eitaa logo
رازچفیه
484 دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
650 ویدیو
7 فایل
ارتباط باما @zibanoroznia @zeynab_roos313 کپی حلاله عالم رازی هست كه جز به بهای خون فاش نمی‌شود. هنر آن است كه بمیری، پیش از آنكه بمیراندت، مبدأ و منشأ حیات آنان‌اند كه چنین مرده‌اند
مشاهده در ایتا
دانلود
به من توصیه کرد اجازه ندهم بچه‌ها به مراسم گناه بروند از جمله مراسم عروسی همراه با گناه♨️ و اینکه به مسائل تربیت دینی خیلی حساس بود.  با آقاحجت همیشه در خانه نماز جماعت می‌خواندیم. چراکه اهمیت عجیبی به نماز اول وقت به خصوص به صورت نماز جماعت می‌داد.🌱 بسیار ساده پوش بود و تا لباس‌هایش کامل از کار افتاده نمی‌شد هیچ وقت راضی به خرید لباس جدید به نمی‌شد.☝️ بسیار کم حرف و بیشتر اهل عمل کردن بود؛ هیچ وقت کاری نمی‌کرد که مادر و پدرش ناراحت شوند اگر هم کاری می‌کرد فورا از دل آنها درمی‌آورد😊 و همیشه به مادرش سفارش می‌کرد برای شهادتش دعا کنند.  آقاحجت فوق العاده رک بود و صراحت کلام داشت البته درکمال ادب و اخلاق کلام خود را میگفت، همیشه دائم الوضو بود✨ به مسائل محرم و نامحرمی خیلی حساس بود☝️و یادم است یکبار از تلویزیون مصاحبه همسران شهدا پخش میشد شهید به من گفت مبادا بعد از شهادت من صدا یا تصویری از شما پخش شود.❣ شهید مدافع حرم حجت اسدی🌹
✍خاطرات خودنوشته شهید: 🔸قطعه بهترین محل بود. با اینکه صبح زود🌥 می رفتم ولی همیشه چند پدر ومادر شهید🌷 بین مزارها نشسته بودند. آن ها را که می دیدم، بیشتر درک می کردم که تنها چیزی است که با رفتن ونبودن کم رنگ و فراموش نمی شود♥️ 🔹سعی می کردم را به هم نزنم. همیشه اول به سراغ نظر کرده های سلام اللّه علیها (شهدای گمنام)🌷 میرفتم، آن ها که حتی از جاماندن اسمشان هم گذشتند. 🔸برای بیشتر شدن با شهدا باهم قرار گذاشتیم من خاک از مزار آن ها بگیرم و آن ها از دل من💗 می نشینم کنارشان با هم حرف می زنیم، من سنگ مزارشان را پاک✨ می کنم، رنگ نوشته و حکاکی های روی سنگ ها را پررنگتر می کنم. آن ها هم در عالم سنگ تمام می گذارند و برایم مسیر مشخص می کنند😍 که ختم به خیر شوم👌 🌷
مدتی در جزیره مینو مستقر بودیم.  شهید علی آقا ماهانی کنار  نهر، کلاس درس قرآن گذاشته بود. قرار شد ما هم بعد از رساندن  اسلحه و مهمات به اروند خودمان را به جمع برسانیم. وقتی برگشتیم آخر کلاس بود و بچه ها مشغول هندوانه خوردن.  گفتیم: این هندوانه از کجا؟  گفتند: بعد از درس، علی آقا گفت:  دلتان چه می خواهد؟  هرکس چیزی گفت. علی آقا گفت هندوانه باشد خوب است. داشتیم می خندیدیم که نگاهمان به آب افتاد.  هندوانه ای ده کیلویی روی آب روان بود. اول فکر کردیم پوست هندوانه است، وقتی گرفتیمش هندوانه ای سالم بود و همه از آن خوردند. تنها کسی که از دیدن آن خوشحال نشد، خود علی آقا بود.  نمی خواست بچه ها به چشم عارف نگاهش کنند. راوی: حمید شفیعی کتاب رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی، تدوین گر: محمد دانشی، ناشر: سماء قلم، نوبت چاپ: اول- ۱۳۸۴؛ صفحه ۶۱ و ۶۲
🖤 ▪️پریشان خاطر و قامت کمان بود ▪️برای داغِ بابا روضه خوان بود ▪️بمیرم! قاتل جانِ سکینه ▪️صدایِ ضربه های خیزران بود!
