eitaa logo
راز دل با شهدا 🇮🇷
7.6هزار دنبال‌کننده
20.3هزار عکس
8.9هزار ویدیو
16 فایل
پیامبراکرم(ص): هر عمل نیکی، عملی نیکوتر از خود دارد مگر شهادت در راه خدا، که عملی نیکوتر از آن وجود ندارد تعرفه تبلیغات ارزان 👇 https://eitaa.com/joinchat/2912289073C486e9b0c39
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🌷 !! 🌷چون اسامی ما به صلیب سرخ جهانی گزارش نشده بود، زبان تهدید و دست بزن عراقی‌ها بر سر و رویمان دراز و قوی‌تر بود. بیشتر تهدیدها راجع به نماز بود و خصوصاً شکل جماعت آن. با همه این خط و نشان کشیدن‌ها، ما تصمیم گرفتیم که ستون نماز جماعت را علم کنیم و اغلب اوقات هم این کار را انجام می‌دادیم. 🌷غیر از نماز جماعت، نماز عید فطر را هم در پایان ماه رمضان و روز عید سعید فطر خواندیم و البته تاوان آن را نیز پرداختیم؛ تاوان آن رفتن به زیر چرخ دنده‌های شکنجه و کتک بعثی‌ها بود. گاه در ۲۴ ساعت، به اندازه ۲ لیوان آب به ما برای آشامیدن می‌دادند. ما نیمی از همین مقدار کم را برای وضوی نماز شب نگه می‌داشتیم و نماز شب را هم برپا می‌کردیم. : آزاده سرافراز محمدمهدی حسینی ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم @razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا @darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی
🌷 🌷 ! 🌷من را به همراه سه نفر از بچه‌های روستاهای تبریز و مشهد با لباس‌های رزمندگی‌مان از موصل به سمت بغداد بردند تا طی یک مصاحبه بین‌المللی با کلیه خبرنگاران خارجی باعث ضعف روحیه ملت ایران باشیم. بعثی‌ها در بغداد از من خواستند به نمایندگی از آن چند نفر، با خبرنگاران مصاحبه کرده و به سئوالاتشان جواب بدهم و گفتند به خاطر سن کم و بیان خوب، فقط شما صحبت کن! 🌷من هم از این موقعیت استفاده کرده و به بچه‌ها گفتم: تا من جواب ندادم، شما با هیچ خبرنگاری حرف نزنید. بچه‌ها هم پذیرفتند. تمام خبرنگاران از من خواستند صحبت کنم. گفتم: تا حجاب‌تان رعایت نشود هیچ کس با شما صحبت نمی‌کند؛ درحالی‌که تمام ژنرال‌ها حضور داشتند، یکی از خبرنگاران فرانسوی جلو آمد و از من خواست با او صحبت کنم. او به نمایندگی از بقیه خبرنگاران جلو آمده و روسری بر سر کرده بود. 🌷من هم قبول کردم و اولین سئوالش را جواب دادم. پرسید: چرا شما ایرانی‌ها به ملت عراق می‌گویید کافر؟ تمام چشم‌ها به جواب من دوخته شده بود. سرم را بالا گرفتم و با صدای رسا به همه‌ی خبرنگاران گفتم: ایران هیچ‌وقت نمی‌گوید ملت عراق کافر است، آن‌ها مثل ما مسلمان هستند، بلکه ایران مدعی است ما با دولت عراق می‌جنگیم و آن‌ها کافر هستند. : آزاده سرافراز احمدرضا طهماسبی منبع: پایگاه خبری _ تحلیلی مشرق نیوز ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم @razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا @darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی
🌷 🌷 .... 🌷چند روز مانده بود تا عملیات بدر. جایی که بودیم از همه جلوتر بود. هیچ کس جلوتر از ما نبود، جز عراقی‌ها. توی سنگر کمین، پشت پدافند تک لول، نشسته بودم و دیده‌بانی می‌کردم. دیدم یک قایق به طرفم می‌آید. نشانه گرفتم و خواستم بزنم. جلوتر آمد، دیدم آقا مهدی است. 🌷....نمی‌دانم چه شد، زدم زیر گریه!! از قایق که پیاده شد، دیدم؛ هیچ چیزی هم راهش نیست، نه اسلحه‌ای، نه غذایی، نه قمقمه‌ای، فقط یک دوربین داشت و یک خودکار از شناسایی می‌آمد. پرسیدم: «چند روز جلو بودی؟» گفت: «گمونم چهار، پنج روز....» 🌹خاطره اى به ياد فرمانده مفقود الاثر شهيد مهندس مهدى باكرى ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم @razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا @darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی
🌷 🌷 .... 🌷هر روز رأس ساعت معین می رفتیم دیدگاه تا هرچه را که می‌دیدیم ثبت کرده و آن‌ها را با روزهای قبل مقایسه کنیم.... یک روز همین‌طور که شش دانگ حواسم به کار بود، کاوه پرده سنگر را کنار زد و آمد تو، سلام کرد، کنارش ایستادم. شروع کرد به دوربین کشیدن روی مواضع دشمن، کمی که گذشت یک‌دفعه دیدم دوربین را روی یک نقطه ثابت نگه داشت. دیدم صورتش سرخ شده، فهمیدم چشمش به جنازه شهدایی افتاده که بالای ارتفاع ۲۵۱۹ جا مانده بودند. 🌷دشمن آن‌ها را کنار هم ردیف کرده بود تا هم با احساسات ما بازی کند و هم روحیه‌مان را ضعیف کند. آن‌جا اولین جایی بود که نتوانستیم شهدایمان را بیاوریم. چند لحظه گذشت، محمود چشمش را از چشمی دوربین برداشت، قطره‌های اشک روی گونه‌اش می‌غلتید. محزون گفت: «کی می‌شود برویم و شهدا را بیاوریم، این‌ها را که می‌بینم از زندگی بیزار می‌شوم.» هنوز یادم هست در آخرین تماس بی‌سیمی گفت: «از بین لاله‌ها صحبت می‌کنم....» 📚 کتاب "مهر تا مهر" ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم @razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا @darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی
🌷 🌷 ..... 🌷بچه‌ها را جمع کردند توی میدان صبحگاه پادگان؛ قرار بود آیت الله موسوی اردبیلی برایمان سخنرانی کنند. لابلای صحبت‌هایشان گفتند: امام فرمودند، من به پاسدارها خیلی علاقه دارم، چرا که پاسدارها سربازان امام زمان (عج) هستند. کنار محمود ایستاده بودم و سخنرانی را گوش می‌دادم. وقتی آیت الله اردبیلی این حرف را گفتند، یک‌دفعه دیدم محمود.... 🌷دیدم محمود رنگش عوض شد؛ بی‌حال و ناراحت یک‌جا نشست مثل کسی که درد شدیدی داشته باشد. زیر لب می‌گفت: "لا اله الا الله" تا آخر سخنرانی همین اوضاع و احوال را داشت. تا آن موقع این‌جوری ندیده بودمش. از آن روز به بعد هر وقت کلاس می‌رفت، اول از همه کلام امام را می‌گفت، بعد درسش را شروع می‌کرد. می‌گفت: اگر شما کاری کنید که خلاف اسلام باشد، دیگه پاسدار نیستید، ما باید اون چیزی باشیم که امام می‌خواد. 🌹خاطره ای به یاد امام خمینی (ره) و فرمانده شهید سردار محمود کاوه 📚منبع: پایگاه اطلاع‌رسانی و خبری جماران ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم @razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا @darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی
🌷 🌷 ....؟!! 🌷ایام مهر ماه بود و شروع ترم دانشگاه. پيرمرد و پيرزن، دخترِ تنها پسر شهيدشون و به شهری غریب آوردند. یک هفته موندند و بالاخره ﺩﺧﺘﺮ شهيد تنها ماند!! گفت: روز اول که تنها شدم، خیلی گریه کردم و غربت شهر منو احاطه کرد. ترس هم کمی همراهم بود. شب که شد با خودم می‌گفتم: اگه بابام بود.... و با هق هق گریه خوابیدم.... تو خواب دیدم یه جوون با لباس رزمندگی اومد ايستاد پيشم و بهم گفت: توی این شهر مهمان ما شهدايى، هیچ غصه نخور. اگه بابات این‌جا پیشت نیست من هستم. گفتم: شما؟ گفت: محمدابراهیم موسی پسندی. صبح که شد پُرس و جو كردم و فهميدم کیه. 🌷بعد از شروع کلاسها.... یکی از اساتيد كه دید من محجبه‌ام و ولايى، خیلی بهم گیر داد و حرفهاى سیاسی رو خطاب به من می‌زد و با من به شدت بحث می‌کرد. تا اين‌كه در يكى از جلسات برگشت گفت: خانم فلانی دیگه حق نداری بیای سر اين کلاس. رفتم بیرون درحالی‌که فقط گریه می‌کردم، توی دلم با بابام حرف می‌زدم و اشك می‌ریختم.... دوباره شب دیدمش. همون شهید اومد بهم گفت: فردا برو سرِ كلاس بشین و كارى نداشته باش و به استادتون بگو: اگه ما و نسل بسیجی نبود؛ تو اين‌قدر راحت و آسوده نمی‌تونستی؛ حتی زندگی کنی!! از اين به بعد اگه خودتو اصلاح نکنی به شهدا بايد جواب پس بدی....!!! 🌷صبح رفتم سر كلاس. بچه‌های کلاس بهم گفتند: تو را به خدا خودت برو بيرون. این استاد از شماها و.... بدش میاد. استاد اومد يه نگاهی به کلاس و من انداخت. بعد روى تابلوی کلاس نوشت: ما هر چه آبرو و اعتبار و آسايش و امنيت داریم از شهدا داریم. و بعد سر كلاس رسماً از من معذرت خواهی کرد. از من پرسید: شما با شهيد محمدابراهیم موسی پسندی نسبتی دارید؟ من در جواب گفتم : بله.... ظاهراً عين خواب من رو استاد هم دیده بود. بعد از اون هم دیگه اون استاد با قبل فرق کرده بود....!! 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز محمدابراهیم موسی پسندی ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم @razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا @darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی
🌷 🌷 .... 🌷با آن‌که اسفند بود و هوا رو به بهار می‌رفت، اما سرمای غرب کشور بیداد می‌کرد. جاده‌ها عموماً بسته می‌شد و در سرما به هر طریقی جیره غذایی و ذخیره نفت می‌رسید، ولی باز به مشکل برمی‌خوردیم. اکثر اوقات آب قطع می‌شد و به ناچار از آب برف استفاده می‌کردیم. تا پایان زمستان در همین سنگرها مستقر بودیم. بیشتر وقت‌ها برف سنگینی می‌آمد. شب‌ها معمولاً آسمان صاف بود و صبح که بلند می‌شدیم از زور برف در سنگر را نمی‌توانستیم باز کنیم. راحت یک متر و نیم برف جلوی در سنگر بود. نگهبان می‌آمد برف‌ها را کنار می‌داد و راه را باز می‌کرد. در سرمای هوا رفت و آمدمان به بیرون مشکل بود و باید چاره‌ای می‌اندیشیدیم. با بچه‌ها جلوی سنگر را یکی دو متر ورق اضافه کردیم و کیسه خاک چیدیم و مثل دیواره سه طرفش را بالا آوردیم، رویش پیلت گذاشته و خاک ریختیم. 