eitaa logo
رازچفیه
483 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
653 ویدیو
7 فایل
ارتباط باما @zibanoroznia @zeynab_roos313 کپی حلاله عالم رازی هست كه جز به بهای خون فاش نمی‌شود. هنر آن است كه بمیری، پیش از آنكه بمیراندت، مبدأ و منشأ حیات آنان‌اند كه چنین مرده‌اند
مشاهده در ایتا
دانلود
ْتِلافَاتِهِ وَ أَرِحْ عِبَادَكَ مِنْ مَذَاهِبِهِ وَ قِيَاسَاتِهِ،  خدايا ما را در گروه او محشور كن‏ و ما را بر طاعتش نگهدار،و به دولتش محفوظمان بدار،و به ولايتش ما را گرامى بدار،و به شوكتش ما را به دشمنانمان پيروز كن‏ و ما را اى پروردگار،از توبه‏كنندگان قرار ده،اى مهربان‏ترين مهربانان.خدايا ابليس سركش ملعون از تو براى گمراه كردن‏ آفريدگانت فرصت خواست،و تو فرصتش دادى،و از تو براى بدربردن از راه بندگانت،مهلت خواست،تو از روى‏ علمت كه از پيش درباره او گذشته بود مهلتش دادى،به تحقيق او آشيانه كرده،و سپاهش فزونى يافته،و لشگريانش انبوه‏ گشته،و دعوت‏كنندگان به سوى او در اطراف زمين پخش شده،در نتيجه بندگانت را گمراه كردند،وآيينت را فاسد نمودند و واقعيتها را از جايگاهش منحرف كردند،و بندگانت را گروه‏گروه پراكنده كردند،و قرار دادند دسته‏هاى سركش،در حالى‏كه درهم شكستن بنيادش و از هم پاشيدن شأنش را وعده دادى،پس فرزندان و لشگريان را نابود كن،و كشورها را از بدعتها و اختلافاتش پاك فرما،و بندگانت را از روشها و سنجشهاى غلط او راحت كن، وَ اجْعَلْ دَائِرَةَ السَّوْءِ عَلَيْهِمْ وَ ابْسُطْ عَدْلَكَ وَ أَظْهِرْ دِينَكَ وَ قَوِّ أَوْلِيَاءَكَ وَ أَوْهِنْ أَعْدَاءَكَ وَ أَوْرِثْ دِيَارَ إِبْلِيسَ وَ دِيَارَ أَوْلِيَائِهِ أَوْلِيَاءَكَ وَ خَلِّدْهُمْ فِي الْجَحِيمِ وَ أَذِقْهُمْ مِنَ الْعَذَابِ الْأَلِيمِ وَ اجْعَلْ لَعَائِنَكَ الْمُسْتَوْدَعَةَ فِي مَنَاحِسِ [مَنَاحِيسِ‏] الْخِلْقَةِ وَ مَشَاوِيهِ الْفِطْرَةِ دَائِرَةً عَلَيْهِمْ وَ مُوَكَّلَةً بِهِمْ وَ جَارِيَةً فِيهِمْ كُلَّ صَبَاحٍ وَ مَسَاءٍ وَ غُدُوٍّ وَ رَوَاحٍ رَبَّنَا آتِنَا فِي الدُّنْيَا حَسَنَةً وَ فِي الْآخِرَةِ حَسَنَةً وَ قِنَا بِرَحْمَتِكَ عَذَابَ النَّارِ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ  و گردش نارواى روزگار را عليه آنان قرار ده،و عدالتت را بگستران،و دينت را نمايان كن،و اوليايت را نيرومند ساز،و دشمنانت را ناتوان كن،و سرزمينهاى ابليس و دوستانش را به او اوليايت واگذار فرما،و ابليس و پيروانش را در دوزخ ابدى كن،و به آنان از عذاب دردناكت بچشان،و لعنتهاى به وديعت گذاشته در مراكز نحس آفرينش،و مناظر زشت طبيعت را،گردش‏ كننده و گماشته بر آنان قرار ده،درحالى‏كه آن لعنتها هر صبح و شام،و هر چاشت و پسين،بر آنان جريان داشته باشد،پروردگارا در دنيا دنيا و آخرت،به ما حسنه عنايت كن،و ما را به مهربان ات از شكنجه آتش نگاه بدار،اى مهربان‏ترين مهربانان.
