#خاطرات_زندگی_شهید_مهدی_خراسانی
شهید مدافع حرم
راوی: همسرشهید
#قسمت_نوزدهم
💞سر و صدایی به گوشم رسید، حال پا شدن نداشتم...
نمیخواستم باور کنم ساعتای آخر بودنشو...
صبحونه رو با هم خوریم هنوز مزه ش زیر دندونمه. تلفنش زنگ خورد.بعد صبحونه شروع کرد ساکشو بستن،
چقد سخت بود دیدن این صحنه ها... انگار داشتن جووونمو میگرفتن... ندیده بودم تو هیچکدوم از مأموریتاش این همه ذوق زده باشه حیرون نگاش میکردم...
.
چشـم در چشـم شدیم و نفسم بند آمد…
خنده اش کشت مرا قلب من از کار افتاد...
.
💞کم کم وقت خداحافظی رسید، بچه ها تو پذیرایی بودن...ساکتِ و آروم. انگار اونام فهمیده بودن که این خداحافظی جنسش فرق داره...
بغلشون کرد و محکم بوسید. پرسید:"چی میخواین براتون بگیرم؟امیر ساکت بود ولی محمد با همون شیرین زبونی بچگونه ش داد زد:
"بابایی…بستنییییی...۵ تا...۱۰ تا..."
صورتشو محکم بوسید و گفت"چشششم میخرم "
صدقه دادم و از زیر قرآن ردش کردم، جلو در ایستادم، سرم پایین و بغض گلومو گرفته بود و راه حرف زدن و نفس کشیدنمو بسته بود فقط بهش گفتم:"برگرررد...😢"
💞نگام کرد ولی چیزی نگفت. همیشه پیش خودم میگم شاید اگه میگفت برمیگرده حتممماً میومد ولی فقط گفت: "رفتنم با خودمه و اومدنم با خدا..."پیشونیمو بوسید و رفت.
خیلی خودمو کنترل کردم که گریه نکنم. آخه همش بهم میگفت:"وقتی میرم مأموریت اشکاتو نبینم چون تو ذهنم میمونه و هی یادم میاد اذیت میشم خداحافظی کرد و...
رفت از بر من آن که مرا مونس و جان بود...
حتی دل نداشتم سر بلند کنم و تو چشاش نگاه کنم که نکنه اشکام باعث شن دلش بلرزد و نره...😢
🔥 تل آویو
#طوفان_الأقصى
#پایان_اسرائیل
بامادرخاکریزخاطرات شهداهمراه باشید👇
https://eitaa.com/razechafieh