eitaa logo
رازچفیه
485 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
653 ویدیو
7 فایل
ارتباط باما @zibanoroznia @zeynab_roos313 کپی حلاله عالم رازی هست كه جز به بهای خون فاش نمی‌شود. هنر آن است كه بمیری، پیش از آنكه بمیراندت، مبدأ و منشأ حیات آنان‌اند كه چنین مرده‌اند
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃سرِ نماز هم بعضی دست بردار نبودند! به محض اینکه قامت می‌بستی، دستت از دنیا کوتاه می شد و نه راه پس داشتی و نه راه پیش؛ پج پج کردن ها شروع می‌شد...😂😁 🍂مثلا می‌خواستند طوری حرف بزنند که معصیت هم نکرده باشند و اگر بعد از نماز اعتراض کردی بگویند ما که با تو نبودیم !! اما مگر می‌شد با آن تیکه‌ها که می‌آمدند آدم حواسش جمعِ نماز باشد!؟😄 🍃مثلا یکی می گفت: - واقعا که می‌گویند نماز معراجِ مومن است، این نمازها را می‌گویند نه نماز من و تو را...😅 🍂- دیگری پیِ حرفش را می‌گرفت که: من حاضرم هرچی عملیات رفتم بدهم دو رکعت نماز او را بگیــرم...😝 🍃و سومی با تعجب ساختگی میگفت: مگر می‌دهد پسر؟😳😁 🍂و از این قماش حرف ها...😁 🍃اگر تبسمی هم از حرفهایشان گوشه لبمان می نشست ؛ بنا می کردند به تفسیر کردن: آ...ببین! ببین! ملائکه دارند قلقلکش می دهند.🤣 🍂و این جا بود که دیگر نمی‌توانستیم جلوی خودمان را بگیریم و لبخند به خنده تبدیل می شد... 😂🤦‍♂ 🍃خصوصا که همان لحظ با حیرت می‌گفتند: مگر ملائکه نامحرم نیستند؟🤯 🍂و خودشان جواب می دادند: خب با دستکش قلقلک می‌دهند...😆
رازچفیه
✍️ رمان #سپر_سرخ #قسمت_چهارم ▫️دستانم به سوزن سِرم می‌لرزید و او برابر دیدگانم بی‌خبر از حال خراب
✍️ رمان ▫️گروهی از نیروهای داعشی تحت عنوان پلیس مذهبی در شهر و بازار می‌چرخیدند که روبنده برای زنان اجباری بود، شلوار مردان نباید از مچ پا کوتاه‌تر می‌شد و هر کس خلاف این قوانین رفتار می‌کرد، مقابل چشم مردم شلاق می‌خورد و شاید زندانی می‌شد. زندان‌های داعش قفس‌هایی به ارتفاع یک متر بود که مردم بی‌گناه را به مدت طولانی در آن حبس که نه، مثل زباله‌ای مچاله می‌کردند تا استخوان‌هایشان همه در هم خرد شود. ▪️حتی ما در بیمارستان با همان روپوش سفید پرستاری، به جای شال یا روسری سفید، مجبور بودیم شال مشکی بپیچیم و تمام مدت با روبنده سیاه کار کنیم که نه فقط در شهر که در تمام بیمارستان‌ها مغز خشک و وحشی داعش حکومت می‌کرد. مجازات توهین به مقدسات داعش، شلیک گلوله به سر بود. حتی ظن جاسوسی برای دولت عراق، به قیمت بریدن سر یا بستن مواد منفجره به گردن تمام می‌شد و مکافات بعضی خطاها از این هم وحشتناک‌تر بود. ▫️دیگر همه فهمیده بودند خنجر داعش حنجره شیعه و سنی را با هم می‌بُرَد، مردم باید از شهر فرار می‌کردند و اینجا اول مصیبت بود. حلقه محاصره ارتش برای حمله به فلوجه هر روز تنگ‌تر می‌شد و داعش نمی‌خواست سپر انسانی‌اش را به همین سادگی از دست بدهد که راه‌های خروج از فلوجه را بست و