💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸
معمولا صورت بشاشی داشت .
یک بار سر مسئله ای با هم به توافق نرسیدیم .
هر کدام روی حرف خودمان ایستاده بودیم که او عصبانی شد ، اخم روی صورتش افتاده بود و لحن مختصر تندی به خود گرفت ، بعد از خانه زد بیرون ..
وقتی برگشت دوباره همان طور با روحیه باز و لبخند آمد . بهم گفت :
" بابت امروز ظهر معذرت میخواهم . "
می گفت نباید گذاشت اختلافات خانوادگی بیش از یک روز ادامه پیدا کند ..
#شهید_اسماعیل_دقایقی
💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸
محفل عاشقان شهادت
@razechafieh
خاکریز خاطرات شهدا
سر مزار امیر نشسته بودم که یه جوون اومد و گفت :
" شما با این شهید نسبتی دارید ؟ "
گفتم :
" بله ، من برادرش هستم "
گفت :
" راستش من مسلمون نبودم بنا به دلایلی اما به زور مسلمون شدم ولی قلبا اسلام نیوردم ، تا اینکه یک روز اتفاقی عکس برادرتون رو دیدم ، حالت عجیبی بهم دست داد . انگار عکسش باهام حرف میزد با دیدنش عاشق اسلام شدم و قلبا ایمان آوردم
#شهید_امیر_حاجی_امینی
💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸💠🔸
محفل عاشقان شهادت
@razechafieh
خاکریز خاطرات شهدا
سلام بر تو اے صاحب عصر و زمان🕊
💚ﻫﺮ ﺷﺐ ﺩﻋﺎی فرج به نیابت از اهل بیت(ع)،و تمامی شهدا از صدر اسلام تاکنون، و اموات بخصوص بدوارثین و بیوارثین
بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم
⚜الهی عظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ، یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ
#امام_زمان
🔹🔹🔹
@razechafieh
بسم رب شهدا و الصدیقین
بسته معنوی امروز هدیه به شهید:
صلوات
دعای فرج
حمد و توحید
ذکر استغفار
آیتالکرسی
زیارت عاشورا
بهعبادتیمهمانکنید📿
بهشفاعتیجبرانکنند✨
تمامی ذکرها هدیه به آقا امام زمان، اهل بیت، ۷۲ تن شهید کربلا و شهدای صدر اسلام تا کنون.
همچنین مهمانان امروز🌷
💚شهید حاج عماد و جهاد مغنیه و شهیدان جهاد و فؤاد مغنیه
به نیت سلامتے و تعجیل در ظهور مولا صاحب الزمان (عج) سلامتی رهبرمان سید علے خامنهاے ، پیروزے غزه و فلسطین و نابودی هر چه زودتر اسرائیل، رفع مشڪلات کشور، بارش باران،شفاے بیماران،وحاجت روایی و عاقبت بخیرے همه ان شاءالله✅
💚در صورت تمایل میتوانید اعلام ذکر کنید
🌙اللهم عجل لولیک الفرج🌙
پست بعدے معرفی شهید👇
@razechafieh
مغز متفکر حزب الله
🌷شهید حاج عماد مغنیه
تاریخ تولد: ۱۶ / ۹ / ۱۳۴۱
تاریخ شهادت: ۲۳ / ۱۱ / ۱۳۸۶
محل تولد: صور،لبنان
محل شهادت: دمشق
*🌷معروف به حاج رضوان،برادرانش جهاد و فؤاد به شهادت رسیدند🕊️و یکی از فرزندانش 'جهاد' سال ۱۳۹۳ در هجوم بالگردهای اسرائیلی به خودرویش در بلندیهای جولان سوریه به شهادت رسید.🕊️حاج عماد مغز متفکر عملیات حزب الله بود🌙او گمنام کار میکرد و دشمن از پیدا کردن و شناختن صورتش کلافه بود⚡️۲۵ سال مخفیانه کار میکرد،و تمام نقشه های دشمن را ناکام گذاشت⚡️در طول ۲۵ سال زندگی مخفی،عملیاتی نبود که طراحی کند و لو رفته باشد.