زیارتنامه امام حسن عسکری(ع)👆
ziarat_emam_askari_farahmand.mp3
1.96M
زیارتنامه صوتی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰شهید محمدابراهیم همت؛ جواب این خون ها چی میشه؟؟ بالفرض ۱۵۰ میلیارد دلار گرفتیم.. جواب خون یکی از بسیجی های ما میشه؟؟ مگه اونا برای پول اومدن جنگیدن!! مگه اونا برای قدرت اومدن جنگیدن!! @razechafieh
یک روز صبح که طبق معمول عازم منطقه جنگی بود، پرسیدم: شب برای شام هستی؟ گفت: باخداست، کاری نداشتم حتما می‌آیم، برای اولین بار گفتم: آمدی نان هم بگیر، با لبخندی گفت: اگر یادم ماند، چشم، تا ساعت 12 شب منتظر ماندم بالاخره آمد، با دو، سه تا نان سرد، گفتم: این ها را از کجا گرفتی؟ گفت: جلسه طول کشید و این نان ها را از سپاه آورده‌ام، یادت باشد به جای آن ها نان ببرم، به شوخی گفتم: با این دو سه تا نان که سپاه ورشکست نمی‌شود، گفت: موضوع این نیست، موضوع بیت المال مسلمین است که باید رعایت شود. 🌷شهید علی هاشمی🌷 @razechafieh
مــردان بی ادعا؛ ما را از رزق آسمانی تان نمک گیر کنید .. 📎سفره های ساده و بی ریا @razechafieh
بعد از اینکه از پهلو تیر خورد ، خودش را یک کیلومتر عقب می کشد. ۱۰ روز در بیمارستان‌ حلب بستری بود ، و کلیه هایش را از دست می دهد. شب آخری می گفت: قربون حضرت‌زهرا برم چی کشیده ؛ و تا لحظه آخر زیارت عاشورا می‌خوند.. احمد و برادر شهیدش امیر به فاصله ۳۰سال هر دو شبِ شهادت حضرت زهرا(س)شهـید شدن ... به روایت از همسر شهید حاج احمد اسماعیلی🌷 @razechafieh
وقتی آن شب فراموش نشدنی هزینه تعویض موکت فرسوده کف اتاقش در نخست وزیری راکه مبلغی ناچیز (2500تومان) شده بود نپذیرفت و توضیح میخواست گفتم: شما نخست وزیری! شخصیت‌هایی از داخل و خارج به دیدنتان می‌آیند، لابد این مقدار اصلاح و هزینه به مصلحت بود، وانگهی هر چند انقلاب شده و شکل حکومت و شیوه خدمت تغییر یافته اما ضرورت زمان نمیشناسد، شهید رجایی که فکر میکرد شاید مقصودش را خوب درک نکرده ام با نگاهی نگران و نافذ گفت: من چگونه نخست وزیری باشم که روی موکت با کفش راه بروم اما باشند مردمی محروم که چیزی نداشته باشند روی آن بخوابند، من اگر بخواهم فارغ از دنیای محرومان جامعه با این وسایل و امکانات رفاهی زمامداری کنم سخت اشتباه کرده ام، نه برادر! من با محرومیت انس و عادت دارم دوستدارم وقتی شب سر به بستر میگذارم نباشند محرومانی که من از حال آنها غفلت کرده باشم. 🌷شهید محمدعلی رجایی🌷 @razechafieh
رازچفیه
🌷 #رمان_واقعی_نسل_سوخته 🔥 قسمت #صد_و_چهل_چهارم تو ... خدا باش بالای ⛰کوه ...🙄 از اون منظره زیبا و