رازچفیه
💗 #عاشقانه_دو_مدافع 📚 #قسمت_آخر پوووفے کردم و گوشے و انداختم رو تخت. بہ انگشتر عقیقے کہ اردلاݧ برام
.مـݧ طاقت ندارم پاشو مـݧ نمیتونم بدوݧ تو کے بدنت و اینطورے زخمے کرده الهے مـݧ فدات بشم .چرا سرت شکستہ؟؟ پهلوت چرا خونیہ؟؟؟دستاتو کے ازم گرفت؟؟علے پاشو فقط یہ بار نگاهم کـݧ بہ قولت عمل کردے برام گل یاس آوردے. علے رفتے ؟؟رفتے پیش خانوم زینب؟؟نگفت چرا عروستو نیاوردے؟؟؟؟ عزیزم بہ آرزوت رسیدے رفتے پیش مصطفے منو یادت نره سلام منو بهشوݧ برسوݧ.شفاعت عروستو پیش خدا بکـݧ . بگو منو هم زود بیاره پیشت بگو کہ چقد همو دوست داریم. بگو ما طاقت دورے از همو نداریم. بگو همسرم خودش با دستهاے خودش راحیم کرد تا از حرم بے بے زینب دفاع کنم بگو خودش ساکم و بست و پشت سرم آب ریخت کہ زود برگردم. بگو کہ زود برگشتے اما اینطورے جوݧ تو بدنت نیست.تو بدݧ مـݧ هم نیست تو جوݧ مـݧ بودے و رفتے اردلاݧ با چند نفر دیگہ وارد اتاق شدݧ کہ علے و ببرݧ . میبینے علے اومدݧ ببرنت.الانم میخواݧ ازم بگیرنت نمیزارݧ پیشت باشم.علے وقت خداحافظیہ بازور منو از رو تابوت جدا کردݧ با چشمام رفتـݧ علے از اتاق دنبال میکردم.صداے نفس هامو کہ بہ سختے میکشیدم میشنیدم . از جام بلند شدم و دوییدم سمت تابوت کہ همراهشوݧ برم. دومیـݧ قدمو کہ برداشتم افتادم و از حال رفتم دیگہ چیزے نفهمیدم .❤️❤️❤️❤️ قرارمان به برگشتنت بود... به دوباره دیدنت... اما تو اکنون اینجا ارام گرفته ای... بی آنکه بدانی من هنوز چشم به راهم برای آمدنت... ❤️❤️❤️❤️ . .یک سال از رفتـݧ علے مـݧ میگذره حالا تموم زندگے مـݧ شده .دوتا انگشتر یہ قرآن کوچیک ،سربند و بازو بند خونے همسرم . هموݧ چیزے کہ ازش میترسیدم. ولے مـݧ باهاشوݧ زندگے میکنم و سہ روز در هفتہ میرم پیش همسرم و کلے باهاش حرف میزنم. حضورش و همیشہ احساس میکنم.... خودش بهم داد خودشم ازم گرفت... . . . . نویسنده: ❤️❤️❤️ من عاشق لبخندهایت بودم وحالا باخنده های زخمی‌ات دل میبری ازمن عاشق ترینم!من کجاوحضرت زینب؟! حق داشتی اینقدرراحت بگذری ازمن ❤️❤️❤️ ✅✅✅پایاݧ✅✅✅ 😔 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
رازچفیه