🌷باید به فکر آب گرم هم می‌بودیم. خودم یک مشعل نفتی گذاشتم و یک بشکه نفت خالی شده را نصف کرده و چهارپایه درست کردم از بغل هم یک برش دادم و شیر آب گذاشتم. بشکه مدام روی مشعل بود. داخلش برف می‌ریختم و به راحتی برای سرویس بهداشتی، وضو و شستن ظرف و استحمام آب گرم داشتیم. گاهی ۱۵ روز جاده بسته می‌شد. رفت و آمد برای استحمام مشکل‌ساز بود و ضمن این‌که بیرون از سنگر هم سرما و برف بود. همین بشکه آب گرم مشکل ما را حل می‌کرد و راحت گنجایش صد لیتر آب را داشت. شلنگی از بالا به شیر بشکه وصل بود و به راحتی کار دوش حمام را انجام می‌داد. دو متر کَفِ سنگر را هم بتن کرده و شیب داده بودم، لوله‌ای هم گذاشته بودم که آب‌های آلوده به دره سرازیر می‌شد. 🌷در چند ماهی که در این محور بودیم زمین والیبال هم درست کردم و یک تور دست بافت؛ تا بچه‌ها با همان سبک و سیاق جبهه‌های خودمان در اوقات فراغت سرگرم باشند. خودم هم فوتبال بازی می‌کردم و همین بازی‌ و شوخی‌ها در وقت فراغت اخوت و یکدلی بین بچه‌ها را بیشتر می‌کرد. حضور در این محیط و کنار هم بودن، از ترس ناشی از حمله ناگهانی دشمن می‌کاست. بعضی شب‌ها که بچه‌ها نگهبانی می‌دادند، نیمه‌های شب دور می‌زدم و دمی با آن‌ها هم صحبت می‌شدم که احساس ترس نکنند و یا خدایی نکرده فکر نکنند چون من فرمانده هستم باید بخوابم و آن‌ها نگهبانی دهند. : فرمانده دلاور سید علی‌اصغر سیدالنگی منبع: خبرگزاری دفاع مقدس ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم @razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا @darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی
🌷 🌷 🌷از شدت درد، چهره‌اش سرخ شده بود؛ باز دست از شوخی‌های لطيفش برنمی‌داشت. روز به روز كمرش خميده‌تر می‌شد؛ باز می‌رفت و كارهای "از پا افتاده‌ها" را انجام می‌داد. روزی كه دل درد شديد گرفت، مجبور شدند شبانه او را به بيمارستان شهر ببرند. دو ماه بعد، يك اسكلت نيمه جان را از داخل ماشين درآوردند و گذاشتند روی تخت بهداری اردوگاه و با غرور گفتند: به ايران بنويسيد كه ما بيمارتان را عمل كرديم! پزشكيار ايرانی، يواشكی به بچه‌ها گفت: داخل شكم "مجتبی" پر از غده‌های سرطانی شده. مجتبی هم زير چشمی نگاه می‌کرد. تو صورت او لبخند بود و تو چشم‌های بچه‌ها اشك. فكر می‌كردند خبر ندارد. همان روز اول، پزشكان عراقی به او گفته بودند: "همه‌ی روده‌هات سرطانی شده. اميدی به معالجه نيست". 🌷يك روز دوان دوان از بهداری زد بيرون. دلش گرفته بود. مؤذن خوش صدای اردوگاه را پيدا كرد. سر و صورتش را بوسيد. كشيدش گوشه‌ای و گفت: "آقا بالا! يه مرتبه‌ی ديگه برام اذان بگو! دلم گرفته. می‌خوام با شنيدن اذان دلشاد بشم. می‌دونم كه به زودی شهيد می‌شم و آرزوی ديدن امام خمينی تو دلم می‌مونه." حاج آقا ابوترابی هميشه به مجتبی سر می‌زد. روزهای آخر كه خيلی درد می‌كشيد، بچه‌ها گفتند: "حاج آقا! وقتی به عيادت مجتبی می‌رويم، سرش را زير پتو می‌کند و با ما حرف می‌زند." حاج آقا كه به سراغش رفت، سرش را آورد بيرون. ـ مجتبی جان! چرا سرت را زير پتو می كنی؟ ـ از شدت.... 🌷.... ـ از شدت درد. نمی‌خوام بچه‌ها چهره‌ی منو اين‌طور ببينند. من هميشه با صورت خندان با اونا برخورد می‌کردم. اگر بچه‌ها منو اين‌طور، گرفته ببينند خنده از چهره‌هاشون گرفته می‌شه. اون‌وقت دشمن خوشحال می‌شه. بعد هم وصيت‌هايش را شروع كرد: "حاج آقا جون! آرزو داشتم امام را ببينم. اولين روزی كه به ايران برگشتی سلام مرا به آقا برسان و بگو "مجتبی احمد خانی" گفت، من سعادت ديدار با تو را نداشتم. بعد هم به مادرم بگوييد مجتبی گفت در شهادت من گريه نكنيد." چند روز بعد؛ يعنی ۱۸ خرداد ۶۶، تخت مجتبی برای مريض بعدی خالی شد و اردوگاه شد ماتم سرا. دو سال بعد مثل همين روز، سه روز بود كه اردوگاه شده بود اشك و آه. داغ ديدار امام خمينی به دل همه‌ی بچه‌ها ماند. 