مردم در شهر زندانی شدند. ▪️آذوقه در شهر تمام شده و خوراک بسیاری از خانواده‌ها تنها یک وعده آب و خرمای خراب بود. امکانات بیمارستانی به کمترین حد رسیده و همین حداقل‌ها تنها باید در اختیار بیماران و مجروحان داعش قرار می‌گرفت. اگر پزشکی برای رفتن به منطقه جنگی تعلل می‌کرد، اعدام می‌شد و ما مجبور بودیم زیر سایه اینهمه وحشت در بیمارستان کار کنیم که حتی نافرمانی نگاهمان را با گلوله پاسخ می‌دادند. ▫️تلویزیون، موبایل و سایر وسایل ارتباطی را از مردم گرفته و باز به همین زنده بودن قانع بودیم تا از وحشت آنچه یک روز اتفاق افتاد، دیگر از زندگی سیر شدیم. روزی که سه مادر را به جرم مخالفت با پیوستن فرزندان‌شان به داعش، به آتش کشیدند و از آن سخت‌تر روزی که چهار زن و نُه کودک را که تلاش می‌کردند از فلوجه به سمت ارتش و نیروهای مردمی فرار کنند، در قفسی آهنی زنده‌زنده سوزاندند. ▪️تمام این جنایات در برابر چشم مردم به سادگی صورت می‌گرفت و تصویرش به تمام دنیا مخابره می‌شد، در حالیکه ما حتی از ارتباط با دیگر شهرهای عراق محروم بودیم. دیگر هوای فلوجه حتی برای نفس کشیدن هم سنگین شده و هر روز آرزوی مرگ می‌کردم که نه طاقت تعرض داعش و نه توان زنده در آتش سوختن داشتم. ▫️پدر و مادرم هر روز التماسم می‌کردند سر کارم حاضر نشوم و می‌دانستم مجازات غیبتم در بیمارستان، خنجر و قفس آتش است که زیر آواری از ترس و وحشت و پشت روبنده در بیمارستان جان می‌کندم تا دوباره به خانه برگردم. ایام نیمه شعبان رسیده و زیر چکمه تروریست‌های داعش دیگر عیدی برایمان نمانده بود. روزها بود به مرگ خودم راضی شده و نمی‌دانستم نصیبم زجرکش شدن است که من فقط برای لحظه‌ای بدون روبنده بالای سر بیماری بودم و همان لحظه یکی از نیروهای پلیس مذهبی داعش به قصد تفتیش وارد بخش شد. ▪️چهره کریهش، داعشی بودنش را فریاد می‌زد و فرصت نداد روبنده‌ام را پایین بیندازم که سرم عربده کشید: «از خدا نمی‌ترسی صورتت رو نمی‌پوشونی؟» بند به بند انگشتانم از ترس به لرزه افتاده بود، با همان لرزش دست بلافاصله روبنده را پایین کشیدم و همان یک لحظه، زیبایی صورتم چشم هیزش را گرفته بود که نگاهش از شکاف روبنده میخ چشمانم شد. ▫️در مسیرِ در ایستاده و راه فرارم را بسته بود، به خدا التماس می‌کردم راهی برایم بگشاید و قسمت نبود که کُلتش را به سمتم گرفت و به همین جرم، بی‌رحمانه حکمم را خواند: «باید ببرمت پیش والی فلوجه!» با پنجه نگاهش به چشمانم چنگ می‌زد و من نمی‌خواستم به چنگال والی فلوجه بیفتم که معصومانه التماسش کردم: «به خدا فقط یه لحظه روبنده رو برداشتم...» ▪️اما رحمی به دل سنگش نبود که امانم نداد حرفم تمام شود و وحشیانه نعره کشید: «خفه شو!» پیرزن بیمار از هول عربده‌های او روی تخت می‌لرزید و کار من از لرزه گذشته بود که تمام تنم رعشه گرفته و از شدت وحشت به گریه افتادم. ▫️اتاق بیمارستان با همه بزرگی‌اش برایم مثل قبر