! 🌷روزهای آخر عملیات خیبر بود. پیرمرد صورت و دهانش مجروح شده و افتاده بود. حجم آتش دشمن به قدری وسیع بود که کسی قادر به کمک نبود. همانجا در دام بعثی‌ها افتادیم. پیرمرد تا مدتی نمی‌توانست غذا بخورد. اما خیلی به بچه‌ها روحیه می‌داد. با دیدن او فراموش می‌کردیم که اسیر جنگی هستیم. صبح‌ها بعد از نماز می‌نشست و دعا می‌کرد. معنویتش خیلی بالا بود. یک روز عراقی‌ها ریختند داخل و همه را زدند. به پیرمرد گفتند: تو این‌جا چه می‌خوانی؟ گفت: دعا می‌کنم. گفتند: چه دعایی؟! گفت: به کوری چشم دشمنان به امام خمینی رهبر عزیزم دعا می‌کنم. 🌷موقع آمار صبح او را بردند. تا توانستند پیرمرد را زدند. او را داخل زندان انداختند. بدون آب و غذا! ما او را می‌دیدیم. صحبت می‌کردیم. ولی اجازه رساندن آب و غذا به او نداشتیم. چهار روز به این منوال گذشت. همه ناراحت بودند. روز چهارم ضعیف‌تر شده بود. نمازش را نشسته خواند. بعد به جای تعقیبات شروع کرد با حضرت زهرا (ع) درد دل کردن: فاطمه جان به فریادم برس. از تشنگی مردم. آن روز آن‌قدر نالید تا به خواب رفت. همان روز یک لیوان چای از دید نگهبان مخفی کردیم. خوشحال بودیم که از خواب بیدار شد به او بدهیم. ساعتی بعد بیدار شد. 🌷سیمایش برافروخته بود. بسیار شاداب بود. احساس ضعف نمی‌کرد. شروع کرد به خندیدن. چای که برایش آوردیم گفت: ممنون، نوش جانتان! الان در عالم خواب حضرت زهرا (ع) هم از غذا سیر کرد. هم از شربتی بسیار شیرین! هنوز شیرینی آن شربت زیر زبانم هست. حاج محمد حنیفه احمدزاده پیرمرد مشهدی را به اردوگاه دیگری تبعید کردند. آن‌جا هم زیر شدیدترین شکنجه‌ها بود. او به سختی مریض شد. بعد هم چهار نفر از اسرای ایرانی پیکر بی‌جان او را به بیرون اردوگاه بردند. حاج محمد را غریبانه به خاک سپردند. 🌹خاطره ای به یاد آزاده شهید حاج محمد حنیفه احمدزاده 📚 کتاب "شهید گمنام" (۷۲ روایت از شهدای گمنام و جاویدالاثر/ گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی) منبع: سایت نوید شاهد
شجاعت شهید شریف در عملیات والفجر3 از شهیدمحمدابراهیم شریفی نقل شده در عملیات والفجر 3 وقتیکه نیروهای گردان تحت فرماندهی این سردار، کله قندی را گرفته بودند، دشمن از سمت چپ ارتفاع قلاویزان تک سنگینی را شروع کرد، محمدابراهیم در سنگر نشسته بود که به او خبر دادند که دشمن دست به حمله زده است و الان است که شهر مهران را تصرف کند، گفت: ناراحت نباشید، من چایم را بخورم ان شا الله پدرشان را درمیآوریم. با عزم راسخ حرکت کرد، و گفت: نیم ساعت بعد به فلان منطقه برایم مهمات بفرستید. همه تعجب کردیم، مگر امکان دارد که به این سرعت بتوان دشمن را عقب راند، شهید شریفی گفت: اگر ما بر حق هستیم قطعاً از اینها بیشتر هم جلو خواهیم رفت. پس از گذشت نیم ساعت، صدای دلنشین او شنیده شد و از همان نقطه های که قبلاً گفته بود، تقاضای مهمات کرد.