🌹خاطره ای به یاد شهید معزز مجتبی احمد خانی و سید آزادگان مرحوم سید علی‌اکبر ابوترابی فرد : آزاده سرافراز صفرعلی پيرمراديان منبع: سایت نوید شاهد ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم @razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا @darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی
🌷 🌷 ! 🌷زمستان سال ۱۳۶۱ از پادگان توحید به منطقه پل ذهاب اعزام شدیم. بعد از تقسیم نیروها، قرار شد گروهان ما به صورت نیروهای پیش قراول به روستای دار بلوط عزيمت کند. حدود ساعت ۹ شب حرکت کردیم قسمتی از مسیر را با اتوبوس طی کردیم و قسمتی را بایستی پیاده می‌رفتیم. بعد از ۳ ساعت پیاده‌روی به محل مورد نظر رسیدیم. جابجایی نیروها که با خوشحالی زائد الوصف نیروهای قبلی همراه گشته بود باعث ایجاد سروصدا و در نتیجه مطلع شدن دشمن از حضور نیروهای جدید شد. لذا پذیرایی از همان ساعات اولیه آغاز شد. جابجایی تا نزدیک صبح به طول انجامید. سنگرها درون خانه‌های مخروبه ساخته شده بود و ریزش آوار بر روی آن‌ها بر استحکام آن‌ها افزوده بود. 🌷از آن‌جایی که از همان ساعات اولیه مورد لطف عراقی‌ها قرار گرفته بودیم و هر روز چندین مرتبه با خمپاره‌ها از ما پذیرایی می‌کردند. متأسفانه روحیه بچه‌ها کسل شده بود. تنها با دعا و زیارت عاشورا سعی در حفظ روحیه خود داشتند. خطوط پدافندی معمولاً خسته کننده بود و نیروها بیشتر اشتیاق به حضور در عملیات داشتند. شرایط سختی بود. وضعیت بهداشتی و بیماری‌های گوارشی که روز به روز رو به افزایش بود و هر روز از تعداد نیروها کاسته می‌شد. شاید به توان حق داد به کسی که درصدد راه نجاتی باشد. خاطره جالبی که در این موقعیت داشتیم. در این وضعیت، نوبت مسئول گروهان ما رسید. 🌷....ایشان را به درمانگاه صحرایی انتقال دادیم. ایشان با اشاره ابراز می‌کردند که قادر به صحبت کردن نیستند. پزشک معالج خیلی زیرک و باهوش بود. به ایشان گفت: صحبت نمی‌توانی بکنی مشخصات خودت را روی کاغذ بنویس. ایشان شروع به نوشتن کرد. تا نام پدرش را نوشت. پزشک تعمداً نام پدر او را برعكس خواند ایشان فوراً جواب داد نه این نیست. نام پدرم فلانی است. صحنه بسیار جالب که باعث خوشحالی اطرافیان شد. البته منطقه و شرایط بسیار سخت بود آن‌قدر بگویم که از گروهان ما ۱۲ نفر تا پایان مأموریت باقی ماندند. : رزمنده دلاور اسماعیل اردستانی منبع: سایت نوید شاهد ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم @razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا @darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی
🌷 🌷 ...! 🌷یکی از مشکلات عملیات در هور این بود که دشمن با کمین‌هایی که در هور ایجاد کرده بود، با کوچک‌ترین حرکتی که از طرف بچه‌ها صورت می‌گرفت، مانند اثر رفت و آمد قایق‌ها و یا حرکت غواص‌ها که نی‌ها را به صدا درمی‌آورد، دشمن پی به حرکت ما می‌‌برد. این مشکل در شب‌های عملیات صد برابر می‌شد، چون حرکت و رفت و آمد آن همه غواص و قایق قطعاً در هور برای دشمن ایجاد حساسیت می‌کرد. 🌷اما در شب عملیات «عاشورای ۴» امداد الهی عجیبی اتفاق افتاد. و آن این بود که همزمان با حرکت غواصان و موج اول (اولین گروه عمل کننده) ناگهان تمامی قورباغه‌ها و موجودات هور با همدیگر شروع به سر و صدا کرده و حساسیت‌ها را خنثی کردند! این امداد عجیب طوری بچه‌ها را دلگرم کرد که غواص‌ها – که در مواقع عادی آرام فین می‌زدند تا در جریان آب تغییر ایجاد نشود – در آب شیرجه می‌رفتند! ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم @razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا @darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی @shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم
🌷 شهید حسن باقری 🔷اگرازدستِ‌کسۍناراحت‌هستید دو‌رڪعت‌نماز‌بخوانیدوبگوئید: خدایا،این‌بندھ‌ۍ‌تو‌حواسش‌نبود! من‌از‌او‌گذشتم،توهم‌بگذر 🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم @razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا @darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی @shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم ‎‎‌‌
🔸چند بُرش از زندگی عارف شهید علیرضا شهبازی 🌼 |هر پنجشنبه غسل می‌کرد، وضو می‌گرفت و با موتورش می‌رفت بهشت زهرا. عکس شهدا رو هم به دیوار اتاقش زده بود و می‌گفت: هر چه می‌خواید از شهدا بخواید. 🌼 |بعضی شبها به سفارش پدرش می‌رفتم طبقه‌ی بالا تا چیزی بندازم رویش و سرما نخوره، اما می‌دیدم عبا انداخته روی دوشش و با گریه به درگاه خدا و شهدا التماس می‌کنه. ازش می‌پرسیدم: چرا اینطور گریه می‌کنی مادر؟ می‌گفت: من هر شب با شهدا حرف می‌زنم، اونا قول دادند منو هم ببرند. 🌼 |یه بار وقتی ازش پرسیدم: چطوری توی تفحص شهید پیدا می‌کنید؟، گفت: روزه می‌گیریم، نماز شب و زیارت عاشورا می‌خونیم و متوسل میشیم تا بتونیم شهیدی رو پیدا کنیم. 🌼 |علیرضا همین‌جایی که مزارش قرار داره، چهل شب‌ نماز خواند و دوست داشت اگه شهید شد، مزارش در کنار شهدای گمنام باشه. 🌼 |ساعت ۱۲شب بود، وقتی خواستم از اتاق برم بیرون، یهو نور زیبایی جلوی پاهام افتاد و خاموش شد. هراسان دویدم داخل و به پدرش گفتم: حاج‌آقا! علیرضا یا شهید شده یا شهید میشه؛ چون من نوری رو دیدم... وقتی هم خوابیدم، علیرضا رو در عالم خواب دیدم که توی خونه دراز کشیده بود. تعداد زیادی کبوتر هم از راه هواکش اومده بودند داخل. توی خواب به علیرضا گفتم: بذار کبوترها رو بیرون کنم. اما ایشون گفت: نه مادر! اینا کبوترهای امام رضا(ع) هستند، نباید بیرونشون کنیم... فردای دیدنِ این خواب بود که روز خبر شهادتش رسید 🔸سالگرد شهادت علیرضا شهبازی گرامی‌باد ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم @razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا @darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی @shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم