eitaa logo
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
446 دنبال‌کننده
3هزار عکس
287 ویدیو
29 فایل
ما اینجا جمع شدیم که بگیم... 💯میشه هم دیندار بود و هم به بالاترین لذت ها رسید رسالت دین در همین هست 👆 ارتباط با ما: @hajeb114
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 🔻هر جا که میروم میبینم بالای میز خود نوشته اند: 🌾هدف ما جلب رضایت شماست! 🌾هدف ما جلب رضایت مشتریست! ای کاش همه می نوشتند : 👇 🌷هدف ما جلب رضایت خداست❤️ 🌸🍃 @razkhoda
#حدیث_رازخدا 🌷 امام سجّاد علیه السلام 🌺🍃حقِّ مادرت بر تو آن است که بدانی او تو را در جایی حمل کرده است که هیچ کس دیگری را حمل نمی کند 🌺🍃و از میوه ی دلش آن به تو داد که هیچ کس به دیگری نمی دهد #مادر_جووونم_دوستتدارم 🌷 🌸🍃 @razkhoda
#سلام_دوستان_خوب_رازخدا 🌷 شادترین رنگ را امروزبه زندگی بزن نگاه مهربانت صورتی💖 اندیشه ات سبز💚 آسمان دلت آبی💙 و قلب مهربانت طلایی💛 زندگی زیباست 😍 اگر آن را به زیبایی رنگ بزنیم #صبح_زیباتون_بخیر ☕ 🌸🍃 @razkhoda
#رازخدا 🌷 💖 خورشید شدی که ماه کامل برسد باید که دلت به صاحب دل برسد 🌷 بانوی علی شدی! همین کافی بود تا رخت عروسی‌ات به سائل برسد! 💕سالروز نوارانی‌ترین پیوند هستی مبارک باد🌷 🌸🍃 @razkhoda
#انرژی_مثبت_رازخدا 😍 🌺🍃تمام دنیا هم که رهات کنه هنوزم خودتو داری 🌺🍃وَ خودت یعنی همه ی دنیا اینو هیچ وقت یادت نره 🌺🍃پس خودت اراده کن و زندگیت رو تغییر بده 🌸🍃 @razkhoda
#حدیث_رازخدا 🌷 🎀امام علی علیه السلام: 🌺🍃خودتان را بر خوش اخلاقی تمرین وریاضت دهید 🌺🍃 زیرا که بنده مسلمان با خوش اخلاقی خود به درجه روزه گیر شب زنده دار می رسد. 📚نهج البلاغه /خطبه 91 🌸🍃 @razkhoda
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 101 ✅ #فصل_نوزدهم 💥 اسفند ماه بود. صمد که رفته بود، دو سه روزه برگردد؛ بعد از
🌷 – قسمت 102 ✅ 💥 💥 بچه ها داشتند تلویزیون نگاه میکردند. خدیجه مشغول خواندن درس‌هایش بود، گفت: « مامان! راستی ظهر که رفته بودی نان بخری، عمو شمس‌الله آمد. آلبوممان را از توی کمد برداشت. یکی از عکس‌های بابا را با خودش برد. » 💥 ناراحت شدم. پرسیدم: « چرا زودتر نگفتی؟!... » خدیجه سرش را پایین انداخت و گفت: « یادم رفت. » اوقاتم تلخ شد. یعنی چرا آقا شمس‌الله آمده بود خانه‌ی ما و بدون اینکه به من بگوید، رفته بود سراغ کمد و عکس صمد را برداشته بود. توی این فکرها بودم که صدای در آمد. 💥 بچه‌ها با شادی بلند شدند و دویدند طرف در. مهدی با خوشحالی فریاد زد: « بابا!... بابا آمد... » نفهمیدم چطور خودم را رساندم توی راه‌پله. از چیزی که می‌دیدم، تعجب کرده بودم. پدرشوهرم در را باز کرده بود و آمده بود تو. برادرم امین، هم با او بود. بهت‌زده پرسیدم: « با صمد آمدید؟! صمد هم آمده؟! » پدرشوهرم پیرتر شده بود. خاک‌آلوده بود. با اوقاتی تلخ گفت: « نه... خودمان آمدیم. صمد ماند منطقه. » پرسیدم: « چه‌طور در را باز کردید؟! شما که کلید ندارید! » پدرشوهرم دستپاچه شد. گفت: «...