✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردار شهید حسین بادپا
🔹فصل : چهارم
🔸صفحه: ۱۶۹_۱۷۱
🔻قسمت ۸۸ و ۸۹
هم رزم شهید: رضا سلیمانی
من و حسین، برای ماموریتی رفته بودیم جیرفت. میبایست کاری را می کردیم و زود برمی گشتیم کرمان. در برگشت، به منطقه دلفارد رسیدیم. هنوز چهل و پنج دقیقه تا اذان ظهر وقت داشتیم. حسین، جلوی مسجدی که کنار جاده بود، نگه داشت. نگاه به ساعتم کردم گفتم: حسین، هنوز چهل و پنج دقیقه به اذان مانده! عجله داریم. حرکت کنیم بریم راین، اونجا نماز می خونیم. قبول نکرد. گفت از کجا معلوم که برسیم؟ حرف زدن با حسین فایده نداشت حسین را از زمان جنگ می شناختم. می دانستم به نماز اول وقت خیلی اهمیت می دهد. تا از اذان منتظر شدیم و نماز خواندیم. سوار ماشین که شدیم، گفت رضا، می دونی ثواب نماز در مسجد چقدر زیاده؟! حالا اگه مسجد جامع باشه، ثوابش اینه... اگه نماز جماعت باشه، اینه... خیلی به این مسائل و جزئیات اهمیت می داد.
هم رزم شهید: محمد مطهری
در جنگ تحمیلی، دورادور شنیده بودم که حسین بادپا بسیار شجاع و نترس است. آن زمان، من در گردان بودم، و حسین در معاونت اطلاعات. ارتباط زیادی با هم نداشتیم. یک بار شنیدم که حسین، قبل از عملیات والفجر ۸ شب های زیادی بیدار بوده تا اندازه ی آب رودخانه را بگیرد و زمان جزر و مد آن را مشخص کند. حسین، جزء بچههای اطلاعات بود که می بایست از اروند وحشی عبور می کردند و شناسایی های لازم قبل از عملیات را می کردند. کوچک ترین اشتباه آن ها، جان همه ی بچه ها را به خطر میانداخت. شاید اصلیترین کار را حسین و دوستانش می کردند. مسئولیت شان، خیلی سنگین بود. حالا بیشتر راغب شده بودم ببینمش. بعد از جنگ، از او بیخبر نبودم. همچنان به همکاریاش با سپاه ادامه می داد. کم کم با اخلاق حسین آشنا تر می شدم. سال ۱۳۸۱ بود. قرار بود مقام معظم رهبری به استان سیستان و بلوچستان بیایند. ما به اتفاق جمعی از بچه های پاسدار و مسئولان اطلاعات رفتیم چابهار. حسین هم بین ما بود. هر وقت ماموریت می رفتیم، مسئول تدارکات سپاه، خیلی سخت گیری می کرد و می گفت ما نباید اسراف کنیم. این سخت گیری در مجموعه ی بچههای سپاه، بیشتر دیده می شد. ظهر بود. خیلی گرسنه شده بودیم. بچه ها می دانستند که قرار نیست زیاد هزینه بشود. پیشنهاد کردند که بروند کنسرو ماهی بخرند. حسین، تنها کسی بود که اعتراض کرد و گفت بابا، ناسلامتی اومده ایم چابهار، لب ساحل. خدا این همه ماهی متنوع برای بشر خلق کرده. حالا اگه لب ساحل نبودیم، کنسرو ماهی می خوردیم. الان که اینجاییم، خود ماهی رو می خوریم این هم اصلاً اسراف نیست. دیگه هزینه ی کنسرت شدن ماهی رو هم نمی دیم.
ادامه دارد......
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
@darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل چهارم: گردان سوارزرهی و شغل آزاد
🔸صفحه: ۱۷۱-۱۷۲-۱۷۳
🔻ادامه قسمت: ۸۹
خلاصه، آن روز ،طوری مسئول تدارکات را توجیه کرد که انگار بزرگ ترین اشتباه را کرده.
همه با هم زدند زیر خنده.
با اعتراض حسین، بچّه ها توانستند ماهی های دریای عمان را بخورند.
در این سفر ،حسین، با آرامش و فروتنی بسیار، پر تلاش ترین فرد در گروه بود.
سخت ترین کارها را بر عهده می گرفت.
رعایت حال همه را می کرد. خیلی افتاده بود.
اگر ظرفی می ماند، حسین برای شستنش پیش قدم می شد.
سعی می کرد کارهای هم رزمانش را هم بکند.
چیزی که مرا بیشتر شیفته ی حسین کرده بود ،این که صبر می کرد بچّه ها بخوابند، بعد می رفت سراغ نماز شب و قرآن خواندن.
خیلی عرفانی بود.
از کوچک ترین فرصتش استفاده می کرد.
قسمت: ۹۰
همرزم شهید : محمد مطهری
سال ۱۳۸۲، مسئول معاونت عملیات لشکر مکانیزه ۴۱ثارالله بودم.
من و حسین باهم همکار شده بودیم.
خیلی خوشحال بودم.
حسینی که آوازه ی شجاعتش در جنگ، برسرزبان ها بود ،حالا کنارم بود.