لحظاتی با روح بلند شهید دقایقی ـ در عملیات کربلای 2 که در محور پیرانشهر به حاج عمران و در فصل زمستان در عمق خاک عراق انجام گرفت، علاوه بر برف زیاد، گل ولای عجیبی منطقه را پوشانده بود؛ به حدی که راه رفتن را مشکل کرده بود. مجاهدان عراقی لشکر بدر در میان این مواضع به نگهبانی می پرداختند. برادر اسماعیل دقایقی از نیمه های شب که همه در خواب بودند، آهسته وارد سنگرها می شد و گل و لای پوتینها را پاک می کرد و آنها را واکس می زد. بعدها وقتی مجاهدان عراقی کنجکاو شدند، فهمیدند که شخص ناشناس، شهید گران قدر اسماعیل دقایقی فرمانده لشکر آنهاست.
9.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هفته دفاع مقدس گرامی باد هیهات_منا_الذله نوای ماندگار حاج صادق آهنگران
شهید مدافع حرم راوی: همسرشهید 💞 💞بابام همیشه میگفت..."تا جایی که بتونم، شرایط تحصیلتونو فراهم میکنم دیپلمو که گرفتید اگه خواستگار خوبی اومد نباید بهونه بیارید...بعد ازدواج اگه شوهرتون راضی بود ادامه تحصیل بدید..." مامانم هر از گاهی از زندگی ائمه(ع) برامون میگفت تا راه و رسم شوهرداری رو یاد بگیریم... به تنها چیزی که فکرشم نمیکردم ازدواج بود... اگه خاستگاری هم میومد، ندیده و نشناخته ردش میکردم و می گفتم میخوام درس بخونم و به آرزوهام برسم. همون روزا بود که آقا به خونه مون رفت و آمد میکرد خیلی سر به زیر و آقا بود... 💞فصل امتحانات نهایی بود تو حیاط بودم که زنگ در به صدا در اومد و آقا مهدی یا الله گویان وارد حیاط شد، سریع چادر گلدارمو سر کردم رفتم جلو در و سلام دادم. آقا مهدی که دید من دسپاچه شدم سرشو انداخت پایین و با همون شرم و حیای همیشگیش جواب سلاممو داد... 💞نگاش که به کتاب تو دستم افتاد،گفت «امتحان ‌دارین خانوم...؟» نمیدونم چرا خشکم زده بود... الان که یاد اون روز میفتم، خندم میگیره... با مِن و مِن کردن گفتم"بله امتحان زبان..."واسم آرزوی موفقیت کرد، هنوز حرفاش تموم نشده بود که دویدم داخل خونه... 💞یه بارم نزدیک ساعت امتحانم بود وسایلمو جمع کرده بودم که برم مدرسه که یهو دیدم‌ با لباس سربازی دم دره تازه اومده بود مرخصی، مثه همیشه...با همون حیا و نجابتش سرشو انداخت پایین و از جلو در رفت کنار، تو مسیر مدام به این فکر میکردم... که چقد ایشون مقید به سر زدن به فامیله. 💞البته خودمو اینطور قانع میکردم که آقا مهدی دوست داداشمه واسه همینم هست که میاد خونه مون کم کم زمزمه علاقه آقا مهدی به من تو خونواده شنیده شد...
رخت‌ها رو جمع کردم توی حیاط تا وقتی برگشتم بشویم. وقتی برگشتم،دیدم علی از جبهه برگشته و گوشه حیات نشسته و رخت‌ها هم روی طناب پهن شده! رفتم کنارش وگفتم: الهی بمیرم! مادر تو با یه دست چطوری این همه لباس رو شستی؟! گفت: مادر جون، اگه دو تا دست هم نداشتم، باز وجدانم قبول نمی‌کرد من خونه باشم و تو زحمت بکشی ..!