eitaa logo
راز دل با شهدا 🇮🇷
7.5هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
9.1هزار ویدیو
16 فایل
پیامبراکرم(ص): هر عمل نیکی، عملی نیکوتر از خود دارد مگر شهادت در راه خدا، که عملی نیکوتر از آن وجود ندارد تعرفه تبلیغات ارزان 👇 https://eitaa.com/joinchat/2912289073C486e9b0c39
مشاهده در ایتا
دانلود
♦️ یکبار که آقانوید پیگیر کارهای اداری وام ازدواج‌مون بود، کار گیر کرده بود؛ بهش گفتم: «آشنایی نیست کارو درست کنه؟» گفت: «کار خوبه خدا درستش کنه؛ بنده‌ی خدا چه کاره است؟!» ♦️او همیشه برای انجام هر کاری تلاشش رو می‌کرد و قدمش رو برمی‌داشت؛ بقیه‌اش رو می‌سپرد به خدا و به معنای واقعی این کار رو می‌کرد. تکیه کلامش این بود که «کار، دست خداست.» ♦️سوریه که بود، می‌گفت: «دو سه‌تا از بچه‌های اینجا خیلی نورانی هستند؛ بهشون گفتم امروز فردا شهید می‌شوید!» منم گفتم: «عه! خب سفارش کن هواتو داشته باشن وقتی اونور رفتند.» نوید گفت: «از بنده‌ی خدا نمیخواهم. خدا، خدا رو عشقه! عاشق شوی، عاشقت می‌شود، شهیدت می‌کند.» ✍ راوی:همسر شهید ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم @razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا @shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم
♦️برای دیدن پدر و مادر می‌رفتم؛ بین راه نیت کردم برای خشنودی قلب امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌ فرجه‌ الشریف دست پدر و مادرم را ببوسم. ♦️تپش قلب گرفتم، رسیدم و خم شدم و دست مادرم را بوسیدم. دست پدر را هم بوسیدم... چقدر گستاخانه منتظر پاداش الهی بودم. شب در عالم خواب رویایی دیدم... ♦️آنچه در ذهنم ماند پیراهن مشکی نوکری‌ام بود که مادرم در عالم خواب به من گفت: ان شاءالله شهید شدی این پیراهن را برایم می‌آورند. من هم گفتم ان شاءالله. (📚 دست نوشته شهید محسن حججی یادگار ۱۳۹۵) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
میگن‌ وَسط‌ِ یک‌ عملیات یهو دیدن‌ حاج‌قاسم‌ دارَن‌ میرن...! گفتن: حاجی‌ کُجا میری؟! مأموریت‌ داریما حاج‌ قاسم‌ فرمودن: مأموریتی‌ مهم‌تر اَز نَماز نَداریم..! ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم @razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا @shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم
♦️عبـاس دربه دردنبال سعید می گشت وازهمه سراغش رو می گرفت. گفتم: «عبـاس! یه سربرو اون پتورو بزن کنار!» نگاهی به من کردو سراسیمه رفت. پتـو را که کنـار زد، نـاله اش بلنـد شـد. ♦️محاصره شده بودیم. دستور بود که برگردیم. هرچه به عبـاس اصـرار کردیم نیومد. کنـار پیکـر سعید نشسته بود. جمـلاتش نامفـهوم بـود؛ فقـط هق هقش رو می شد فهـمید. ♦️عبـاس نیومد و مـا برگشتیم. هـر قـدمی که برمی داشتم، نگـاهی به اونـا می انداختـم. عبــاس سـرسعـید را بـه زانـو گـرفته بود و نوازشش می کرد و نالـه میزد. مـن برگشـتم و بچـه ها هـم. ♦️انفجار خمپاره ای در پشت سر، من و بقیه رو به خیز واداشت. در همان حالِ دراز کش، نگاهی به پشت سرم انداختم. دود و خاک همه جاروگرفته بود. چیـزی دیـده نمی شد و صـدایی نمی اومد. حتـی هـق هـق گــریه عبــاس. ♦️پانـزده سـال بعـد؛ پیکـر استخوانی عبـاس و سعـید، هر دو با هـم بازگشتند. ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم @razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا @shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم
♦️آخرین سفری که خانوادگی به مشهد مقدس داشتیم، تقریباًدو ماه قبل شهادتش بود که تا روز تاسوعا مشهد بودیم و قرار بود روز عاشورا برگردیم ♦️شب آخر که برای خداحافظی رفته بودیم، جای همیشگی آرمان "صحن گوهرشاد" را انتخاب کردیم و تا اذان صبح همان‌جا نشستیم. ♦️ آن شب آرمان با پدر و محمد امین و دایی‌اش در مراسم عزاداری و دسته‌های سینه‌زنی و مداحی حاضر بودند. ♦️وقتی زیارت همه تمام شد، در مسیر برگشت مدام آرمان را می‌دیدم که هر چند قدمی که بر می‌دارد به رسم ادب مدام برمی‌گردد و رو به گنبد با امام رضا(علیه‌السلام) نجوا و دعا می‌کند و اشک می‌ریزد... ♦️ این کار را تا هنگامی که دیگر از حرم دور شده‌ بودیم و گنبد معلوم نبود، ادامه داد؛ باز اشک می‌ریخت و دعا می‌کرد... ♦️ من هم که همچنان چشمم به آرمان بود که چرا اینطور بی‌تابی می‌کند، رو کرد به من و گفت: مامان! می‌دونی سختی زیارت امام رضا (علیه‌السلام)چیه؟ گفتم: چی؟ ♦️گفت: اینکه هرچه که ذوق زیارت داری و خوشحالی که به حرم مشرف شدی، موقع برگشت و خداحافظی از این اماکن متبرک، همونقدر سخت و دلتنگ میشی... ♦️من هیچ‌وقت آن صحنه‌ی زیارت و خداحافظی و اشک او را که مدام جلوی چشمانم هست را از خاطر نمی‌برم و نمی‌دانم آرمان در آن زیارت از امام رضا(علیه‌السلام) چه خواست و چه راز و نیازی در آن شب داشت که دو ماه بعد شهادت روزیش شد... ✍ راوی: مادر شهید ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم @razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا @shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم
♦️یک بار وارد مسجد شدم میخواستم به دستشویی بروم. چون دیدم چاه دستشویی گرفته، تصمیم گرفتم برای نماز به خانه بروم که ابراهیم وارد شد. وقتی ماجرا را فهمید آستینش را بالا زد و درب سرویس بهداشتی مسجد را بست. ♦️بعد از ربع ساعت بیرون آمد. بعد دیدیم که توی این ربع ساعت چاه را باز کرده و همه جا را تمیز شسته و... بعد هم مشغول شستن دستان خودش شد. ابراهیم برای رضای خدا نفس خودش را میشکست. هیچگاه در این موارد برای خودش شخصیتی قائل نبود. 📚 برگرفته ازکتاب: سلام بر ابراهیم ۲ ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم @razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا @shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم
«باران شدت گرفته بود بیرون از سنگر را نگاه می‌کردم، ناگهان چیزی در میان باران توجه مرا به خودش جلب کرد. دقت که کردم دیـدم یک نفر درحال نماز خواندن است! زیر باران ؟!!! با دقت بیشتری که نگاه کردم از تعجب دهانم باز مانده بود مصطفی بود ...! که زیر باران داشت نماز می‌خواند! بعدها ازش پرسیدم که چرا زیر باران نماز می‌خواندی؟! گفت: میخوام خودم را، برای خدا لوس کنم ..» 🌷«شهید مصطفی رحمانی» از رزمندگان اطلاعات عملیات لشکر۲۱ امام رضا(علیه‌السلام) در ۲۵ مرداد ۱۳۴۳ در بجنورد متولد شد و سرانجام در ۱۹ دی ۱۳۶۵ در خرمشهر به فیض شهادت نائل آمد. ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم @razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا @shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم
♦️كله‌اش داغ بود. چند وقتی بود که زده بود توی کار رباتیک و ورزش و ادبیات و سه چهار چیز دیگر. کلکسیونی از فعالیتهای مختلف و غیر مرتبط به هم. آن موقع من مسئول انتشارات عماد بودم. ♦️با جمعی رفته بودیم دیدار حضرت آقا. آنجا من گزارشی از فعالیت‌های مؤسسه شهید کاظمی دادم، به آقا گفتم: ما جاهای زیادی در سراسر کشور نمایشگاه کتاب زده‌ایم، توی دبیرستان ها مصلاهای نماز جمعه، گلزارهای شهدا و جاهای دیگر، مردم هم خیلی خوب استقبال کرده اند و بسیار کتاب خریده اند.» ♦️آقا خیلی خوشش آمد. کلی تعریف کرد از این کار حتی توی آن جلسه گفت که بقیه ناشرها هم از این کارها بکنند. وقتی آمدم نجف آباد، بچه های مؤسسه را جمع کردم و بهشان گفتم که آقا این حرفها را زده. ♦️محسن تا صحبت هایم را شنید همانجا پا شد و رو کرد به بچه ها و گفت: «آقا من دیگه نه کلاس رباتیک میرم و نه کلاس ورزش و نه هیچ چیز دیگه میخوام برم تو کار کتاب. میخوام همه وقتم رو بذارم برا اون.» مکثی کرد و بعد خیلی معنادار گفت: «آقا گفته!» ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم @razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا @shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم
«دریک شب سرد و پربرف زمستان ساعت یک نیمه شب باموتور سیکلت به منزل آمد. موتور را گذاشت و گفت باید زود خودم را به ترمینال برسانم و بروم جمکران و صبح زود برگردم بروم مدرسه سرکار. پدرم گفت: یک شب دیگر برو در این شب وسیله سخت پیدا می شود. سید محمود گفت: من نذر کرده‌ام چهل بار شب‌ های سه شنبه به جمکران بروم. چند جلسه مانده امشب خیلی کار داشتم نتوانستم زودتر بروم؛ امشب شب سه شنبه است باید حتما بروم. او رفت و صبح زود هم سرکارش حاضر بود. روزی از او پرسیدم چه نذری کرده بودی که چهل شب سه‌ شنبه‌ ها بدونه وقفه باید حتما بروی جمکران گفت: «نذر کردم شهید بشوم.» این مطالب راکه میگویم بغض گلویم را گرفته و چشمانم اشکبار شده چون بعد از اتمام چهل شب رفتن به جمکران به زودی به آرزویش که شهادت بود رسید.» ✍ راوی: خواهرشهیدافتخاری ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯
یک روز آقای اندرزگو را در بازار «سرشور» مشهد دیدم که با یک موتور گازی می‌آمد. موتور را که نگهداشت، دیدم چند خروس در عقب موتور خود دارد. از او دربارهٔ خروس‌ها پرسیدم، جواب داد که این خروس‌ها استثنایی‌اند و تخم می‌گذارند! زنبیل را که کنار زدم، دیدم زیر پای خروس‌ها پر از نارنجک و اسلحه است. ✍ راوی:رهبر معظم انقلاب(به نقل از فرزند شهید اندرزگو) ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم @razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا @shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم
✅ جلسه‌ای ساده، اما تاریخی؛فرماندهانی که ریشه در خاک داشتند و چشم در آسمان 🔸نشسته‌اند روی زمین، بی‌ریا، بی‌ادعا؛ حاج احمد متوسلیان، با آن نگاه نافذ و محکم، در کنار شهید صیاد شیرازی، آرام و متفکر. 🔸سال ۱۳۶۰، منطقه عملیاتی مریوان... جایی که تصمیم‌های بزرگ، در همین اتاق‌های ساده گرفته می‌شد؛ 🔸نه بر میزهای تجمل، که کنار سفره‌ی رفاقت و ایمان،با تفنگ‌هایی که پشت‌شان تکیه داده بودند و دل‌هایی که به خدا بسته بودند... 🔸این تصویر فقط یک عکس نیست؛ یادآور نسلی است که برای امنیت امروز ما، جان‌شان را به میدان آوردند. 🔸ساده بودند، ولی عظیم...فرماندهانی که ریشه در خاک داشتند و چشم در آسمان. ┄┅┅┅┅❁💚❁┅┅┅┅┄ @khorshidenohom| 🍃خورشید نُهم @razedelbashohada|🌷 راز دل با شهدا @shohada_sharmandeeim|🍀شهدا شرمنده ایم
وقتی پیکر بی‌سر اَحد را آوردند همه اشک می ریختند ؛ امّا مادر احد نقل می‌پاشید و زینب وار دعا می‌کرد : خدایا ، این قربانی را قبول کن این شهیدِ حسین (علیه‌السلام) است... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ "کوچه شهدا"💫 ╭┅─────────┅╮ @kooche_shohadaa ╰┅─────────┅╯