علاقه داشتم این دوستی مان عمیق تر بشود؛ ولی همکاری ما بیشتر از یک سال دوام نیاورد.
حسین در زمان جنگ، چندین بار مجروح شده بود.
از ناحیه ی چشم ۷۰درصدجانبازبود.
یکی از چشمانش کامل آسیب دیده بود.
بعد از یک سال کار کردن در لشکر اصرار کرد که با انتقالی اش به اداره ی کل بنیاد جانبازان موافقت کنم.
گفتم«حسین جان، من و بچّه ها تازه تورا کشف کرده ایم! تازه بهت عادت کرده ایم.
چه جوری می خوای ما رو بذاری و بری!؟ ».
گفت«مؤمن، من هر جابرم، یاد شما هستم. ».
گفتم«باشه. من حرفی ندارم ؛ولی باید موافقت سردار رئوفی را بگیری. ».
خندیدو گفت«مؤمن خدا،پس من چرا اومده ام پیش تو!؟».
گفتم«حالابرو. من سعی خودم رو می کنم ؛ولی قول نمی دم. ».
خیلی از همکاری با حسین لذّت می بردم. خیلی دوست داشتنی بود.
دلم می خواست بیشتر پیش ما بماند.
هی این مسئله را پشت گوش می انداختم.
هیچ وقت ندیدم در این مدّت همکاری اش،کسی از دستش ناراحت شده باشد.
وقتی پی گیری های مرتب حسین را دیدم ،ناچار با سردار رئوفی صحبت کردم.
آقای رئوفی به صورت رسمی جواب دادکه «امکان انتقال ایشان نیست.
شما همین جور بگذارید برود؛ولی حضور و غیاب ایشان ،در معاونت خودتان باشد. ».
گوشی را برداشتم.
به حسین گفتم«اون موضوعی که پی گیرش بودی،حل شد. ».
گفت«مؤمن،دیدی گفتم کار،کار خودته!خداخیرت بده. ».
گفتم«تحمل ما این قدر سخت بود!؟»
گفت«نه،مؤمن،باشما بودن،سعادت می خواد؛ولی من…».
گفتم«نه. این ها همه بهونه است. دوستی بهتراز ما مثل حاج مرتضی پیدا کردی. ».
خندید و تشکر کرد.
حسین،یک سال هم در بنیاد جانبازان،کنار آقای «حاج باقری»مشغول کاربود،و به خانواده ی معظم شهدا خدمت می کردند.
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
@darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل چهارم: گردان سوارزرهی و شغل آزاد
🔸صفحه: ۱۷۴-۱۷۵
🔻قسمت: ۹۱
همرزم شهید: جلیل شعبانی
روزی که حسین حکم بازنشستگی اش را گرفته بود، به من زنگ زد.
رفتم توی خیابون سی متری؛ جایی که حسین، مغازه ی لوازم کامپیوتر داشت. نیم ساعتی حرف زدیم و گفتیم و خندیدیم.
پیشنهاد داد که وضو بگیریم و برویم نماز. وضو گرفتیم.
سوار ماشین شدیم. فکر کردم می رویم مساجد معروف شهر.
دیدم راهش را کج کرد و رفت خیابان اقتصاد.
آنجا، مسجد کوچکی داشت که من هنوز داخلش نرفته بودم.
حسین گفت《این مسجد، با محل کارم فاصله ی زیادی داره؛ ولی من اینجا رو برای نماز انتخاب کرده ام.》.
وارد مسجد که شدم، دیدم چه انتخاب قشنگی! مسجدی کوچک،
با نورانیت و صفایی مثال زدنی بود.
آنجا برای اوّلین بار بعد از جنگ متوجه شدم که حسین دارد نوربالا می زند.
جنس حرف هایش، حرکاتش و رفتارش خیلی فرق کرده بود!
قسمت: ۹۲
همرزم شهید: مرتضی حاج باقری
بسیجی و پاسدار بودنش در واحد اطلاعات و گردان سوار زرهی و مبارزه با اشرار نتوانسته بود حسین را ارضا کند.تصمیم خودش را گرفته بود. از حالت اشتغالی و جانبازی اش استفاده کرد تا توانست پایان سال 1384، خود را بازنشست کنه.
رفت دنبال شغل آزاد.
توی کار اقتصادی هم به فکر درآمدزایی بود.
در این کار، بسیار موفق شده بود. نترس بودن و ریسک پذیر بودنش باعث شد روز به روز موفق تر شود.
یک شرکت کامپیوتری به نام《صدف》در رفسنجان راه اندازی کرده بود. با همان شرکتش، کارهای بزرگی را در استان کرمان پوشش می داد؛ مثل کارهای کامپیوتری مربوط به ادارات و مراکز دولتی. خیلی ها قبل از حسین در این کار وارد شده بودند و سابقه ی بیشتری از او داشتند؛ولی حسین با پشت کار و هوش زیادی که داشت، توانست ره صد ساله را یکشبه طی کند. ولی باز حسین، قانع نبود. دوست داشت پیشرفت کند. به فکر تاسیس دفتر خدمات الکترونیکی افتاده بود. هنوز این کار خیلی جدّی در کشور جا نیفتاده بود. تمام همّ و غمش این بود که هر جور شده، این دفتر را تاسیس کند. اصلاً برای حسین خستگی معنایی نداشت.