🌱او گاهی حاج رضوان بود گاهی مرتضی،گاهی خود را مصطفی معرفی میکرد و گاهی نام های دیگری برای خود بر میگزید،🌙به قول حاج قاسم یار دیرینش عماد،مثل شمشیر فرود میآمد و مثل شبح ناپدید میشد،⚡️اما شب ۲۳ بهمن ماه ۱۳۸۶ ایشان وارد آپارتمانی میشود که برخی از رهبران فلسطینی و مسئول یکی از بخشهای جهادی حزبالله💫و تعدادی از اعضای سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در ایران در آن حضور داشتند🌱پیش از پایان نشست،حاج عماد نشست را ترک میکند🕊️و از حاضران میخواهد،گفتوگوها و هماهنگیها را ادامه دهند🌙دقایقی بعد صدای انفجار به گوش رسید💥تمام کسانی که در نشست شرکت داشتند، بر این باور بودند که هدف قرار گرفتهاند💥اما در حیاط جلوی ساختمان،حاج عماد را یافتند🥀که 8 گوی آهنین به بدنش اصابت کرده🥀یکی از گویهای آهنین به چشمش خورده و از پشت سرش بیرون آمده بود🥀او به دست عوامل سازمان جاسوسی رژیم صهیونیستی ترور و به مقام شهادت نائل شد*🕊️🕋
#شهید_حاج_عماد_مغنیه
#شادی_روح_پاکش_صلوات💙🌷
@razechafieh
رازچفیه
✍️ رمان #سپر_سرخ #قسمت_ششم ▫️خودروی وانت باری مقابل درِ بیمارستان پارک بود و به نظرم اراّبه مرگم ه
📕 رمان #سپر_سرخ
🔻قسمت هفتم
▫️اما او به هیچ قیمتی دست از این غنیمت نمیکشید که پیشنهاد همپیالهاش را به ریشخند گرفت: «اگه قراره کسی به خاطر پول از این حوری بگذره، تو بگذر! من یه پولی بهت میدم، دهنت رو ببند و همینجا سر پستت بمون!» و همین حرفش جانم را گرفت که سدّ صبرم شکست و بیاختیار ناله زدم: «یا صاحبالزمان!»
▪️از سر بی کسی به همه کسم پناه برده بودم و آنها با همین کلمه شیعه بودنم را فهمیدند و نمی دانستم حالا چه نقشه ای برای زجرکش کردنم خواهند کشید که فریادی مثل پتک در سرم کوبیده شد: «خفه شو مرتد نجس!» و فریاد بعدی را افسر تفتیش کشید: «والله اگه همین الان تحویلش ندی، میکُشمت!»
▫️نمیدیدم چه میکند اما دیگر حتی نفس مرد داعشی هم شنیده نمیشد و به گمانم با تهدید اسلحه جانش را گرفته بود که بیصدا زوزه کشید: «اسلحه رو از رو سرم ببر عقب! مال تو!» و افسر تفتیش این بازی را برده و صاحب من شده بود که با لحنی محکم حکم کرد: «بیا پایین! در رو باز کن پیاده شه!»
▪️هنوز با هر نفس میان گریه حضرت را صدا میزدم تا به فریادم برسد که صدای باز شدن درِ ماشین پرده گوشم را لرزاند. مرد از ماشین پیاده شده بود، درِ عقب را باز کرد و مأمور بازرسی سرم فریاد کشید: «بیا پایین!»
▫️با دستان و چشمان بسته، خودم را روی صندلی میکشیدم و زمینِ زیر پایم را نمیدیدم که قدرتی زنجیر دستم را گرفت، با یک تکان بدنم را از ماشین بیرون کشید و ظاهراً همان افسر تفتیش بود که دوباره رو به مرد داعشی تشر زد: «برو سوار شو!»
▪️میشنیدم هنوز زیر لب نفرین میکند و حسرت این غنیمت قیمتی، جان جهنمیاش را به آتش کشیده بود که رو به هممسلکش شعله کشید: «من اگه جا تو بودم این رافضی رو همینجا مثل سگ میکشتم!»
▫️اما ظاهراً حالا هوسم به دل این افسر افتاده بود که در جواب پیشنهاد دیوانهوارش، با لحنی خفه پاسخ داد :«گمشو برگرد فلوجه!»
▪️شاید هم مقام نظامیاش از این پلیس مذهبی بالاتر بود که در برابر فرمانش، داعشی تنها چند لحظه سکوت کرد و از صدای درِ ماشین فهمیدم سوار شده است.
▫️نمیتوانستم سرِ پا بمانم، ساق هر دو پایم به شدت میلرزید و دستانِ بسته به زنجیرم، مقابل بدنم از وحشت به هم میخورد.
▪️دلم میخواست حالا به او التماس کنم تا از خیر زیباییام بگذرد و دیگر نفسی برایم نمانده بود که پارچه را از مقابل چشمانم پایین کشید و تازه هیبت وحشتناکش را دیدم.
▫️سراپا پوشیده در لباسی سیاه و نقاب نظامی سیاهی که فقط دو چشم مشکی و برّاقش پیدا بود و سفیدی چشمانش به کبودی میزد.
▪️پارچه را تا زیر چانهام کشید و با نگاهش دور صورتم میچرخید که چشمانم در هم شکست و مثل کودکی ضجه زدم: «تورو خدا بذار من برم!»
