این امتحان بزرگ سربلند باشم. حتی بعد از رفتنش یکی از بزرگ‌های محل، خواب علی را دیده بود و میگفت علی به او گفته: "به بابام بگو صبر کنه". از شدت درد خوابش نمی‌برد و حالش خیلی بد بود. زنگ زدم تلفن گویای حرم امام حسین (ع)، علی خیلی گریه کرد، می‌گفت: "آقاجان فقط خوب‌ها رو نخر، ما رو هم با خوب‌ها قاطی بخر". بچه که بود میگفتم: "علی‌جان چه آرزویی داری؟" میگفت: "دوست دارم آقا جانم حضرت ابوالفضل (ع) رو بغل کنم؛ دست به دامن آقا باشم". سال‌ها گذشت... در بیمارستان که بودیم موقع بدحالی فقط خانم حضرت ام‌البنین (س) را صدا می‌کرد. دیگر طاقتم تمام شده بود. علی جانم جلوی چشمم ذره‌ذره آب می‌شد. دیدن این صحنه‌ها طاقتم را تمام کرد، با صدای بلند گریه میکردم و میگفتم: "علی دیگه حق نداری اسم حضرت زینب (س) رو بیاری، دیگه حق نداری بگی نوکر حضرت زینب (س) هستی. این‌همه صداش کردی پس چرا جوابت رو نمی‌دن؟ چرا هوای تو رو ندارن؟". حرف‌هام که تمام شد بلند سرم داد کشید و گفت: "دیگه نمی‌خوام یک لحظه هم این‌جا بمونی، همین الان ماشین بگیر برگرد همدان! من افتخارم اینه که نوکر این خانواده باشم، دوست دارم هرطور که می‌خوان من رو امتحان کنند، دوست دارم درد و زجرم دو برابر بشه اما این حرف‌ها رو نشنوم!". خیلی زود از حرف‌های نسنجیده‌ای که زده بودم پشیمان شدم، گفتم: "بی‌بی (ع) جان ما خانواده‌مون همه فدای یک کاشی حرم شما"، از علی هم معذرت‌خواهی کردم و صورتش را بوسیدم تا آتش علی هم خوابید. چند شب آخر حال عجیبی داشت. دائم به درِ اتاق خیره می‌شد، می‌گفتم: "علی جان منتظر کسی هستی؟ بگم مامان یا بابا بیاد؟". می‌گفت: "من منتظر هستم! منتظر کسی که سال‌ها نوکری‌شون رو کردم. دوست دارم این لحظات آخر آقام قمر بنی هاشم (ع) یا خانم حضرت زینب (س) بیان بالای سرم، ان‌شاءالله که به این آرزوم برسم، می‌دونم رو سیاهم اما آرزو دارم خدا ان‌شاءالله روی من رو زمین نندازه". همین‌طور که حرف می‌زد، اشک‌هایش مثل مروارید روی صورتش میغلطید و با همین حال هم خوابش برد. ساعت یازده شب بود و تسبیح به دست بالای سر علی نشسته بودم. یک‌دفعه علی از خواب بیدار شد و به حالت احترام نشست؛ به سمت قبله خیره شده بود و می‌خندید. اصلاً حواسش به من نبود، تعجب کردم و گفتم: "علی جان حالت خوبه؟ کجا رو داری نگاه می‌کنی؟". هيجان زده گفت: "مگه نمی‌بینی خانم اومده بالا سرم؟" سلام و احترام داد و من از بهُت اصلاً هیچ‌کاری نمی‌توانستم انجام بدهم. تقریباً بیست ثانیه همین‌طور علی لبخند بر لب، داشت نگاه میکرد و دوباره بدون این‌که حرفی بزند روی تخت افتاد و خوابید. من هم مات و مبهوت مانده بودم... کنار تخت علی پیرمرد حدودا هفتاد ساله‌ای بود که در حالت کما به سر می‌برد؛ در همان حالت میگفت: " مشروب رو با هرچیزی نخور، سعی کن خوب قاطی بشه". پیرمرد در حال کما داشت از لذتِ خوردنِ مشروب می‌گفت و بچه‌هایش هم بالای سرش ایستاده بودند و می‌خندیدند! خیلی دلم سوخت، چه‌طور می‌شود که یک انسان حتی در آخرین لحظات هم به فکر گناه باشد؟ کسی که سال‌ها زندگی‌اش با گناه گره خورده باشد، رفتنش هم همین‌طور خواهد بود. درست در همان لحظات، حالات علی اما کاملاً متفاوت بود؛ علی در حالت بی‌هوشی و دردِ شدیدی که داشت می‌گفت: "مُحرم داره نزدیک می‌شه، پیرهن مشکی‌م رو بیارید بپوشم، مگه اربعین نیست؟ گذرنامه‌ام رو آماده کنید و مدارکم رو بیارید، می‌خوام برم پیاده‌روی اربعین". سال‌ها علی با عشق به این مسائل بزرگ شده بود و باید هم در آن لحظات این‌ها برایش ملکه می‌شدند. یکی از دوستان علی برای عیادتش آمد. با هم از خاطرات عملیات‌های سوریه و شهدایی که در کنارشان به شهادت رسیده بودند صحبت کردند؛ علی خیلی حسرت می‌خورد که در بستر افتاده و می‌گفت: "خودم رو برای نبردهای بزرگ‌تر آماده کرده بودم، ما باید زمینه‌ساز ظهور آقامون باشیم، از الان باید آمادگی‌مون رو برای روزهای سخت بالا ببریم". به دوستش گفت: "سید جان برو روی تابلو بنویس: " سر زینب (س) به سلامت، سر نوکر به درک"، بیار بزنم بالای تختم، می‌خوام نوکری و عشقم به خانم رو به همه نشون بدم". بعد با بغض و گریه گفت: "یا امام حسین (ع) کمک کن تو بستر نمیرم". روز آخر که در بیمارستان تهران بودیم، مامان از همدان آمد به علی سر بزند، هوشیاریاش خیلی پایین بود. مامان خم شد و دم‌پاییش را جفت کرد. علی خیلی خجالت کشید، قسمش داد که دیگر این کار را نکند. بعداً گریه میکرد و میگفت: "ای کاش می‌مُردم و این‌طوری نمی‌شد که مادر به زحمت بیفته". https://eitaa.com/haj_ali_khavari
من نمی‌خواستم که مامان، علی را در این حالت ببیند، به همین خاطر چند ساعتی در بیمارستان بود و بعد با اصرار زیاد او را راهی همدان کردیم. مامان تازه از بیمارستان رفته بود که علی هوشیاریش برگشت و کمی حالش بهتر شد. تا به خودش آمد گفت: "مامان کجاست؟". وقتی فهمید راهی همدان شده گفت: "زنگ بزن از او معذرت خواهی کنم". تا مامان گوشی را برداشت علی گریه‌اش گرفت، زار می‌زد و میگفت: "مامان من رو سیاه شدم، تورو خدا حلالم کن که نتونستم جلوی پای شما بایستم، مامان جان شرمنده‌ام، من تو حال خودم نبودم و نتونستم باهات حرف بزنم". به من گفت: "آبجی تورو خدا شما پیش من بمون، من نمیتونم ببینم که مامان بیاد پایین تختم و برام کفش جفت کنه. من اون روز باید بمیرم که مامان برای من دم‌پایی جفت کنه". فقط هم به فکر بابا و مامان بود، مدام میگفت: "بعد از من چی کار می‌کنن؟ چه‌طور تحمل میکنن؟". خیلی غصه‌ی بابا و مامان رو میخورد. https://eitaa.com/haj_ali_khavari