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
@darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل چهارم: گردان سوارزرهی و شغل آزاد
🔸صفحه: ۱۷۵-۱۷۶-۱۷۷
🔻قسمت: ۹۳
همرزم شهید: محمد مطهری
روزی پیش من آمد و گفت «مؤمن، برات یه زحمتی دارم.»
گفتم«حسین جون، کارهای شما همیشه رحمته.».
گفت «اومده ام ضامنم بشی با اداره ی کل بیمه ارتباط
بر قرار کنم.»
نگاهش کردم و گفتم «حسین، خدایی کی می خواهی دست از این جنب و جوش برداری؟!
قدیمی ها خوب می گن که بازنشسته یعنی با زن نشسته. برو پیر مرد، کمی استراحت کن!»
خندید و گفت «خودت پیر مردی.
تازه اول جوونی منه. می خوام اگه خدا قابلم بدونه، برای مردم یه خدمتی کنم. دفتری راه بندازم، دست چند تا جوون تر ازخودم رو بگیرم، مشغول به کارشون کنم.»
در این مدت شناخته بودمش؛ یا کاری را نمی کرد، یا تمام تلاش خودش را می کرد تا کار به بهترین نحو انجام شود. ضامنش شدم. توانست اولین دفتر خدمات الکترونیکی را افتتاح کند. کارش از صدور دفترچه های بیمه ی روستایی شروع کرد.
تقریبا تو کل استان فعال بود.
🔻قسمت : ۹۴
همرزم شهید: مهدی صفری زاده
یک روز شنیدم حسین در خیابان شریعتی دفتری تأسیس کرده.
مشغله های کاری باعث شده بود دیر به دیر همدیگر را ببینیم.
دل تنگش شده بودم. سرزده رفتم آنجا.
وارد دفتر شدم. حسین سرش پایین بود و چیزی یادداشت می کرد.
سلام کردم.
نگاهش که بهم افتاد، از پشت میزش بلند شد. آمد سمت من. محکم همدیگر را بغل کردیم.
گفت«چه عجب، مهدی! راه گم کرده ای؟!»
گفتم «خودت بهتر می دونی وضعیت کاری من رو.»
نشستیم رو به روی هم.
شروع کردیم به حرف زدن؛
از بچه ها، از مشغله های کاری...
ادامه دارد...
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
@darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل: پنجم
🔸صفحه: ۳۱۵_۳۱۸
🔻 قسمت: ۱۹۴
حجت الاسلام والمسلمین علی شیرازی
حاج حسین مجروح شده بود و برای ادامه ی مداوا، در یکی از بیمارستان های کرمان بستری شده و بعد از بهبود، دوباره عازم سوریه شده بود. در آن مدت، از حالش بی خبر بودم تا سردارسلیمانی خبر مجروحیت اش را بهم داد. حاج حسین را در سوریه دیدم. روزی با آقای حمیدی نیا آمد پیشم. دو سه ساعتی با هم بودیم. شام را با هم خوردیم. آنجا از مجروحیت اش گفت و این که این تیر بسیار شیرین بود. کاملا مشخص بود که ظواهر را نمی بیند و در عالم دیگری است. مشخص بود که ماندنی نیست. با حرف هایی که می زد، به یاد غزل حافظ افتادم: درد عشقی کشیده ام که مپرس/ زهر هجری چشیده ام که مپرس. حسین، مرتبه به مرتبه امتحان شد. از عزیزترین افراد زندگی و زن و فرزند دل کند و مال دنیا را ندید گرفت. به مرتبه ای رسید که فقط خدا و رضای خدا را می دید. حسینی که در تمام مراحلی که در سوریه بود، در کنار صدر زاده و بچه های فاطمیون، نه به عنوان فرمانده، بلکه به عنوان یک دوست و برادر ماند و به آنها درس و مشق بندگی و شهادت داد. تقدیری که با صبر برای حسین رقم خورده بود، چیزی جز شهادت و گمنامی نبود.
