eitaa logo
رازچفیه
483 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
651 ویدیو
7 فایل
ارتباط باما @zibanoroznia @zeynab_roos313 کپی حلاله عالم رازی هست كه جز به بهای خون فاش نمی‌شود. هنر آن است كه بمیری، پیش از آنكه بمیراندت، مبدأ و منشأ حیات آنان‌اند كه چنین مرده‌اند
مشاهده در ایتا
دانلود
💞 «روح‌اللہ براے من هديه امام رضا(ع) بود💛😊 همسري كه امام هشتم به آدم هديه دهـد و امام حسين(ع) او را بگيرد وصف نشدني است😌❤️ من عروس چنين مردے بودم😍 با بچه‌هاي دانشگاه رفته بوديم مشهد🕌 آنجا براي نخستين بار براي ازدواجم💍 دعا كردم. گفـتم: يا امام رضـا(ع) اگر مردے متدين و اهل تقوا به خواستگاري‌ام بيايد قبول مي‌كنم😌 يك ماه بـعـد از اينكه از مشهد برگشتيم روح‌الله آمد خواستگاري‌ام😌💐💚 محفل عاشقان شهادت @razechafieh خاکریز خاطرات شهدا
💞 پشت چراغ قرمز خیابان شریعتی ایستاده بودیم و منوچهر هم صحبت می کرد🙂 کنار خیابان یک پیرمردی که سرتاپا سفید یکدست پوشیده بود؛🙄 در گالری بزرگے گل های رزی به رنگ های مختلف می فروخت💐😍 ولے سفیدی پیرمرد نظر من را جلب کرده بود و من احساس مے کردم این مرد از آسمان آمده است😇 اصلا حواسم به منوچهر نبود که یک لحظه حجم سنگین و خیسے روی پاهایم حس کردم😮💦 یڪ آن به خودم آمدم دیدم منوچهر رد نگاهم را گرفته و فکر کرده من به گل ها خیره شدم،😬🙃 پیاده شده تا گل ها را برایم بخرد😍😌 منوچهر همین طور همه گل ها را با دستش بر مے داشت و روی پاهای من مےریخت؛ دو بار چراغ سبز و قرمز شد ولے همه در خیابان به ما نگاه مےکردند👀 و سوت و کف می زدند👏🏻😍 حتے یک نفر خانم که از نظر تیپ ظاهری با ما متفاوت بود،🙄 برگشت و به همسرش گفت: مے بینی؟؟😒 بعد بگویید بچه حزب اللهی ها محبت بلد نیستند و به همسران شان ابراز محبت نمی کنند😑😏 آن روز منوچهر همه گل های پیرمرد را خرید و روی پاهای من ریخت و من نمیدانستم چه بگویم و چه کلمه ای لایق این محبت است.😍💞 غیر از اینکه بگویم بی نهایت 😌💓
💞 روزی که حرف از رفتن و راهی شدنش پیش اومد، مخالفتی نکردم! چون نمیخواستم که شرمنده اهل بیت بشم😓 همیشه با خودم می‌گفتم که اگر روز عاشورا و زمان امام حسین (ع) بودم ایشون رو یاری میکردم✌️🏻 روزی که آقا محمد از رفتن صحبت کرد، روز امتحان من بود!!! باید ثابت می‌کردم که چقدر به اعتقاداتم پایبندم✌️🏻 من همسرم رو با جون و دل❤️ و با دست‌های خودم برای دفاع از و دفاع از عقیله بنے‌هاشم راهی کردم💔😭 محمد قرار بود ساعت ۸ روز ۱۵ دی ماه سال ۹۴ راهی بشه؛ اما ساعت ۵ عصر بود که باهاش تماس گرفتن و هماهنگی لازم انجام شد. چون عجله‌ای شد، من همه وسایلش روخیلی سریع حاضر کردم💼 و آقا محمد مشغول بازی با حلما شد😍👼 خانواده‌هامون اومده بودن برای بدرقه💔 محمد تو حیاط با همه خداحافظے کرد... حلما رو در آغوش گرفتـ و مرتب مے‌بوسید😭 منو صدا کرد و با هم آخرین عکس یادگاریمون رو انداختیم📸💞 بعد دستام رو گرفت و گفت: حواست به همه چی باشه...❤️