کلید...! آره کلید نداریم، اما در باز بود. » گفتم: « نه. در باز نبود. من مطمئنم. عصر که برای خرید رفتم بیرون، خودم در را بستم. مطمئنم در را بستم. » پدرشوهرم کلافه بود. گفت: « حتماً حواست نبوده؛ بچه‌ها رفتنه‌اند بیرون در را باز گذاشته‌اند. » هر چند مطمئن بودم؛ اما نخواستم توی رویش بایستم. پرسیدم: « پس صمد کجاست؟! » با بی‌حوصلگی گفت: « جبهه! » گفتم: « مگر قرار نبود با شما برگردد؛ آن هم دو سه روزه. » گفت: «منطقه که رسیدیم، از هم جدا شدیم. صمد رفت دنبال کارهای خودش. از او خبر ندارم. من دنبال ستار بودم. پیدایش نکردم. ادامه دارد..... @razkhoda
#سلام_دوستان_مهربون_رازخدا 🌷 🌺🍃نزدیک ترین نقطه به خدا هیچ جای دوری نیست 🌺🍃نزدیک ترین نقطه به خدا نزدیک ترین لحظه به اوست؛ 💖 وقتی حضورش را درست در قلبت حس میکنی #روزتون_بخیییر 🌷 🌸🍃 @razkhoda
🌷😍 🌺🍃اينو هميشه يادت باشه گذشته رو ديگه ندارى،آينده رو هنوز ندارى. 🌺🍃تنهاچيزى كه دارى لحظه ى حال است كارى كن به حساب بياد وخوب ازش استفاده كنى 🌸🍃 @razkhoda
#تلنگر_رازخدا 🌷 💖به خداوند اعتمادکن 🌺🍃گاهی بهترین ها را بعد از تلخ ترین تجربه ها به تو می دهد ...! 🌺🍃تا قدر زیباترین چیزهایی که به دست آوردی را بدانی #عصرتون_بخیر. . .🌷 🌸🍃 @razkhoda
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 102 ✅ #فصل_نوزدهم 💥 💥 بچه ها داشتند تلویزیون نگاه میکردند. خدیجه مشغول خواند
🌷 – قسمت 103 ✅ 💥 فکر کردم پدرشوهرم به خاطر اینکه ستار را پیدا نکرده، اینقدر ناراحت است. تعارفشان کردم بیایند تو اما ته دلم شور میزد. با خودم گفتم اگر راست میگوید، چطور با برادرم آمده! امین که قایش بود! خبر دارم که قایش بوده. نکند اتفاقی افتاده! دوباره پرسیدم: « راست میگویید از صمد خبر ندارید؟! حالش خوب است؟! » پدرشوهرم با اوقاتتلخی گفت: « گفتم که خبر ندارم. خیلی خستهام. جایم را بینداز بخوابم. » با تعجب پرسیدم: « میخواهید بخوابید؟! هنوز سرشب است. بگذارید شام درست کنم. » گفت: « گرسنه نیستم. خیلی خوابم میآید. جای من و برادرت را بینداز بخوابیم. » 💥 بچهها داییشان را دوره کرده بودند. احوال شینا را از او پرسیدم. جواب درست و حسابی نداد. توی دلم گفتم: « نکند برای شینا اتفاقی افتاده. » برادرم را قسم دادم. گفتم: « جان حاجآقا راست بگو، شینا چیزی شده؟! » 💥 امین هم مثل پدرشوهرم کلافه بود، گفت: « به والله طوری نشده، حالش خوب است. میخواهی بروم فردا بیاورمش، خیالت راحت شود؟! » دیگر چیزی نگفتم و رفتم جای پدرشوهرم را انداختم. او که رفت بخوابد، من هم بچهها را به برادرم سپردم و رفتم خانهی خانم دارابی. جریان را برایش تعریف کردم و گفتم: « میخواهم زنگ بزنم سپاه و از صمد خبری بگیرم. » 💥 خانم دارابی که همیشه با