🔻قسمت ۱۹۵
هم رزمان شهید: رضا سلیمانی، محمدرضا حسنی
حسین می گفت:
- روز جمعه بود. توی یکی از مناطق سنی نشین سوریه خیلی هوس کرده بودم که بروم نماز جمعه. پیش خودم گفتم: گیرم بروم جایی رو هم که نماز جمعه برگزار می شه، پیدا کنم. چه فایده؟ من که نمی فهمم چی می گن! با وجود این تصمیم گرفتم بروم. گفتم درست است که چیزی نمی فهمم؛ ولی ثواب صف نماز جماعت را می برم. پاشدم و رفتم. سرانجام جایی را که نماز برگزار می شد، پیدا کردم. سلام کردم. نشستم آخر های صف. در مدت سخنرانی، فقط به خطیب نگاه می کردم. جملاتش برایم نامفهوم بود. خطیب، خیلی زود متوجه شد که من سوری نیستم. با همان لحن عربی، به آن ها گفته بود که این بنده خدا که توی صف کنار شما نشسته، سوری نیست. خطیب، کمی زبون فارسی بلد بود. من رو صدا زد. گفت بیا کنار من. رفتم کنارش. سلام کردم. گفت حاجی، برای مردم این روستا صحبت کن. گفتم شما که متوجه شدین من ایرانی هستم و عربی بلد نیستم؛ چی بگم؟! خندید و گفت هر چی یاد گرفته ای. هر چی به ذهنم فشار آوردم، دیدم چیزی بلد نیستم جز سلام علیکم. چند دعا کردم؛ اون ها آمین گفتند. رو کردم به خطیب، و عذرخواهی کردم. خطیب گفت شما که اومده اید اینجا، در کنار بچه های سوری می جنگید، ثواب تون، چندین برابر این بچه هاست. اگه این ها مجاهد هستند، کشور خودشونه؛ فقط ثواب مجاهدت رو می برند؛ ولی شما ثواب مجاهدت و مهاجرت را می برین؛ چون هم از وطن و هم از خانواده تون دورین. خم شد پای مرا جلوی مردم بوسید. طوری شد که من با این خطیب دوست شدم.
ادامه دارد.....
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
@darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل چهارم: گردان سوارزرهی و شغل آزاد
🔸صفحه: ۱۷۹-۱۸۰-۱۸۱
🔻ادامه قسمت: ۹۵
البته بازهم حسین به این ها قانع نبود.
بعد از جنگ و گردان سوارزرهی و بعد از فعالیت های اقتصادی هم او دنبال چیز دیگری می گشت.
مشخص بود گم شده ای دارد که پیدایش نمی کند.
به هر طرفی رو می کرد ،به مقصودش نمی رسید.
آرام و قرار نداشت.
می دانستم که روزی گم شده اش را پیدا می کند.
قسمت: ۹۶
دوست شهید: محمد جعفری
سال ۱۳۸۴، سیستم بیمه ی سلامت، مناقصه ای را در استان کرمان برگزار کرد.
قرار شده بود برای یک میلیون نفر در استان کرمان، طی سه چهار ماه، دفترچه ی بیمه صادر شود.
حاج حسین، از طریق شرکت خدمات الکترونیکی که داشت، دراین مناقصه شرکت کرده بود.
توانست در این مناقصه برنده شود.
دویست اُپراتور ماهر را در دو نوبت صبح و عصر مشغول کرد و توانست در این زمان، کار راتمام کند.
این اوّلین آشنایی و اوّلین کار ما با حسین بود.
چون سه ماهه توانسته بود یک میلیون دفترچه را با کیفیت و سرعت لازم در سطح روستاها پخش کند و قیمت شان نسبت به کل کشور پایین تر بود، از طرف سازمان مرکزی استان کرمان، از وی تقدیر و تشکر شد.
بعد از این مناقصه، سازمان بیمه، فازهای دیگری از کارهای تعویض دفترچه ی بیمه را در سطح استان به شرکت ها و اشخاص واگذار کرد؛ که باز حسین در شهر کرمان برنده شد.
این بار، کار را به او ندادیم.
گفتیم «ما درقلعه گنج، رودبار، فهرج، رستم آباد ، نرماشیر، ریگان و درمناطق محروم استان، کسی متقاضی نداریم.
به شرطی این کار رو در شهر کرمان به شما می دیم که اوّل اونجا را فعّال کنید. »
حاج حسین گفت «من این شرط رو قبول می کنم. ».
احتمال می دادیم که نتواند و انصراف بدهد و ما کار را به کس دیگری واگذار کنیم.
حاج حسین رفت و بعد از دوسه روز برگشت.
گفت «این جاهایی که اسم بردین، نیروهاش را آماده کرده ام!
اگه قطعیه، برم مکان هم براشون جور کنم و تجهیزاتش را مستقر کنم!».
خیلی از پشت کارش خوشم آمده بود.
با مدیر سیستم آن موقع مشورت کردم.
ایشان گفت «باشه. بذارین بروند و مکان رو هم انتخاب کنند تابعد. ».
حاج حسین رفت.
مکان و تجهیزات هم در همین مناطق جور کردند.
شهر کرمان را هم به ایشان محول کردیم.
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
@darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل پنجم:روایات سوریه
🔸صفحه: ۳۱۸-۳۱۹-۳۲۰
🔻قسمت:۱۹۶
همرزمشهید :علیرضا فداکار
بعد از این که در سوریه زخمی شده بود ،رفتم عیادتش. خیلی وقت بود که همدیگر را ندیده بودیم. از هم گلایه کردیم. گفتم«حسین ،برای این که مطمئن بشم ازم دلخور نیستی ،قبل از این که برگردی سوریه ،بیا خونه مون» گفت «باشه»
یک شب قبل از رفتنش آمد تهران. با هم کلی حرف زدیم؛از گذشته ها،از دل خوری ها،از دل تنگی هایمان؛ ولی بیشتر حرف های حسین، درباره ی شهادت بود.
برایش مهم بود که حتماً قبل از رفتن حلالیت بگیرد. خیلی به زیارت حضرت عبدالعظیم علاقه داشت. برنامه ریزی کردیم؛ فرداصبح، من و حسین و آقای موسوی رفتیم حرم شاه عبدالعظیم. زیارت کردیم و ناهار خوردیم. بعد سر قبر رجبعلی خیاط رفتیم. کنار قبر رجبعلی خیاط بودیم که زنگ زدند ساعت سه فرودگاه امام خمینی باشید. آمدیم بیرون. چندتا عکس گرفتیم. بعد حسین را رساندیم فرودگاه.
قسمت:۱۹۷
هم رزم شهید :شیخ عباس حسینی
تقریباًکمتر از یک ماه،حاج حسین دوباره برگشت منطقه. همین که آمد ،شیرینی گرفت. رفت پیش بچّه های اسکورت. دوباره بابت زحماتی که در آن مدّت برایش کشیده بودند ،از آن ها تشکر کرد.
با هم خیلی رفیق شده بودند. با هم رفت و آمد می کردند و به هم زنگ می زدند. همین موضوع هم سبب رفاقت من با مجموعه ی اسکورت شده بود ؛مجموعه ای که این طوری بزرگ شده بودند که با دین و نماز زیاد ارتباطی نداشتند.
بعضی وقت ها،مذهب شان ،آن ها را از دین دور می کرد ،و بعضی وقت ها،کارشان.
بعضی هم شاید به کسی دسترسی نداشتند که به آن ها این چیزها را یاد بدهد. باآن ظاهر خشن ،کم کم قلب سختی پیدا کرده بودند و از عواطف و احساسات در وجودشان خبری نبود. رفتار حاج حسین باعث شده بود که خیلی نرم شوند و معنی زندگی حقیقی را بفهمند. در کلِ مجموعه دگرگونی و تغییر و تحولی صورت گرفته بود. کلام و رفتار حاج حسین ،در قلب شان طوری نفوذ کرده بود که حتّی دو سه نفرشان متدیّن محض شدند.
فرمانده ی این ها،متدیّن و خیلی آدم رئوف و با محبّتی شده بود. بعد از آشنایی با حاج حسین،۱۸۰درجه فرق کرده بود.
همه ی این اتفاقات ،به برکت نفس حاج حسین افتاده بود.
بعد ها که من خبر شهادت حاج حسین را بهشان دادم، به قدری گریه کردند که انگار برادرشان را از دست داده اند.
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
@darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل چهارم: گردان سوارزرهی و شغل آزاد
🔸صفحه: ۱۸۳-۱۸۴-۱۸۵
🔻ادامه قسمت: ۹۷-۹۸
همرزم شهید: مرتضی حاج باقری
برای یک لحظه ندیدم که حسین، دوست و هم رزم دوران جنگش، یوسف الهی، را فراموش کند. هرروز که می گذشت، دل تنگی وارادتش به یوسف الهی بیشتر می شد.
عکس شهید یوسف الهی، هم بر دیوار منزل، هم روی میز کار وهم در کاور جا سوئیچی ماشینش بود.
می خواست جمله ی دوست شهیدش را که گفته بود «تو در این جنگ شهید نمی شوی!» یادش نرود.
دوست داشت این جمله را هر روز در ذهن خود تداعی وراهش را پیدا کند.
یوسف الهی، برایش سرمشق، مشاور و همراه شده بود.
هر وقت به مشکلی بر می خورد، با او در میان می گذاشت.
هر وقت دل تنگ می شد، به او سر می زد.
کارش از دوستی گذشته بود؛ ارتباط حسین با یوسف الهی، به مرید و مرادی رسیده بود.
بعضی روزها، تا آخر های شب، کنار دوستش می نشست و نماز شب می خواند.
برنامه ی هر روز صبحش این بود که قبل از نماز با او دیدار کند.
برایش فرقی نمی کرد زمستان یا تابستان ،سرما یا گرما، شب یا روز باشد.
هیچ چیزی، از ارادت او به یوسف الهی کم نمی کرد.
🔻قسمت: ۹۸
همرزم شهید: مرتضی حاج باقری
حسین، روزی آمد پیش من.
گفت «حاج مرتضی، نمی دونی قیمت حج تمتع چنده؟» گفتم«به سلامتی راهی خونه ی خدایی؟!». لبخندی زد و گفت «اول، قیمتش را بگو.»
سال ۱۳۸۰بود. گفتم« تقریبا یک میلیون.».
گفت «حاج مرتضی دور و برت کسی رو می شناسی امسال بتونه به جای کسی بره حج تمتع؟ هر چی هزینه اش بشه، با من.»
پنج دقیقه ای فکر کردم. چند نفری را تو ذهنم بالا و پایین کردم.
گفتم«اره».
پول حج تمتع را داد به من. گفت «بهش بگو به نیابت شهید حسین یوسف الهی حج واجب بکنه.»
گفتم «چشم»
بعد گفت «حاج مرتضی، هیچ کس نمی خوام بدونه».
آن روز، من به حال خودش و ارادتش به حسین یوسف الهی غبطه خوردم.
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
@darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل پنجم: روایات سوریه
🔸صفحه: ۳۲۵-۳۲۴-۳۲۳
🔻 ادامه قسمت: ۱۹۹
هم رزم شهید: ابولقاسم علی نژاد (ابو محمد)
آنجا پایش را در یک کفش کرد که من می خواهم بروم نبل.
گفتم «حسین، بابا، الان چطوری می خوای بری نبل؟! ما که ارتباطی نداریم! عملیات هم که متوقف شده.»
از دستم خیلی ناراحت شد. من اختیاری نداشتم؛ ضمن این که بخش عظیمی از کشور سوریه ،در دست داعش وجبهه النصره بود. اگر می خواست نبل برود، می بایست از طرف ترکیه ومناطق کرد نشین می رفت. خوب می بایست با یکی صحبت می شد وارتباطی با کردان نداشتیم. برای همین گفتم: تو پارتی ات کلفته! بیا برو سراغ حاج قاسم. حاج حسین بعد از مدتی برای عملیاتی که قرار بود در استان های جنوبی سوریه از جمله استان درعا وقنیطره بشود، به دمشق آمد واز حاج قاسم درخواست کرد که از قرار گاه امام سجاد(ع)
به قرارگاه حضرت زینب(س)منتقل شود تا بتواند در این عملیات شرکت کند. حاج قاسم از فرمانده ی قرارگاه حضرت زینب(س) خواست حاج حسین را در آن قرارگاه به کار گیرد. سرانجام رفت جنوب. یکی از فرماندهان محور های عملیاتی آن قرارگاه شد. ودر عملیات آزاد سازی شهر دیرالعدس تصرف وتثبیت تل قرین، همین مسئولیت را داشت.
🔻قسمت: ۲۰۰
همرزم شهید: شیخ عباس حسینی
حاج حسین بعد از مجروحیتش برگشت منطقه. در گیری ها تقریبا تمام شده وکار خاصی نبود. از طرفی، درگیری ای هم بین فرماندهان ایرانی وسوری پیش آمده بود حاج حسین با فرماندهان سوری رابطه ی خوبی داشت. آن ها خیلی به حاج حسین احترام می گذاشتند وخیلی دوستش داشتند. از طرف دیگر هم برخی فرماندهان ایرانی قول هایی می دادند و بهشان عمل نمی کردند. حاج حسین، این وسط گیر کرده بود که چکار باید بکند؟! برایش خیلی سخت شده بود. می گفت: من شرمنده می شم وقتی به فرماندهان سوری هی قول می دیم، هی عمل نمی کنیم. من باید جوابگو باشم. دیگه خسته شده ام. نمی تونم توی منطقه بمونم.
ما تقریبا کار خاصی درحماه نداشتیم و می خواستیم تیپی به نام سید الشهدا(ع)
را به حلب اعزام کنیم. حاج حسین هم موقع اعزام، برای سازماندهی ،همراه تیپ به حلب رفت و یک ماه کنار ابو محمد ماند. چون درگیری ها بیشتر به سمت دمشق کشیده شده بود و سید ابراهیم که مدتی با ایشان کار کرده بود،در دمشق بود، حاج حسین هماهنگ کرد ورفت جنوب. دوست داشت با فاطمیون کار کند. تقریبا پنج شش ماه با فاطمیون کار کرد. بعد ازاین که حاج حسین در دمشق بود، به علت درگیری های کاری، ازهمدیگر زیاد خبری نداشتیم.
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
@darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل چهارم:گردان سوارزرهی وشغل آزاد
🔸صفحه:۱۸۷-۱۸۸-۱۸۹-۱۹۰
🔻 قسمت:۱۰۲
دوست شهید:امیر عسکری
روزی به من زنگ زد.
گفت «بیا دفترم کارت دارم. ».
رفتم. بعد از سلام و احوال پرسی کفت«برو یه ماشین ون بگیر. پدرومادر شهید کاظمی و چند نفر از خادم شهدا رو بردار،برای زیارت مناطق جنگی ببرشون اهواز. ».
با تعجب گفتم «الآن؟!بذارعید. ».
گفت«نه!همین الآن. »
قبول کردم.
تمام هزینه اش را خودش قبول کرد.
از لحظه ی سوار شدن تا برگشت مان،مرتب به من زنگ می زد تا از احوال شان باخبر شود.
مراقسم داد که خانواده ی شهید کاظمی نفهمند که من هزینه ی سفر را داده ام.
🔻قسمت:۱۰۳
هم رزم شهید:حمید رمضانی
حسین،عجیب عاشق شهدا بود!
باآن ها واقعاًزندگی می کرد.
از رفسنجان می آمد زابل.
بعد می رفت سر مزار شهید میرحسینی،حسین عالی ،حسین سرابندی و…
یک روز ،زاهدان بودم.
دلم هوایش را کرده بود.
تلفن را برداشتم و بهش زنگ زدم.
سلام و احوال پرسی کردیم.
گفتم «حسین،خیلی بی معرفت شده ای!این قدر سرت شلوغ شده که احوالی از دوست قدیم ات نمی پرسی!کجایی؟».
گفت«زابل ام. ».