🌷 🔥 قسمت خدای دو زاری به ساعتم نگاه کردم⌚️ و بلند شدم - کجا؟ ... تازه وسط بازیه ...🙄 - خسته شدی؟ ...⁉️ همه زل زده بودن به من ...👀 - تا شما یه استراحت کوتاه کنید👌این خدای دو زاری، نمازش رو می خونه📿و برمی گرده ...🚶♂ چهره هاشون وا رفت☹️اما من آدمی نبودم که بودن با خدا رو🍃 با هیچ چیز عوض کنم ...🖐 فرهاد اومد سمت مون 🚶♂ - من، خدا بشم؟ 😁 جمله از دهنش در نیومده🙄 سینا بطری آب دستش رو پرت کرد طرف فرهاد - برو تو هم با اون خدا شدنت😒 هنوز یادمون نرفته چطور نامردی کردی😒 دوست دخترش مافیا بود⚡️ نامرد طرفش رو می گرفت ...😏 بچه ها شروع کردن به شوخی⚡️و توی سر هم زدن ... منم از فرصت استفاده کردم و رفتم نماز ...🚶♂📿 وقتی برگشتم هنوز داشتن سر به سر هم میزاشتن ...🙄👌 بقیه هنوز بیدار بودن⚡️ که من از جمع جدا شدم ... کیسه خوابم رو که برداشتم ... سینا اومد سمتم ...🚶♂ - به این زودی میری بخوابی؟😢 کیانوش می خواد واسه بچه ها قصه ترسناک بگه😁 از خودش در میاره ولی آخرشه ...😅👌 خندیدم و زدم روی شونه اش😊 - قربانت ... ولی اگه نخوابم نمی تونم از اون طرف بیدار بشم ...🌤 تا چشمم گرم می شد🔥 هر چند وقت یک بار جیغ دخترها بلند می شد😐 و دوباره سکوت همه جا رو پر می کرد استاد قصه گویی بود ...🙄 من که بیدار شدم⚡️ هنوز چند نفری بیدار بودن👀 سکوت محض توی اون فضای فوق العاده و هوای تازه🍃 وزش باد بین شاخ و برگ درخت ها ... نور ماه که هر چند هلالی بیش نبود🌙 اما می شد چند قدمیت رو ببینی ...👀 وضو گرفتم💧و از نقطه اسکان دور شدم🚶♂ یه فرورفتگی کوچیک بین اون سنگ های بزرگ پیدا کردم⚡️توی این هوا و فضای فوق العاده ... هیچ چیز، لذت بخش تر نبود ...👌 نماز دوم تموم شده بود📿 سرم رو که از سجده شکر برداشتم😊 سایه یک نفر به سایه های جنگل و نور ماه اضافه شد💫 یک قدمی من ایستاده بود ... ادامه دارد ... 📚 نویسنده: شهید مدافع حرم طاها ایمانی
🌷 🔥 قسمت تیله های رنگی جا خوردم😳 نیم خیز چرخیدم پشت سرم ... سینا بود ...👀 با نگاهی که توی اون مهتاب کم هم، تعجبش دیده می شد ...🙄 - تو چقدر نماز می خونی؟ خسته نمیشی؟ ...😕 از حالت نیم خیز، دوباره نشستم زمین و تکیه دادم به سنگ های صخره ای کنارم ...😢⚡️ - یادته گفتی تا آخر شب🌙با رفیقت می گشتید ... از اون طرف هم گرگ و میش با بقیه رفقات، قرار بیرون شهر داشتی؟ ...⁉️ چند لحظه سکوت کردم😐 - خیلی دوست داشتم داستان کیانوش رو گوش کنم😢 مخصوصا که صدای هیجان بچه ها بلند شده بود⚡️ ولی یه چیزی رو می دونی؟ ... من از تو رفیق بازترم ...✌️ با حالت خاصی بهم نگاه کرد👀 و چشمش چرخید روی مهر و جانماز جیبیم📿 هنوز ساکت بود اما معلوم بود داره به چی فکر می کنه ...🤔 - آفریقا پر از معادن بزرگ طلا و الماسه💍💎 چیزی که بومی های صحرا نشین آفریقا از وجودش بی خبر بودن🙄 اولین گروه های سفید که پاشون به اونجا رسید🚶♂ می دونی طلا و الماس رو با چی معامله کردن؟