eitaa logo
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
437 دنبال‌کننده
3هزار عکس
287 ویدیو
29 فایل
ما اینجا جمع شدیم که بگیم... 💯میشه هم دیندار بود و هم به بالاترین لذت ها رسید رسالت دین در همین هست 👆 ارتباط با ما: @hajeb114
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت98 ✅ #فصل_هجدهم 💥 صمد چایش را برداشت. بدون این‌که شیرین کند، سر کشید و گفت: « ق
🌷 – قسمت 99 ✅ 💥 همین‌که صمد بچه‌ها را برد، پدرش از حمام بیرون آمد تا صبحانه‌اش را بخورد و آماده شود. صمد برگشت. گفتم: « اگر می‌خواهی بروی، تا بچه‌ها خواب‌اند برو. الان بچه‌ها بلند می‌شوند و بهانه می‌گیرند. » صمد مشغول بستن ساکش بود که مهدی بیدار شد، بعد هم سمیه و زهرا. صمد کمی با بچه‌ها بازی کرد. بعد خداحافظی کرد. اما مهدی پشت سرش دوید. آن‌قدر به در زد و گریه کرد که صمد دوباره برگشت. مهدی را بوسید. بردش آن اتاق، اسباب‌بازی‌هایش را ریخت جلویش. همین‌که سرگرم شد، بلند شد که برود. این بار سمیه بهانه کرد و دنبالش دوید. 💥 پدرشوهرم توی کوچه بود. صمد گفت: « برو بابا را صدا کن، بیاید تو. » پدرشوهرم آمد و روی پله‌ها نشست. حوصله‌اش سر رفته بود. کلافه بود. هی غر می‌زد و صمد را صدا می‌کرد. صمد چهارپایه‌ای آورد. گفت: « کم مانده بود یادم برود. قدم! چند تا پتو بیاور بزنم پشت این پنجره‌ها. دیشب خیلی سرد بود. برای رعایت خاموشی و وضعیت قرمز هم خوب است. » 💥 سمیه و زهرا و مهدی سرگرم بازی شده بودند. انگار خیالشان راحت شده بود بابایشان دیگر نمی‌رود. صمد، طوری که بچه‌ها نفهمند، به بهانه‌ی بردن چهارپایه به زیر راه‌پله، خداحافظی کرد و رفت. چند دقیقه بعد دوباره صدای در آمد. با خودم فکر کردم این صمد امروز چه‌اش شده. در را که باز کردم، دیدم پشت در است. پرسیدم: « چی شده؟! » گفت: « دسته‌کلیدم را جا گذاشتم. » رفتم برایش آوردم. توی راه‌پله یک لحظه تنها ماندیم. صورتش را جلو آورد و پیشانی‌ام را بوسید و گفت: « قدم! حلالم کن. این چند سال جز زحمت چیزی برایت نداشتم. » تا آمدم چیزی بگویم، دیدم رفته. نشستم روی پله‌ها و رفتم توی فکر. ادامه دارد... 🌸🍃 @razkhoda
#خداجونم_دوستت_دارم 💖 🌸🍃وقتی با خدا گل یا پوچ بازی می کنی، نترس؛ خواهی برد. 🌸🍃چرا که پروردگار مهربان هر دو دستش پر است! 💕 #دوستان_مهربون_رازخدا_شبتون_بخیر 🌷 🌸🍃 @razkhoda
#سلام_دوستان_خوب_رازخدا ✋🌷 #صبح_جمعه_تون_بخیر ☕ دوستان خوبم آدینه تون آرام امیدوارم یه روز خوب را کنار خانواده ودوستان سپری کنید🌸🍃 لحظه هاتون شاد و😊 زندگیتون پرازمهربانی باشه💞 🌸🍃 @razkhooda
﷽❣ #سلام_امام_زمانم ❣﷽ 🍃گمشده ام میان تاریڪے ها بیا و دوباره دلم را روشن‌ ڪن.!! 💜یاایهاالعزیز #اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ🌸🍃 🌸🍃 @razkhoda
هدایت شده از حاجب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 📹 پاسخ جالب مقام معظم رهبری به سوال یک جوان که پرسید شما خدا را چگونه شناختید؟ 🌻 🔰به کانال بپیوندید 👇👇 🌸🍃 @razkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام ظهر جمعتون بخیر اینجا حرم خانم حضرت زینب سلام علیها س البته فیلم سحر گرفتم انقدرم خلوت نیست😊 التماس دعا🌸 @razkhoda
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 99 ✅ #فصل_هجدهم 💥 همین‌که صمد بچه‌ها را برد، پدرش از حمام بیرون آمد تا صبحانه‌