با تعجب پرسیدم «تو اونجا چه کار می کنی ؟!چرا بی خبر؟!چرا بهم زنگ نزدی؟!».
کلی باهاش دعوا کردم.
گفت«فقط اومده ام سر مزار شهدا. نمی خواستم مزاحم ات بشم. ».
گفتم«بابا،من ماشین داشتم. چرا چیزی نگفتی؟!اگه گفته بودی ،خوب،من هم باهات می اومدم. ».
تو زابل با کسی رفیق نبود. تنها دوستش توی استان،من بودم.
فقط به خاطر دوستان شهیدش آمده بود.
باشهدا زندگی می کرد.
🔻قسمت:۱۰۴
هم رزم شهید:حسن پور محمدی
سال۱۳۸۶،در پرواز تهران به کرمان،با حسین همراه بودم.
وقتی کرمان رسیدیم،باهم به طرف رفسنجان حرکت کردیم.
از لحظه ای که سوار ماشین شدیم،حرف زد و درددل کرد:«خیلی فعالیّت کردم. خیلی تلاش کردم که زندگی خوبی برای خانواده ام مهیا کنم. با همه ی وجودم حاضرم همه ی دارایی خودم رو بدم؛ولی بتونم درراه خدا شهید بشم. ».
در طول راه ،مرتب گریه می کرد.
یکی یکی شهدا را یاد می کرد.
از بچّه هایی که به مقصد رسیده بودند و ازتیرهای شیطان که به انسان اصابت می کند،حرف زد.
می گفت«باید زرنگ باشی و از دام شیطان فرار کنی. ».
آن قدر گریه کرد که چشمانش قرمز شده بود.
حالش خیلی خراب بود.
وقتی به رفسنجان رسیدیم،حسین را مستقیم به منزل خودمان بردم.
دوساعتی گذشت.
تقریباًحالش بهتر شده بود.
گفت «نماز می خونم. بعد من رو برسون منزل. ».
وضو گرفت و شروع کرد به نماز خواندن.
دیدم نماز عجیبی می خواند؛همان تعقیب های نماز شب شهید محمدرضا کاظمی!
بااخلاص و با گردن کج،در حال راز و نیاز بود.
حال عجیبی داشت.
اصلا متوجه من نبود.
وقتی نمازش تمام شد،آرام و قرار نداشت.
هر چه اصرار کردم بیشتر بمان،قبول نکرد.
سوار ماشین شدیم.
در راه،مرا قسم داد وگفت: از صحبت های امروزمان،هیچ جاحرفی نزن.
دلم خیلی گرفته بود؛خواستم کمی سبک بشم.
ما از قافله ی عظیم شهدا جا موندیم.
باید ارتباط خودمون بااون ها را قطع نکنیم.
با کمک و آبروی شهدا ،هر طوری شده ،باید خودمون رو به مقصد برسونیم.
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
@darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل چهارم: گردان سوارزرهی وشغل آزاد
🔸صفحه: ۱۹۰-۱۹۱-۱۹۲-۱۹۳
🔻 قسمت: ۱۰۵
همرزم شهید: مرتضی حاج باقری
حسین، به قدری به شهدا علاقه داشت که مرا متعجب می کرد؛شهدایی مثل شهید عالی و شهید میرحسینی که هر دو از شهدای عملیات کربلای 5 بودند. زادگاه شهید میرحسینی، نزدیک زابل در روستایی به نام《زاهک》بود.
حسین، نه تنها در سالگرد دوستش، بلکه هروقت دلش می گرفت و به یاد دوست شهیدش می افتاد،دیگر برایش فاصله معنایی نداشت. از کرمان با هواپیما می آمد تهران، پژویی کرایه می کرد و می رفت گلزار شهدای زاهک. یکی دو ساعتی با شهید خلوت می کرد و قرآن و زیارت عاشورا می خواند.کمی که سبک می شد،همان روز برمی گشت.
🔻قسمت: ۱۰۶
همرزم شهید: مرتضی حاج باقری
حسین، زمانی از کرمان می آمد تهران. غیر ممکن بود که زیارت حضرت شاه عبدالعظیم، قبرستان ابن بابویه، سر قبر شیخ صدوق، قبر رجبعلی خیاط و حتی سر قبر پهلوان تختی نرود.
عصر بود. رو به من کرد و گفت《حاج مرتضی، زنگ بزن به عباس قطب الدینی،بگو ما امشب می ریم خونه شون مهمونی.》.من هم زنگ زدم به عباس.
گوشی را برداشت.بعد از سلام و احوال پرسی گفتم《عباس،امشب دو تا مهمون مثل دسته گل نمی خوای؟》.
خندید و گفت《قدم مهمون،روی چشم من!》.
خانه های تهران کوچک اند.خانه ی عباس هم مستثنی نبود.شب،خانم و بچّه هایش را برای این که ما راحت تر باشیم،به خانه ی دخترش می برد و برمی گردد.خودش بساط شام را آماده کرد.بعد از شام،سه نفری دور هم نشستیم و تا نیمه های شب از هر جایی حرف زدیم.این اواخر،برخلاف قبل،برایش مهم نبود که جلوی کسی نماز شب بخواند یا نه.رفت،وضو گرفت و شروع کرد به نماز خواندن.به حالتی نماز می خواند که انگار فقط خودش بود و خدا.بعد از این که نماز و قرآن خواندنش تمام شد،دوباره آمد توی جمع ما.گرم صحبت شدیم تا اذان صبح.نماز صبح را که خواندیم،حسین گفت《بچّه ها،پیشنهادی دارم؛ نه نگین!》.من و عباس گفتیم《تا چی باشه!》.گفت《پا شین لباس هاتون را بپوشین،بریم حرم شاه عبدالعظیم.من یه کله پاچه ای مَشت سراغ دارم.بریم صبحانه،مهمون من.》.من و عباس هم اسم کله پاچه که می آمد،هیچ مقاومتی نمی کردیم.گفتیم《قبول.》.آماده شدیم و رفتیم.هر یک مان یک دست کله پاچه خوردیم.حسین گفت《خوب،حاج مرتضی،حاج عباس،الآن دیگه به اندازه ی کافی انرژی دارین؟》.نفهمیدیم منظورش چیست.
گفتیم《آره.》گفت《پس اوّل بریم زیارت شاه عبدالعظیم.》.رفتیم زیارت کردیم.بعد گفت《بریم قبرستان ابن بابویه.》.وارد قبرستان که شدیم،حسین،کفش و جوراب هایش را درآورد.با پای برهنه در قبرستان قدم می زد.ما را سر قبر همه ی شخصیت هایی برد که تا آن روز نمی دانستیم آنجا دفن شده اند؛از جمله پهلوان تختی.خلاصه،از ساعت ده صبح،ما را از این مقام به آن مقام و از این مقبره به آن مقبره برد.دیگر هم من و هم عباس حسابی خسته شده بودیم.دویدم دست حسین را گرفتم و گفتم《جون مادرت،یه کله پاچه به ما دادی،بگو پولش چند می شه،بهت بدیم،ما رو ول کن،بریم.پدرمون رو درآوردی...》.خندید و گفت《وقتی کله پاچه را خوردین،مگه نگفتم انرژی دارین،گفتین آره؟》.
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
@darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی
✨📚✨﷽✨📚✨
📚✨📚✨
✨📚✨
📚✨
✨
صلوات و سلام خداوند برارواح طیبه ی شهیدان
📖روایت «#دردانه_کرمان»
🔸خاطراتی از سردارشهید حسین بادپا
🔹فصل چهارم: گردان سوارزرهی وشغل آزاد
🔸صفحه: ۱۹۳-۱۹۴
🔻 قسمت: ۱۰۷
همرزم شهید: احمد نخعی
بعد از جنگ، ارتباطمان بیشتر شده بود.من مسئول برگزاری جلسات بچه های اطلاعات عملیات بودم.
هر وقت جلسه ای بود،با بچه ها تماس می گرفتم و هماهنگی های لازم را می کردم.
از سال۱۳۶۹، جلسات مان تقریبا مرتب با بچه های اطلاعات عملیات تا امروز برگزار شده واز حال و احوال همدیگر با خبریم.
جلسات بیشتر برای این بود که اگر یکی از این بچه ها مشکلی دارد،بتوانیم با همکاری هم بر طرف کنیم.
حسین به برگزاری این جلسات خیلی اهمیت می داد.البته گاهی ممکن بود یکی از بچه ها مشکلی داشته باشد و خجالت بکشد طرح کند؛ اما حسین به هر طریقی که بود، از مشکلش با خبر می شد ومثلا به من می گفت«پی گیر باش که فلانی، دخترش می خواد عروس بشه؛ وضعیت مالی اش خوب نیست». سعی می کرد کسی متوجه نشود.مشکلات بچه ها،یکی از دغدغه های حسین بود.
🔻قسمت: ۱۰۸
همرزم شهید: احمد نخعی
پنج سال قبل، بچه های اطلاعات وتخریب را برای بازدید و تجدید خاطره،به مناطق جنوب بردیم.از کرمان با قطار حرکت کردیم.
دو روز قم ماندیم.در این دو روز،هم به زیارت حضرت معصومه(ع) رفتیم هم با علما دیدار کردیم.از قم با قطار به اهواز رفتیم.
از اهواز هم با اتوبوس رفتیم سمت خرمشهر واروند.کنار اروند،محلی را برای نشستن مردم درست کرده اند.رفتیم آنجا نشستیم و صبحانه خوردیم.بعد هم عکس دسته جمعی زیادی گرفتیم.کنارمان یک نخل بود.حسین رفت کنار نخل.
گفت «می خوام
اینجا یه عکس تنهایی بگیرم».
بچه ها، همین که این حرف را از دهن حسین شنیدند،آمدند کنارش ایستادند وباز هم عکس گروهی گرفتند.البته با آن همه شیطانی که بچه ها کردند،حسین توانست
یک عکس تنهایی کنار نخل بگیرد.یکی از بچه ها به شوخی گفت«حسین،این عکس را برای بعد از شهادتش می خواد!».حسین فقط تبسم کرد و هیچ نگفت.
┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄
@khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم
@razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا
@darmasirpaki|🌸در مسیر پاکی