⁉️ «با شیشه های کوچیک رنگی »... رفتن پیش رئیس قبایل🚶♂و به اونها شیشه های رنگی دادن⚡️ یه چیزی توی مایه های تیله های شیشه ای👌 اونها سرشون به اون شیشه رنگی ها گرم شد⚡️ و حتی در عوض گرفتن اونها حاضر شدن به قبایل دیگه حمله کنن🏃♂ و اونها رو به بند بکشن ... انسانیت و آزادی، هموطن هاشون رو✌️ با تیله ها و شیشه های رنگی عوض کردن ...⚡️ نگاهش خیلی جدی بود 👀 - کلا اینها با هم خیلی فرق داره👌 قابل مقایسه نیست ... این بار بی مکث جوابش رو دادم🗣 - دقیقاً این رفاقت توش خیانت و نارو زدن نیست☹️ از نامردی و پیچوندن و دو رویی خبری نیست ...🙄 فقط باید ارزش طلا و الماس رو بدونی💎 تا سرت به شیشه رنگی پرت نشه👌 و یه چیز با ارزش تر رو فدای یه مشت تیله کنی ...این رفاقت چیزیه که کافیه پات رو بزاری توی عالمش و بیای جلو🚶♂ از یه جا به بعد ... هیچ لذتی باهاش برابری نمی کنه😶 خستگی توش نیست ... اشتیاقی وجودت رو پر می کنه که خواب رو از چشم هات می بره☹️ سکوت عمیقی فضا رو پر کرد ☹️ غرق در فکر بود🤔 نور مهتاب، کمتر شده بود🌙 چهره اش رو درست تشخیص نمی دادم ... فکر می کردم هر لحظه است که اونجا رو ترک کنه🚶♂ اما نشست ... در اون سیاهی شب🌑 جمع کوچک و دو نفره ما😊 با صحبت و نام روشن تر از روز بود ...☀️ بحث حسابی گل انداخته بود که حواسم جمع شد ... 👀 داره وقت نماز شب تموم میشه📿 کمتر از 10 دقیقه به اذان صبح باقی مونده بود ...😢 یهو بحث رو عوض کردم✌️ - سینا بلدی نماز شب بخونی؟ 😊 مثل برق گرفته ها بهم نگاه کرد😳 این سوال اونم از کسی که می گفت🗣 نماز خوندن خسته کننده است🙄 بلند شدم ایستادم رو به قبله ... - نماز مستحبی رو لازم نیست حتما رو به قبله باشی👌 یا حتما سجده و رکوعش رو عین نماز واجب بری ...⚡️ نیت می کنی🌷 یه رکعت نماز وتر می خوانم قربَت اِلی الله ...🌱🌱 و ایستادم به نماز📿 فکر می کرد دارم بهش نماز شب خوندن یاد میدم😅 اما واقعا نیت نماز وتر کرده بودم ...😊 به ساده ترین شکل ممکن ...👌 5 تا استغفرالله ... 14 تا الهی العفو🍃و یک مرتبه اللهم اغفر لی و لوالدی🍃 و للمسلمین و المسلمات و المؤمنین و المؤمنات ...😊 و این آغاز ماجرای دوستی جدید من و سینا بود✌️ ادامه دارد ... 📚 نویسنده: شهید مدافع حرم طاها ایمانی
🌷 🔥 قسمت الهام نیامد؟! انتخاب واحد ترم جدید 📝 و سعید، بالاخره نشست پای درس📚 در گیر و دار مسائل هر روز⚡️ تلفن زنگ زد📞 با یه خبر خوش از طرف مامان ... - مهران🗣 دنبال یه مدرسه برای الهام باش ... این بار که برگردم با الهام میام ...👌 از خوشحالی بال در آوردم😍 خیلی دلم براش تنگ شده بود😢 مادر، اسکن آخرین کارنامه اش رو به ایمیل دایی محسن فرستاد📄 نمراتش افتضاح شده بود🙄 شهریور ماه و ثبت نام با چنین نمرات و معدلی؟! ... کدوم مدرسه خوبی حاضر به ثبت نام می شد؟ ...⁉️ به هر کسی که می شناختم رو زدم😢 بعد از هزار جا رو انداختن ... بالاخره یه مدرسه حاضر به ثبت نام شد ...⚡️👌 زنگ زدم که این خبر خوش رو به مامان بدم📞 اما خبر دایی بهتر بود 🙄 - الان الهام هم اینجاست هر بار که تلفنی باهاش حرف می زدم🏃♂ خیلی پای تلفن گریه کرد مدام التماس می کرد ...🙏 - بیاید، من رو با خودتون ببرید😭🙏 من می خوام پیش شما باشم ... مادرم پای تلفن می سوخت🔥 و من هر بار می پریدم وسط و تلفن رو می گرفتم 📞اونقدر مسخره بازی در می آوردم تا می خندید😊 هر چند، دردی رو دوا نمی کرد😢 نه از الهام، نه از مادرم نه از من ... حالا بیش از یک سال بود که⚡️هیچ تماسی از الهام نداشتیم📞 و من حتی صداش رو نشنیده بودم ...😢 دل توی دلم نبود😢 علی الخصوص وقتی دایی اون جمله رو گفت👌 صدام، انرژی گرفت ... - جدی؟ ... ⁉️ می تونم باهاش صحبت کنم؟😍 دایی رفت صداش کنه🗣 اما دوباره کسی که گوشی رو برداشت، خودش بود ...😐 - مادرت و الهام⚡️ فردا دارن با پرواز میان مشهد ساعت 4 بعد از ظهر فرودگاه باش ...😊✈️ جا خوردم ... ولی چیزی نگفتم😢 تلفن رو که قطع کردم📞تمام مدت ذهنم پیش الهام بود ... چرا الهام نیومد پای تلفن؟! ...😢 ادامه دارد ... 📚 نویسنده: شهید مدافع حرم طاها ایمانی
🌷 🔥 قسمت دسته گل از نیم ساعت قبل فرودگاه بودم👌 پرواز هم با تاخیر به زمین🛬 نشست روی صندلی بند نبودم ...😢 دلم برای اون صدای شاد و چهره خندانش تنگ شده بود😔 انرژی و شیطنت های کودکانه اش ... ⚡️🏃♀ هر چند، خیلی گذشته بود و حتما کلی بزرگ تر شده بود ...👌 توی سالن بالا و پایین می رفتم🚶♂ با یه دسته گل 💐و تسبیح به دست📿 برای اولین بار ... تازه اونجا بود که فهمیدم⚡️ چقدر سخته منتظر کسی باشی که این همه وقت😢 حتی برای شنیدن صداش هم دلتنگ بودی ... پرواز نشست ... ✈️ و مسافرها با ساک می اومدن🚶♂ از دور، چشمم بین شون می دوید تا به الهام افتاد👀 همراه مادر، داشت می اومد ، قد کشیده بود ...😍 نه چندان اما به نظرم بزرگ تر از اون دختر بچه ریزه میزه ی سیزده، چهارده ساله قبل می اومد ...⚡️شاید تا نزدیک قفسه سینه من می رسید ...👌 مادر، من رو دید ...👀 و پهنای صورتم لبخند بود😊 لبخندی که در مواجهه با چشم های سرد الهام ... یخ کرد ...😢 آروم به من و گل های توی دستم نگاه کرد👀 الهامی که عاشق گل بود ... برای استقبال، کلی نقشه کشیده بودم🤔 کلی طرح و برنامه برای ورود دوباره خواهر کوچیکم ...⚡️اما اون لحظه نمی دونستم ... دست بدم؟ 😢 روبوسی کنم؟ ... بغلش کنم؟ ... یا فقط در همون حد سلام اول و پاسخ سردش❄️ کفایت می کرد؟ ... کمی خم شدم و گل رو گرفتم سمتش😊 - الهام خانم ، داداش ... خوش اومدی چند لحظه بهم نگاه کرد👀 خیلی عادی دستش رو جلو آورد و دسته گل رو از دستم گرفت ...💐 سرم رو بالا آوردم ...🙄 و نگاه غرق تعجب و سوالم به مادر دوخته شد ...👀 حالا که اون اشتیاق و هیجان دیدار الهام، سرد شده بود ...❄️ تازه متوجه چهره آشفته و به ظاهر آرام مادرم شدم😢نگاه عمیقی بهم کرد و با حرکت سر بهم فهموند ... - دیگه جلوتر از این نرو تا همین حد کافیه ...👌 ادامه دارد ... 📚 نویسنده: شهید مدافع حرم طاهاایمانی