eitaa logo
رازچفیه
483 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
653 ویدیو
7 فایل
ارتباط باما @zibanoroznia @zeynab_roos313 کپی حلاله عالم رازی هست كه جز به بهای خون فاش نمی‌شود. هنر آن است كه بمیری، پیش از آنكه بمیراندت، مبدأ و منشأ حیات آنان‌اند كه چنین مرده‌اند
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام بر تو اے صاحب عصر و زمان🕊 💚ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﻋﺎی فرج به نیابت از اهل بیت(ع)،و تمامی شهدا از صدر اسلام تاکنون، و اموات بخصوص بدوارثین و بیوارثین بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم ⚜الهی عظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ 🔹🔹🔹 @razechafieh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم رب شهدا و الصدیقین بسته معنوی امروز هدیه به شهید: صلوات دعای فرج حمد و توحید ذکر استغفار آیت‌الکرسی زیارت عاشورا به‌عبادتی‌مهمان‌کنید📿 به‌شفاعتی‌جبران‌کنند✨ تمامی ذکرها هدیه به آقا امام زمان، اهل بیت، ۷۲ تن شهید کربلا و شهدای صدر اسلام تا کنون. همچنین مهمان امروز🌷 💚شهید مهدی ثامنی راد به نیت سلامتے و تعجیل در ظهور مولا صاحب الزمان (عج) سلامتی رهبرمان سید علے خامنه‌اے ، پیروزے غزه و فلسطین و نابودی هر چه زودتر اسرائیل، رفع مشڪلات کشور، بارش باران،شفاے بیماران،وحاجت روایی و عاقبت بخیرے همه ان شاءالله✅ 💚در صورت تمایل میتوانید اعلام ذکر کنید 🌙اللهم عجل لولیک الفرج🌙 پست بعدے معرفی شهید👇 @razechafieh
شهادت در روز تولد 🌷شهید مهدی ثامنی راد تاریخ تولد: ۲۲ / ۱۱ / ۱۳۶۱ تاریخ شهادت: ۲۲ / ۱۱ / ۱۳۹۴ محل تولد:ورامین محل شهادت:سوریه *🌷همسرشهید←زمانی که تصمیمش برای رفتن قطعی کرده بود همه میگفتند که تو یک دختر ۷ ماهه داری🥀حتی فرمانده‌اش نیز گفته بود که با وجود دخترت نرو🥀اما مهدی در جواب گفته بود: برای مواظبت از بچه‌ی من مادرم و همسرم هستند ولی مثل بچه‌ی من در سوریه زیاد هستند🥀همرزم← مهدی خیلی شجاع بود در منطقه‌ای که بودیم چند نفر می‌خواستند تک تیرانداز دشمن را بزنند💥ولی هیچکس جرأت نمی‌کرد⚡️از بین ما مهدی جلوی تک تیرانداز نشست.اما دشمن زودتر او را هدف قرار داد💥یک گلوله بالای پیشانی اش خورد و همان لحظه در روز تولدش🎊۲۲ بهمن ماه به شهادت رسید🕊️آتش تکفیری ها زیاد بود خواستیم او را به عقب بیاوریم که دوباره شلیک کردند💥و یک تیر هم به پایش خورد🥀به دلیل شرایط منطقه توان برگرداندن او را نداشتیم⚡️مهدی و تعدادی دیگر از شهدا پیکرشان جا ماند و تکفیری ها پیکرهای آنها را مبادله نکرد و تحویل نداد تا اینکه بعد از چهار سال پیکرش به وطن آمد.»🕊صحبت های فاطمه سلما زمان بازگشت پدرش← بابای من وصیت کرده بودی که روی سینه ات سر بگذارم،در معراج خواستم سر روی سینه ات بگذارم اما هرچه گشتم آغوشی نبود،🥀عکس هایت را کنار مامان دیده ام قد و قامتت،دستهایت،همان عکسها که مرا در آغوش داشتی،پس امشب چرا نیمی از آن قد و قامت هم در تابوت نبود؟🥀خواستم مثل رقیه(س) سرت را بغل کنم نمیشد،🥀دستانم استخوان هایی را لمس کرد که گفتند بابا مهدی‌ست.باشد سهم من از آغوشت همین بود*🕊️🕋 💙🌷 @razechafieh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رازچفیه
✍️ رمان #سپر_سرخ #قسمت_پنجم ▫️گروهی از نیروهای داعشی تحت عنوان پلیس مذهبی در شهر و بازار می‌چرخیدن
✍️ رمان ▫️خودروی وانت باری مقابل درِ بیمارستان پارک بود و به نظرم اراّبه مرگم همان بود که مرا تا پای ماشین مثل اسیری کشید و به جای والی فلوجه خواب دیگری برایم دیده بود که همانجا روبنده را از صورتم کَند، چند لحظه بی‌پروا نگاهم کرد و دلش به حال اینهمه اشکم نمی‌سوخت که چشمانم را با کرباس سیاهی بست و داخل ماشین پرتم کرد. پشت سیاهی پارچه‌ای که چشمانم را کور کرده بود، از ترس در حال جان دادن بودم و او فقط یک جمله گفت: «مجازاتت ۲۰ ضربه شلاقه که والی فلوجه باید حکمش رو بده!» ▪️وصف خرابه‌های زندان زنان داعش را شنیده و می‌دانستم آن خانه برایم آخر دنیا خواهد بود که دیگر ناامید از این شیطان به خدا التماس می‌کردم معجزه‌ای کند. مچ دستانم در تنگنای زنجیری که با تمام قدرت پیچیده بود، آتش گرفته و تاریکی چشمانم داشت جانم را می‌گرفت که حس کردم از شهر دور شدیم. ▫️سکوت مسیر و سرعت ماشین به خیابان‌های شهری نمی‌آمد و مطمئن شدم از فلوجه خارج شدیم که جیغ کشیدم: «کجا داری میری؟» حالا دیگر به زندان زنان و والی فلوجه راضی شده بودم و با هق‌هق گریه ضجه می‌زدم: «منو برگردون فلوجه!مگه نگفتی باید والی حکم کنه، پس منو کجا میبری؟» ▪️چشمانم بسته بود و ندیدم به سمتم چرخیده که از فشار سیلی سنگینش، حس کردم دندان‌هایم شکست و جیغم در گلو خفه شد. سرم طوری از پشت به صندلی کوبیده شد که مهره‌های گردنم از درد به هم پیچید و او با نجاست لحنش حالم را به هم زد: «خفه شو! مگه عقلم کمه تو رو ببرم پیش والی؟» ▫️تنم سست و سنگین به صندلی ماشین چسبیده بود، حس می‌کردم در حال جان کندنم و او به همین حال خرابم مستانه می‌خندید و با زبان نحسش زجرم می‌داد. می‌دانستم رهایم نخواهد کرد و نمی‌دانستم می‌خواهد زنده آتشم بزند یا سرم را از تنم جدا کند که از وحشت نحوه مردنم همه بدنم می‌لرزید. ▪️چند روز بیشتر تا نیمه‌شعبان نمانده بود و دلم بی‌اراده در هوای صاحب‌الزمان (علیه‌السلام) پَرپَر می‌زد که لب‌های خشکم را به سختی تکان دادم تا صدایش بزنم، اما فرصت نشد. انگار مهلت دعا کردنم هم تمام شده و به قتلگاهم رسیده بودم که ماشین ایستاد و صدایی در گوشم پیچید: «کجا میری برادر؟» ▫️درِ ماشین باز نشده و حس می‌کردم صدای کسی از بیرون می‌آید و داعشی پاسخ داد: «این اطراف خونه دارم.» و این ایستگاه بازرسی، مزاحم غارت‌گری‌اش شده بود که با حالتی کلافه سوال کرد: «تفتیش قبلی رد شدم، خبری نبود!» او مکثی کرد و با لحنی گرفته پاسخ داد: «ارتش و ایرانی‌ها این چند روزه نزدیک‌تر شدن، برا همین ایستگاه‌های تفتیش‌مون بیشتر شده!» و حضور این دختر توجهش را جلب کرده بود که دوباره بازخواستش کرد: «این کیه؟» ▪️دلم می‌خواست خیال کنم معجزه امام‌زمان (علیه‌السلام) همین است و حداقل به اجبار همین تفتیش داعش هم که شده مرا به فلوجه برمی‌گرداند که صدایش را صاف کرد: «زن خودمه!» افسر داعشی طوری دروغش را به تمسخر گرفت که صدای نیشخندش را شنیدم: «اگه زنته، چرا دستاشو بستی؟» ▫️به هر ریسمانی چنگ می‌زد تا مرا به فلوجه برنگرداند و دوباره بهانه تراشید: «نماز نمی‌خونه! می‌خوام ببرم حدّش بزنم!» دیگر چیزی برای از دست دادن نداشتم که از چنگال این داعشی به دامن افسر تفتیش‌شان پناه بردم بلکه مرا به فلوجه برگرداند و مظلومانه ضجه زدم: «دروغ میگه! من زنش نیستم!