شده و او با همین کلت و زنجیری که از جیبش بیرون می‌کشید، قاتل قلبم شده بود. میان گریه دست و پا می‌زدم رهایم کند، مقابل پایش روی زمین چمباته زده بودم تا دستش به دستانم نرسد و او مثل حیوانی وحشی به جانم افتاده بود تا آخر هر دو دستم را با زنجیر بست و از جا بلندم کرد. ▪️مقابل چشم همکاران و بیمارانی که وحشتزده تماشایم می‌کردند، در طول راهروی بیمارستان دنبالش کشیده می‌شدم. ضجه می‌زدم تا کسی به فریادم برسد و همه از ترس هیولای داعشی فقط نگاه‌مان می‌کردند تا از بیمارستان خارج شدیم...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بر تو اے صاحب عصر و زمان🕊 💚ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﻋﺎی فرج به نیابت از اهل بیت(ع)،و تمامی شهدا از صدر اسلام تاکنون، و اموات بخصوص بدوارثین و بیوارثین بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم ⚜الهی عظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ 🔹🔹🔹 @razechafieh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب شهدا و الصدیقین بسته معنوی امروز هدیه به شهید: صلوات دعای فرج حمد و توحید ذکر استغفار آیت‌الکرسی زیارت عاشورا به‌عبادتی‌مهمان‌کنید📿 به‌شفاعتی‌جبران‌کنند✨ تمامی ذکرها هدیه به آقا امام زمان، اهل بیت، ۷۲ تن شهید کربلا و شهدای صدر اسلام تا کنون. همچنین مهمان امروز🌷 💚شهید مهدی ثامنی راد به نیت سلامتے و تعجیل در ظهور مولا صاحب الزمان (عج) سلامتی رهبرمان سید علے خامنه‌اے ، پیروزے غزه و فلسطین و نابودی هر چه زودتر اسرائیل، رفع مشڪلات کشور، بارش باران،شفاے بیماران،وحاجت روایی و عاقبت بخیرے همه ان شاءالله✅ 💚در صورت تمایل میتوانید اعلام ذکر کنید 🌙اللهم عجل لولیک الفرج🌙 پست بعدے معرفی شهید👇 @razechafieh
شهادت در روز تولد 🌷شهید مهدی ثامنی راد تاریخ تولد: ۲۲ / ۱۱ / ۱۳۶۱ تاریخ شهادت: ۲۲ / ۱۱ / ۱۳۹۴ محل تولد:ورامین محل شهادت:سوریه *🌷همسرشهید←زمانی که تصمیمش برای رفتن قطعی کرده بود همه میگفتند که تو یک دختر ۷ ماهه داری🥀حتی فرمانده‌اش نیز گفته بود که با وجود دخترت نرو🥀اما مهدی در جواب گفته بود: برای مواظبت از بچه‌ی من مادرم و همسرم هستند ولی مثل بچه‌ی من در سوریه زیاد هستند🥀همرزم← مهدی خیلی شجاع بود در منطقه‌ای که بودیم چند نفر می‌خواستند تک تیرانداز دشمن را بزنند💥ولی هیچکس جرأت نمی‌کرد⚡️از بین ما مهدی جلوی تک تیرانداز نشست.اما دشمن زودتر او را هدف قرار داد💥یک گلوله بالای پیشانی اش خورد و همان لحظه در روز تولدش🎊۲۲ بهمن ماه به شهادت رسید🕊️آتش تکفیری ها زیاد بود خواستیم او را به عقب بیاوریم که دوباره شلیک کردند💥و یک تیر هم به پایش خورد🥀به دلیل شرایط منطقه توان برگرداندن او را نداشتیم⚡️مهدی و تعدادی دیگر از شهدا پیکرشان جا ماند و تکفیری ها پیکرهای آنها را مبادله نکرد و تحویل نداد تا اینکه بعد از چهار سال پیکرش به وطن آمد.»🕊صحبت های فاطمه سلما زمان بازگشت پدرش← بابای من وصیت کرده بودی که روی سینه ات سر بگذارم،در معراج خواستم سر روی سینه ات بگذارم اما هرچه گشتم آغوشی نبود،🥀عکس هایت را کنار مامان دیده ام قد و قامتت،دستهایت،همان عکسها که مرا در آغوش داشتی،پس امشب چرا نیمی از آن قد و قامت هم در تابوت نبود؟🥀خواستم مثل رقیه(س) سرت را بغل کنم نمیشد،🥀دستانم استخوان هایی را لمس کرد که گفتند بابا مهدی‌ست.باشد سهم من از آغوشت همین بود*🕊️🕋 💙🌷 @razechafieh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رازچفیه
✍️ رمان #سپر_سرخ #قسمت_پنجم ▫️گروهی از نیروهای داعشی تحت عنوان پلیس مذهبی در شهر و بازار می‌چرخیدن
✍️ رمان ▫️خودروی وانت باری مقابل درِ بیمارستان پارک بود و به نظرم اراّبه مرگم همان بود که مرا تا پای ماشین مثل اسیری کشید و به جای والی فلوجه خواب دیگری برایم دیده بود که همانجا روبنده را از صورتم کَند، چند لحظه بی‌پروا نگاهم کرد و دلش به حال اینهمه اشکم نمی‌سوخت که چشمانم را با کرباس سیاهی بست و داخل ماشین پرتم کرد. پشت سیاهی پارچه‌ای که چشمانم را کور کرده بود، از ترس در حال جان دادن بودم و او فقط یک جمله گفت: «مجازاتت ۲۰ ضربه شلاقه که والی فلوجه باید حکمش رو بده!» ▪️وصف خرابه‌های زندان زنان داعش را شنیده و می‌دانستم آن خانه برایم آخر دنیا خواهد بود که دیگر ناامید از این شیطان به خدا التماس می‌کردم معجزه‌ای کند. مچ دستانم در تنگنای زنجیری که با تمام قدرت پیچیده بود، آتش گرفته و تاریکی چشمانم داشت جانم را می‌گرفت که حس کردم از شهر دور شدیم. ▫️سکوت مسیر و سرعت ماشین به خیابان‌های شهری نمی‌آمد و مطمئن شدم از فلوجه خارج شدیم که جیغ کشیدم: «کجا داری میری؟» حالا دیگر به زندان زنان و والی فلوجه راضی شده بودم و با هق‌هق گریه ضجه می‌زدم: «منو برگردون فلوجه!مگه نگفتی باید والی حکم کنه، پس منو کجا میبری؟» ▪️چشمانم بسته بود و ندیدم به سمتم چرخیده که از فشار سیلی سنگینش، حس کردم دندان‌هایم شکست و جیغم در گلو خفه شد. سرم طوری از پشت به صندلی کوبیده شد که مهره‌های گردنم از درد به هم پیچید و او با نجاست لحنش حالم را به هم زد: «خفه شو! مگه عقلم کمه تو رو ببرم پیش والی؟» ▫️تنم سست و سنگین به صندلی ماشین چسبیده بود، حس می‌کردم در حال جان کندنم و او به همین حال خرابم مستانه می‌خندید و با زبان نحسش زجرم می‌داد. می‌دانستم رهایم نخواهد کرد و نمی‌دانستم می‌خواهد زنده آتشم بزند یا سرم را از تنم جدا کند که از وحشت نحوه مردنم همه بدنم می‌لرزید. ▪️چند روز بیشتر تا نیمه‌شعبان نمانده بود و دلم بی‌اراده در هوای صاحب‌الزمان (علیه‌السلام) پَرپَر می‌زد که لب‌های خشکم را به سختی تکان دادم تا صدایش بزنم، اما فرصت نشد. انگار مهلت دعا کردنم هم تمام شده و به قتلگاهم رسیده بودم که ماشین ایستاد و صدایی در گوشم پیچید: «کجا میری برادر؟» ▫️درِ ماشین باز نشده و حس می‌کردم صدای کسی از بیرون می‌آید و داعشی پاسخ داد: «این اطراف خونه دارم.» و این ایستگاه بازرسی، مزاحم غارت‌گری‌اش شده بود که با حالتی کلافه سوال کرد: «تفتیش قبلی رد شدم، خبری نبود!» او مکثی کرد و با لحنی گرفته پاسخ داد: «ارتش و ایرانی‌ها این چند روزه نزدیک‌تر شدن، برا همین ایستگاه‌های تفتیش‌مون بیشتر شده!» و حضور این دختر توجهش را جلب کرده بود که دوباره بازخواستش کرد: «این کیه؟» ▪️دلم می‌خواست خیال کنم معجزه امام‌زمان (علیه‌السلام) همین است و حداقل به اجبار همین تفتیش داعش هم که شده مرا به فلوجه برمی‌گرداند که صدایش را صاف کرد: «زن خودمه!» افسر داعشی طوری دروغش را به تمسخر گرفت که صدای نیشخندش را شنیدم: «اگه زنته، چرا دستاشو بستی؟» ▫️به هر ریسمانی چنگ می‌زد تا مرا به فلوجه برنگرداند و دوباره بهانه تراشید: «نماز نمی‌خونه! می‌خوام ببرم حدّش بزنم!» دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم که از چنگال این داعشی به دامن افسر تفتیش‌شان پناه بردم بلکه مرا به فلوجه برگرداند و مظلومانه ضجه زدم: «دروغ میگه! من زنش نیستم!من فقط یه لحظه روبنده‌ام رو نزدم که بازداشتم کرد!» و اجازه نداد ناله‌ام به آخر برسد که با عربده‌ای سرم خراب شد: «خودم زبونت رو می‌بُرم!» ▪️افسر تفتیش از همین چند کلمه آیه را خوانده بود که صدایش را از او بلندتر کرد: «کی به تو اجازه داده خودت حکم اجرا کنی؟» پشت این چشمان بسته از وحشت آنچه نمی‌دیدم، حالت تهوع گرفته بودم و او نمی‌خواست از من بگذرد که به سیم آخر زد: «این دختر غنیمت من از جهاده!» ▫️لب‌هایم از وحشت می‌لرزید و فریاد افسر تفتیش در صدای کشیدن گلنگدن پیچید: «کی به تو این غنیمت رو بخشیده؟ خلیفه یا والی فلوجه؟» نمی‌دانستم کدام‌یک اسلحه کشیده‌اند و آرزو می‌کردم به جای همدیگر من را بکشند تا این کابووس تمام شود که صدای زشت داعشی به لرزه افتاد: «اگه قبول نداری،برمی‌گردیم پیش والی!» ▪️از همین دست و پا زدن حقیرانه‌اش می‌توانستم بفهمم مقابل سرعت عمل و اسلحه حریفش به دام افتاده و امید دیدن دوباره فلوجه در دلم جان می‌گرفت که نهیب افسر تفتیش، همین شیشه نازک امیدم را هم شکست: «اگه برگردیم فلوجه، نصیب هیچکدوم‌مون نمیشه!» می‌دانستم به دل این حیوانات وحشی ذره‌ای رحم نمانده و چاره‌ای برایم نمانده بود که تیغ گریه گلویم را برید و به نفس‌نفس افتادم: «شما رو به خدا قسم میدم بذارید برگردم فلوجه!» ▫️اما همین چشمان بسته و صورت شکسته‌ام، دل افسر تفتیش را هم برده بود که از لحنش نجاست چکید: «من حاضرم این دختر رو ازت بخرم!»...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻روزگاری در این مملڪت این‌گونه فداڪاری‌ها ڪردند محفل عاشقان شهادت @razechafieh خاکریز خاطرات شهدا ‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥توسل از جنس سردار شهید حاج احمد کاظمی🤲 ما اهل اینجا نیستیم ....💔 محفل عاشقان شهادت @razechafieh خاکریز خاطرات شهدا