دستودلبازی تلفن را پیشم میگذاشت و خودش از اتاق بیرون میرفت تا من بدون رودربایستی تلفن بزنم، این بار نشست کنار تلفن و گفت: « بگذار من شماره بگیرم. » نشستم روبهرویش. هی شماره میگرفت و هی قطع میکرد. میگفت: « مشغول است، نمیگیرد. انگار خطها خراب است. » 💥 نیم ساعت نشستم و به شماره گرفتنش نگاه کردم. انگار حواسش جای دیگری بود. زیرلب با خودش حرف میزد. هنوز یکی دو شماره نگرفته، قطع میکرد. گفتم: «اگر نمیگیرد، میروم دوباره میآیم. بچهها پیش برادرم هستند. شامشان را میدهم و برمیگردم..» برگشتم خانه. برادرم پیش بچهها نبود. رفته بود آن یکی اتاق پیش پدرشوهرم. داشتند با صدای آهسته با هم حرف میزدند، تا مرا دیدند ساکت شدند. 💥 دلشورهام بیشتر شد. گفتم: « چرا نخوابیدید؟! طوری شده؟! تو را به روح ستار، اگر چیزی شده به من هم بگویید. دلم شور میزند. پدرشوهرم رفت توی جایش دراز کشید و گفت: « نه عروسجان، چیزی نشده. داریم دو سه کلام حرف مردانه میزنیم. تعریف خانوادگی است. چی قرار است بشود. اگر اتفاقی افتاده بود که حتماً به تو هم میگفتیم. » ادامه دارد... 🔰🔰🔰🔰🔰🔰 @razkhoda
#نیایش_شبانه_رازخدا 🌷 خدایا...💞 خواستم بگویم تنهایم 🌺🍃اما نگاه خندانت، مرا شرمگین کرد!!! چه کسی بهتر از تو.!!!🍃 چه اسمی بهتر از نام تو.!!!🍃 #خداجونم_خییییلی_میخامت 💖 🌸🍃 @razkhoda
🍃🌸🍃 الهی امروزهرچه خوبی هست🌺 به سراغتون بیادحال خوب🌹 کارخوب لحظه های خوب🌷 تقدیرخوب،عاقبت خوب و🌸 زندگی خوب ان شاءالله 🌻 💖 🌸🍃 @razkhoda
🌸🍃✨🌸🍃✨🌸🍃 💖 🌷تا وقتی که قلبتان نبض دارد پای آدمهایتان باشید. دل بدهید برای حال هم. ❤عاشقی کنید با هم... 🌹چای عصرانه را همه دور هم باشید. بی بهانه بخواهید صدای هم قسم هایتان را بشنوید. 🌸لبخند های هم را سنجاق کنید به تنتان که مبادا فراموش شود... 🌼دلخوری ها را بگذارید اشک شوق دیدار بشوید و ببرد... 💕سر بگذارید روی سینهی عزیز جانتان و صدای زندگی را بشنوید... 😊هرتپش، تصدقیست که برای کنار هم بودنتان میزند... 💐روزی میرسد که دلتان برای همین نوشتن ها، صدا و لبخندها همین دستهایی که الان میشود گرفت و بوسید تنگ میشود... باید نگاهتان وصله ی تن هم باشد تا ابد...💖 @razkhoda 🌸🍃✨🌸🍃✨🌸🍃
*🌻 #نگرش‌های_ناب_رازخدا 🌻* 💫خـدایــا وقتی همه چيز رابه تو ميسپارم نورِ بي ڪرانِ تو درمن جريان مي یابد🌺🍃 ودعايم به بهترين شيوه ے ممڪن متجلی میشود🌺🍃 🌷پس خود را درآغوش اَمنت رهاميكنم تاتمام آشفتگیهايم ازمیان برود🌷 🌸🍃 @razkhoda
#تقدیم_به_دوستان_مهربون_رازخدا 🌷 امام على عليه السلام: 🌺🍃آن كه كينه را كنار بگذارد ، قلب و ذهنش آرامش مى يابد 💖 مَنِ اطَّرَحَ الحِقدَ استَراحَ قَلبُهُ ولُبُّهُ غرر الحكم، حدیث ۸۵۸۴ 🌸🍃 @razkhoda
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 103 ✅ #فصل_نوزدهم 💥 فکر کردم پدرشوهرم به خاطر اینکه ستار را پیدا نکرده، اینقد