▫️نگاهش از بالای سرم به طرف ماشین کشیده شد و نمیدید فاصلهای با مردن ندارم که با صدایی گرفته دستور داد: «برو عقب!» و خودش به سمت ماشین رفت.
▪️دسته پولی از جیب پیراهنش کشید، از همان پنجره پولها را به سینه داعشی کوبید و مقتدارنه اتمام حجت کرد: «اینم پول کنیزی که ازت خریدم، حالا برگرد فلوجه! نه من چیزی دیدم، نه تو چیزی دیدی!»
▫️و هنوز از خیانت چشمان زشتش میترسید که دوباره اسلحه را روی شقیقهاش فشار داد و با تیزی کلماتش تهدیدش کرد: «میدونی اگه والی فلوجه بفهمه یه دختر رو دزدیدی و بیرون شهر به من فروختی، چه بلایی سرت میاره؟ پس تا وقتی زندهای خفهخون بگیر!» و او دیگر فاتحه به دست آوردن این دختر را خوانده بود که با همه حرصش استارت زد و حرکت کرد تا من با شیطان دیگری تنها بمانم.
▪️در سرخی دلگیر غروب آفتاب و تنهایی این بیابان، تسلیم قدرتش شده و از هجوم گریه نفسم بند آمده بود.
▫️برق چشمان سیاهش در شکاف نقاب نظامی، مثل خنجر به قلبم فرو میرفت و میدید تمام تنم از ترس رعشه گرفته که با دستش فرمان داد حرکت کنم.
▪️مسیر اشاره دستش به سمت بیابان بود و میدانستم حالا او برایم خرابهای دیگر در نظر گرفته که رمق از قدمهایم رفت و همانجا روی زمین زانو زدم...
📖 ادامه دارد...
『#وصیتنامه_بسیار_عجیب_یک_شهید 』
به مردم بگویید امام زمان پشتوانه این انقلاب است
📝∫به گزارش پایگاه خبری عصرآشنا،متن زیر وصیت نامه شهیدی را روایت می کند که که از آینده و زمان شهادت خود خبر می دهد.
به مردم بگویید امام زمان پشتوانه این انقلاب است.
بعد از جنگ در حال تفحص در منطقه کردستان عراق بودیم که به طرز غیر عادی جنازه شهیدی را پیدا کردیم. از جیب شهید یک کیف پلاستیکی درآوردم. داخل کیف، وصیت نامه
قرار داشت که کاملا سالم بود و این چیز عجیبی بود.
در وصیت نامه نوشته بود:
من سید حسن بچه ی تهران و از لشکر حضرت رسول (ص) هستم…
پدر و مادر عزیزم! من در شب حمله یعنی فردا شب به شهادت می رسم . جنازه ام هشت سال و پنج ماه و ۲۵ روز در منطقه می ماند. بعد از این مدت جنازه ی من پیدا می شود و زمانی که جنازه ی من پیدا می شود، امام خمینی در بین شما نیست.
این اسراری است که ائمه به من می گفتند و من به شما می گویم.
به مردم دلداری بدهید. به آن ها روحیه دهید و بگویید که امام زمان پشتوانه این انقلاب است. بگویید که ما فردا شما را شفاعت می کنیم. بگویید که ما را فراموش نکنند.
بعد از خواندن وصیت نامه درباره عملیاتی که لشکر حضرت رسول (ص) آن شب انجام داده بود تحقیق کردیم.
دیدیم درست در همان تاریخ بوده و هشت سال و پنج ماه و ۲۵ روز از آن تاریخ گذشته است.
🗣راوی : سردار حسین کاجی
📚خاطرات ماندگار، ص ۱۹۲
محفل عاشقان شهادت
@razechafieh
خاکریز خاطرات شهدا
𝄄💌🔗ܝܝ݅ܝߺܣࡅ࡙ߺܥߊࡅ࣪ߺܘ
[📓]••
ڪتابشهدارابسیاردوستداشت
باآنهابخصوصشهیدهمت
ارتباطزیادےبرقرارمےڪرد.
یڪروزقبلازرفتنبہسوریہگفت:🌱➺
مادر، منازهرڪدامازشهیدان
چیزےرایادگرفتہام •💌•➺
اگرروزےنبودم🕊›
بہدوستانو آشنایانبگویید
اینڪتابهارامطالعہڪنند •📚•➺
وبادرسگرفتنازمنشورفتارشهـــدا🖇
زندگےخودرابہجلوببرند . . .😍|
💌¦#شہید_عباس_آسمیہ
محفل عاشقان شهادت
@razechafieh
خاکریز خاطرات شهدا