رازچفیه
#تلنگر شهیدی که رهبر به مزارش میرود !! #شهیدطالب_طاهری طالب ۱۷ سال بیشتر نداشت که توسط منافقین
یکی از منافقین به نام جلال گفت: من با عصبانیت چاقو را بالای گوش طالب گذاشتم و گوشش را بریدم. بعد بینیاش را بریدم و خون تمام سر و صورتش را گرفت و طالب بیهوش شد. بعد با میله آهنی به جانش میافتند. مسعود قربانی، یکی دیگر از منافقین در اعترافاتش گفت: آب جوش آوردیم روی پایشان که پر از تاول بود ریختیم. در ادامه اعترافات منافق دیگری به نام جواد محمدی با چاقو چشم طالب را از حدقه درمیآورد. پوست بدنش را با چاقو میکند و بعد با شیشه شکسته پوست بدن طالب را جدا میکنند. خود منافقین از آن همه استقامت طالب تعجب کرده بودند و میگفتند چطور این جوان ۱۷ ساله این شکنجههای وحشتناک را تحمل میکند. آنقدر آب جوش روی بدن بچهها ریخته بودند که مو و پوست آنها به راحتی از بدنشان جدا میشد. حتی وقتی فهمیده بودند که در بدن طالب ترکش وجود دارد با اتو جای ترکش را سوزانده بودند. عکسهای پیکرشان هست.
بدجوری زخمی شده بود..
رفتم بالای سرش ،
نفس نفس می زد ..
بهش گفتم زنده ای؟؟!
گفت: هنوز نه!
خشکم زد!
تازه فهمیدم چقدر دنیامون با هم فرق داره..!
اون زنده بودن رو ،
توی شهادت می دید و من .. ........
🌷لشکر ۵ نصر
📎عکاس: سلیمان خزایی
@razechafieh
*لبخند بزن بسیجی *
من حاجی مول هستم
از وقتی او رسمی شده بود صدای همه در آمده بود. از بس چپ می رفت راست می آمد و می گفت: «دیگر به من نگویید مشمول». می گفتیم ممکن است بفرمایید سرکار چی هستید؟ جواب می داد: «معلوم است؛ حاجی مول!» و اگر می گفتیم تو که مکه نرفته ای، می گفت: «مگر به خاطر مشهد رفتن مشمول هاست که به آنها مش مول می گویند که لازم است من مکه رفته باشم؟»
*لبخند بزن بسیجی *
مورد صد و سه
بچه های دو گروهان یا دو دسته وقتی به هم می رسیدند سعی می کردند با هنرنمایی و نمایش قدرت و تردستی، هم دوستان را مسرور کنند و هم نشان بدهند که چقدر ابتکار عمل دارند. از جمله این که بچه ها در بین خودشان شوخی ها را کدگذاری می کردند. به هر مورد و موضوعی از شوخی یک شماره می دادند بعد وقتی با بچه های دیگر یک جا جمع می شدند و حرف پیش می آمد یکی رو به بچه های دسته خودشان می کرد و مثلا می گفت: «بچه ها مورد پنجاه و هشت مفهومه؟» و بچه ها که آن شوخی در ذهنشان تداعی می شد می خندیدند و بقیه در می ماندند که بخندند یا سکوت کنند.
بخون و بخنــــــ😂ــــــد
#دشت
🔻شب توی سنگر نشسته بودیم و چرت می زدیم . آن شب ، مهتاب عجیبی بود 🌕. فرمانده 👮آمد داخل سنگر .
🔻 گفت : این قدر چرت نزنید😴 تنبل می شوید . به جای این کار بروید اول خط، یک سری به بچه های بسیجی بزنید. نمی توانستیم دستور را اطاعت نکنیم .
🔻 بلند شدیم و رفتیم به طرف خاک ریزهای بلندی که در خط مقدم بود . بچه های بسیجی ابتکار 🤗خوبی به خرج داده بودند. آنها مقدار زیادی سنگ و کلوخ به اندازه ی کله آدمیزاد روی خاک ریز گذاشته بودند که وقتی کسی سرش را از خاک ریز بالا می آورد، بعثی ها👹 آن را با سنگ و کلوخ اشتباه بگیرند و آنها را نزنند !
🔻مهتاب از آن طرف افتاده بود و ما، بی خبر از همه جا بر عکس، خیال می کردیم که این ها همه کله ی رزمنده👮 هاست که پشت خاک ریز کمین کرده اند و کله هایشان پیداست .
🔻 یک ساعت تمام با سنگ ها و کلوخ ها سلام و علیک و احوالپرسی✋ کردیم و به آنها حسابی خسته نباشید گفتیم و بر گشتیم ! صبح وقتی بچه ها متوجه ماجرا شدند تا چند روز، نقل مجلس آنها شده بودیم . هی ماجرا را برای هم تعریف می کردند و می خندیدند !😅😝
@khakihaa (3).mp3
1.91M
🔰صوت شهدایی
معجزه ای در تفحص شهدای منطقه بیات
📎راوی: سردار احمدیان
@razechafieh
هم در طهـارت ظاهـر
و هـم در صفـای باطـن ،
یکهتاز میدان مجاهده و مراقبه بودند ..
به یاد
🌷شهيد حبیب سیاوش
🌷شهید مسلم دهقان
🌷شهید محمدکاظم دیدهور
🌷شهید نگهدار جوکار
📎رزمندگان گردان فجر فارس
@razechafieh
دعوتنامه عروسی مان را خودمان نوشتیم.
کارتهای عروسی را که توزیع می کردیم، جای برخی مهمانان را خالی دیدیم..
شروع به نوشتن دعوتنامه کردیم برای امام علی(ع)، امام حسین(ع)، حضرت ابوالفضل(ع)، امام جواد(ع)، امام موسی کاظم(ع)، امام هادی(ع) و امام حسن عسگری(ع)
بعد دعوتنامه ها را به عموی آقامرتضی که راهی کربلا بودند دادیم تا در حرم این بزرگواران بیندازند.
برای حضرت مهدی(عج) هم نامهای مخصوص نوشتیم.
حتی برگه هایی را برداشتیم و در آن احادیث و جملات بزرگان را نوشتیم و بین مهمان ها توزیع کردیم و جالب آنکه عده ای به ما گفتند آن جملات، راه زندگیمان را عوض کرد.
🌷شهید مرتضی زارع🌷
📎به روایت همسر شهید
@razechafieh