🌷 – قسمت 100 ✅ 💥 دلم گرفته بود. به بهانه‌ی آوردن نفت، رفتم توی حیاط. پیت نفت را از گوشه‌ی حیاط برداشتم. سنگین بود. هنّ‌و‌هن می‌کردم و به سختی می‌آوردمش طرف بالکن. هوا سرد بود. برف‌های توی حیاط یخ‌زده بود. دمپایی پایم بود. می‌لرزیدم. بچه‌ها پشت پنجره ایستاده بودند. پتو را کنار زده بودند و داشتند نگاهم می‌کردند. از پشت پتویی که کنار رفته بود، چشمم به عکس صمد افتاد که روی طاقچه بود. کنار همان قرآنی که وصیت‌نامه‌اش را لایش گذاشته بود. می‌گفت: « هر وقت بچه‌ها بهانه‌ام را گرفتند، این عکس را نشانشان بده. » 💥 نمی‌دانم چرا هر وقت به عکس نگاه می‌کردم، یک‌طوری می‌شدم. دلم می‌ریخت، نفسم بالا نمی‌آمد و هر چه غم دنیا بود می‌نشست توی دلم. اصلاَ با دیدن عکس هزار تا فکر بد و ناجور به سرم می‌زد. پیت را دوباره برداشتم ببرم توی اتاق که یک‌دفعه پایم لیز خورد و افتادم زمین. از درد به خودم می‌پیچیدم. پایم مانده بود زیر پیت نفت. هر طور بود پیت را از روی پایم برداشتم. درد مثل سوزن به مغر استخوانم فرو می‌رفت. بچه‌ها به شیشه می‌زدند. نمی‌توانستم بلند شوم. همان‌طور توی حیاط روی برف ها نشسته بودم و از درد بی‌اختیار، به پهنای صورتم اشک می ریختم. 💥 ناخن شست پایم سیاه شده بود. دلم ضعف می‌رفت . بچه‌ها که مرا با آن حال و روز دیدند از ترس گریه می‌کردند. همان وقت دوباره چشمم افتاد به عکس. نمی‌خواستم پیش بچه‌ها گریه کنم. با دندان محکم لبم را گاز می‌گرفتم تا بغضم نترکد؛ اما توی دلم فریاد می‌زدم: « صمد! صمدجان! پس تو کی می‌خواهی به داد زن و بچه‌هایت برسی. پس تو کی می‌خواهی مال ما باشی؟! » هنوز پیشانی‌ام از داغی بوسه‌اش گرم بود. به هر زحمتی بود، بلند شدم و آمدم توی اتاق. بچه‌ها گریه می‌کردند. هیچ‌طوری نمی‌توانستم ساکتشان کنم. از طرفی دلم برایشان می‌سوخت. به سختی بلند شدم. عکس را از روی طاقچه پایین آوردم. گفتم: « بیایید بابایی! ببینید بابایی دارد می‌خندد. » بچه‌ها ساکت شدند. آمدند کنار عکس نشستند. مهدی عکس صمد را بوسید. سمیه هم آمد جلو و به مهدی نگاه کرد و مثل او عکس را بوسید. زهرا قاب عکس را ناز می‌کرد و با شیرین‌زبانی بابا بابا می‌گفت. به من نگاه می‌کرد و غش‌غش می‌خندید. جای دست و دهان بچه‌ها روی قاب عکس لکه می‌‌انداخت. با دست، شستم را گرفته بودم و محکم فشار می‌دادم. به سمیه گفتم: « برای مامان یک لیوان آب بیاور. » آب را خوردم و همانجا کنار بچه‌ها دراز کشیدم.؛ اما باید بلند می‌شدم. بچه‌ها ناهار می‌خواستند. باید کهنههای زهرا را می‌شستم. سفره‌ی صبحانه را جمع می‌کردم. نزدیک ظهر بود. باید میر‌فتم خدیجه و معصومه را از مدرسه می‌آوردم. چند تا نارنگی توی ظرفی گذاشتم. همین که بچهها سرگرم پوست کندن نارنگی‌ها شدند، پنهان از چشم آن‌ها بلند شدم. چادر سر کردم و لنگ‌لنگان رفتم دنبال خدیجه و معصومه. ادامه دارد... 🌸🍃 @razkhoda
🌷 🌺🍃اهالی بهشــت چهار نشانه دارند 🌷روی گشاده زبان نرم 🌷دل مهربان و قلب بخشنده 🌾این گلهاتقدیم به شما ڪه اهل بهشتید🌻 🌸🍃 @razkhoda
#سلام_دوستان_خوب_رازخدا ✋🌷 صبحانه تون همراه با🌼🍃 یک دعای نـاب از ته دل الهی همیشه خونـه دلتون گرم💛 فنـجون عشقتون پرمهر دستاتـون پر روزی🌼 نگاهتون قشنگ دلتون لبریز از شادی💛 #صبح_بخیر_دوستان_خوبم🌼🍃 🌸🍃 @razkhoda
🍃🌹💛 #انرژی_مثبت_رازخدا 🌷 🌷شڪ ندارم.. 🍃🌹ناگشودنے ترین گره ها 💛به دست اون بالاسری باز میشـه☝️ 🌾صبـر داشته باش... 🍃🌹"به خدا توکل کـن" 💛و از خودش آرامش بخـواه 🌸🍃 @razkhoda
#نگرش_ناب_رازخدا 😍 🌺تا زمانیڪه غمها و اشتباهات گذشته را رها نڪنی نمیتوانی در زندگی پیشرفت ڪنی🍃 🌺این نڪته را از غنچه ها آموختم تا لب به خنده وا نڪنی گل نمی شوی🍃 🌷پس بخند دوست خوب رازخدا 🌸🍃 @razkhoda
#حدیث_رازخدا 🌷 امام_باقرعلیه السلام : 🌺🍃چهره شاد و روىِ باز، وسيله جلب محبّت و مايه تقرّب به خداست 🌻و ترشرويى و گرفتگى چهره، سبب جلب دشمنى و مايه دورى از خداست.. تحف العقول، صفحه 296 🌸🍃 @razkhoda