من فقط یه لحظه روبنده‌ام رو نزدم که بازداشتم کرد!» و اجازه نداد ناله‌ام به آخر برسد که با عربده‌ای سرم خراب شد: «خودم زبونت رو می‌بُرم!» ▪️افسر تفتیش از همین چند کلمه آیه را خوانده بود که صدایش را از او بلندتر کرد: «کی به تو اجازه داده خودت حکم اجرا کنی؟» پشت این چشمان بسته از وحشت آنچه نمی‌دیدم، حالت تهوع گرفته بودم و او نمی‌خواست از من بگذرد که به سیم آخر زد: «این دختر غنیمت من از جهاده!» ▫️لب‌هایم از وحشت می‌لرزید و فریاد افسر تفتیش در صدای کشیدن گلنگدن پیچید: «کی به تو این غنیمت رو بخشیده؟ خلیفه یا والی فلوجه؟» نمی‌دانستم کدام‌یک اسلحه کشیده‌اند و آرزو می‌کردم به جای همدیگر من را بکشند تا این کابووس تمام شود که صدای زشت داعشی به لرزه افتاد: «اگه قبول نداری،برمی‌گردیم پیش والی!» ▪️از همین دست و پا زدن حقیرانه‌اش می‌توانستم بفهمم مقابل سرعت عمل و اسلحه حریفش به دام افتاده و امید دیدن دوباره فلوجه در دلم جان می‌گرفت که نهیب افسر تفتیش، همین شیشه نازک امیدم را هم شکست: «اگه برگردیم فلوجه، نصیب هیچکدوم‌مون نمیشه!» می‌دانستم به دل این حیوانات وحشی ذره‌ای رحم نمانده و چاره‌ای برایم نمانده بود که تیغ گریه گلویم را برید و به نفس‌نفس افتادم: «شما رو به خدا قسم میدم بذارید برگردم فلوجه!» ▫️اما همین چشمان بسته و صورت شکسته‌ام، دل افسر تفتیش را هم برده بود که از لحنش نجاست چکید: «من حاضرم این دختر رو ازت بخرم!»...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻روزگاری در این مملڪت این‌گونه فداڪاری‌ها ڪردند محفل عاشقان شهادت @razechafieh خاکریز خاطرات شهدا ‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥توسل از جنس سردار شهید حاج احمد کاظمی🤲 ما اهل اینجا نیستیم ....💔 محفل عاشقان شهادت @razechafieh خاکریز خاطرات شهدا
سبک بالان خرامیدند و رفتند مرا بیچاره نامیدند و رفتند سواران لحظه ای تمکین نکردند ترحم بر من مسکین نکردند سواران از سر نعشم گذشتند فغان ها کردم، اما برنگشتند اسیر و زخمی و بی دست و پا من رفیقان، این چه سودا بود با من؟ رفیقان، رسم هم دردی کجا رفت؟ جوان مردان، جوان مردی کجا رفت؟ مرا این پشت، مگذارید بی پاک گناهم چیست، پایم بود در خاک اگر دیر آمدم مجروح بودم اسیر قبض و بست روح بودم در باغ شهادت را نبندید به ما بیچارگان زان سو نخندید رفیقانم دعا کردند و رفتند مرا زخمی رها کردند و رفتند رها کردند در زندان بمانم دعا کردند سرگردان بمانم شهادت نردبان آسمان بود شهادت آسمان را نردبان بود چرا برداشتند این نردبان را؟  چرا بستند راه آسمان را؟ مرا پایی به دست نردبان بود مرا دستی به بام آسمان بود تو بالا رفته ای من در زمینم  برادر، روسیاهم، شرمگینم مرا اسب سپیدی بود روزی شهادت را امیدی بود روزی در این اطراف، دوش ای دل تو بودی نگهبان دیشب، ای غافل تو بودی! بگو اسب سپیدم را که دزدید امیدم را، امیدم راکه دزدید مرا اسب چموشی بود روزی شهادت می فروشی بود روزی شبی چون باد بر یالش خزیدم    به سوی خانه ی ساقی دویدم چهل شب راه را بی وقفه راندم    چهل تسبیح ساقی نامه خواندم ببین ای دل، چقدر این قصر زیباست گمانم خانه ی ساقی همین جاست دلم تا دست بر دامان در زد دو دستی سنگ شیون را به سر زد امیدم مشت نومیدی به در کوفت نگاهم قفل در، میخ قدر کوفت چه درد است این که در فصل اقاقی به روی عاشقان در بسته ساقی بر این در،‌ وای من قفلی لجوج است بجوش ای اشک هنگام خروج است در میخانه را گیرم که بستند کلیدش را چرا یا رب شکستند؟! من آخر طاقت ماندن ندارم خدایا تاب جان کندن ندارم دلم تا چند یا رب خسته باشد؟ در لطف تو تا کی بسته باشد؟ بیا باز امشب ای دل در بکوبیم بیا این بار محکم تر بکوبیم مکوب ای دل به تلخی دست بر دست در این قصر بلور آخر کسی هست بکوب ای دل که این جا قصر نور است بکوب ای دل مرا شرم حضور است بکوب ای دل که غفار است یارم من از کوبیدن در شرم دارم بکوب ای دل که جای شک و ظن نیست مرا هر چند روی در زدن نیست کریمان گر چه ستار العیوب اند گدایانی که محبوب اند خوب اند بکوب ای دل،‌ مشو نومید از این در بکوب ای دل هزاران بار دیگر دلا! پیش آی تا داغت بگویم به گوشت، قصه ای شیرین بگویم برون آیی اگر از حفره ی ناز به رویت می گشایم سفره ی راز نمی دانم بگویم یا نگویم دلا! بگذار، تا حالا نگویم ببخش ای خوب امشب، ناتوانم خطا در رفته از دست زبانم لطیفا رحمت آور، من ضعیفم قوی تر ازمن است، امشب حریفم شبی ترک محبت گفته بودم میان دره ی شب خفته بودم نی ام از ناله ی شیرین تهی بود سرم بر خاک طاقت سر نمی سود زبانم حرف با حرفی نمی زد سکوتم ظرف بر ظرفی نمی زد نگاهم خال، در جایی نمی کوفت به چشمم اشک غم، تایی نمی کوفت دلم در سینه قفلی بود، محکم کلیدش بود، در دریاچه ی غم امیدم، گرد امیدی نمی گشت شبم دنبال خورشیدی نمی گشت حبیبم قاصدی از پی فرستاد پیامی بابلوری می فرستاد که می دانم تو را شرم حضور است مشو نومید، این جا قصر نور است الا! ای عاشق اندوه گینم نمی خواهم تو را غمگین ببینم اگر آه تو از جنس نیاز است در باغ شهادت باز، باز است نمی دانم که در سر، این چه سودا است! همین اندازه می دانم که زیبا است خداوندا چه درد است این چه درد است که فولاد دلم را آب کرده است مرا ای دوست، شرم بندگی کشت چه لطف است این، مرا شرمندگی کشت محفل عاشقان شهادت @razechafieh خاکریز خاطرات شهدا
🦋  تفحص عجیب در فکه نزدیک غروب مرتضی داخل یک گودال پیکر شهیدی را پیدا کرد. با بیل خاک ها را بیرون می‌ریخت. هر بیل خاک را كه بیرون می‌ریخت مقدار بیشتری خاک به داخل گودال برمى‌گشت. نزدیک اذان مغرب بود، مرتضی بیل را داخل خاک فرو کرد و گفت: فردا برمی‌گردیم. صبح به همراه مرتضی به فکه برگشتیم، به محض رسیدن، به سراغ بیل رفت. بعد آن را از خاک بیرون کشید و حرکت کرد!!! با تعجب گفتم: آقا مرتضی کجا می‌ری؟! نگاهی به من کرد و گفت: دیشب جوانی به خواب من آمد و گفت: من دوست دارم در فکه بمانم! بیل را بردار و برو... محفل عاشقان شهادت @razechafieh خاکریز خاطرات شهدا