🌷 – قسمت 104 ✅ 💥 از دل‌شوره داشتم می‌مردم. دل توی دلم نبود. از خیر شام درست کردن گذشتم. دوباره رفتم خانه‌ی خانم دارابی. گفتم: « تو را به خدا یک زنگی بزن به حاج‌آقایتان، احوال صمد را از او بپرس. » 💥 خانم دارابی بی‌معطلی گفت: « اتفاقاً همین چند دقیقه پیش با حاج‌آقا حرف می‌زدم. گفت حال حاج‌آقای شما خوبِ خوب است. گفت حاجی الان پیش ماست. » از خوشحالی می‌خواستم بال درآورم. گفتم: « الهی خیر ببینی. قربان دستت. پس بی‌زحمت دوباره شماره‌ی حاج آقایتان را بگیر تا صمد نرفته با او حرف بزنم. » خانم دارابی اول این‌دست و آن‌دست کرد. بعد دوباره خودش تلفن را برداشت و هی شماره گرفت و هی قطع کرد. گفت: « تلفنشان مشغول است. » دست آخر هم گفت: « ای داد بی‌داد، انگار تلفن‌ها قطع شد. » 💥 از دست خانم دارابی کفری شدم. خداحافظی کردم وآمدم خانه‌ی خودمان. دیگر بد جوری به شک افتاده بودم. خانم دارابی مثل همیشه نبود. انگار تفاقی افتاده بود و او هم خبردار بود. همین که به خانه رسیدم، دیدم پدرشوهر و برادرم نشسته‌اند توی هال و قرآنی را که روی طاقچه بود، برداشته‌اند و دارند وصیت‌نامه‌ی صمد را‌می‌خوانند. پدرشوهرم تا مرا دید، وصیت‌نامه را تا کرد و لای قرآن گذاشت و گفت: « خوابمان نمی‌آمد. آامدیم کمی‌قرآن بخوانیم. » 💥 لب گزیدم. از کارشان لجم گرفته بود. گفتم: « چی از من پنهان‌ می‌کنید. این‌که صمد شهید شده. » قرآن را از پدرشوهرم گرفتم و روی سینه‌ام گذاشتم و گفتم: « صمد شهید شده می‌دانم. » پدرشوهرم با تعجب نگاهم کرد و گفت: « کی گفته؟! » 💥 یک‌دفعه برادرم زد زیر گریه. من هم به گریه افتادم. قرآن را باز کردم. وصیت‌نامه را برداشتم. بوسیدم و گفتم: «صمد جان! بچه‌هایت هنوز کوچک‌اند، این چه وقت رفتن بود. بی‌معرفت، بدون خداحافظی. یعنی من ارزش یک خداحافظی را نداشتم. » 💥 دستم را روی قرآن گذاشتم و گفتم: « خدایا! تو را قسم به این قرآنت، همه چیز دروغ باشد. صمدم دوباره برگردد. ای خدا! صمدم را برگردان. » پدرشوهرم سرش را روی دیوار گذاشت. گریه‌ می‌کرد و شانه‌هایش‌ می‌لرزید. خدیجه و معصومه هم انگار فهمیده بودند چه اتفاقی افتاده‌. آمدند کنارم نشستند. طفلی‌ها پابه‌پای من گریه‌ می‌کردند. سمیه روی پاهایم نشسته بود و اشک‌هایم را پاک ‌می‌کرد. مهدی خیره‌خیره نگاهم‌ می‌کرد. زهرا بغض کرده بود. 💥 پدرشوهرم لابه‌لای هق‌هق گریه‌هایش، صمد و ستار را صدا‌ می‌زد. مهدی را بغل کرد. او را بوسید و شعرهای ترکی سوزناکی برایش خواند؛ ‌اما یک‌دفعه ساکت شد و گفت: « صمد توی وصیت‌نامه‌اش نوشته به همسرم بگویید زینب‌وار زندگی کند. نوشته بعد از من، مرد خانه‌ام مهدی است. و دوباره به گریه افتاد. 💥 برادرم رفت قاب عکس صمد را از روی طاقچه پایین آورد. بچه‌ها مثل همیشه به طرف عکس دویدند. یکی بوسش ‌می‌کرد. آن یکی نازش ‌می‌کرد. زهرا با شیرین‌زبانی بابا بابا ‌می‌گفت. برادرم دستش را رو به آسمان گرفت و گفت: « خدایا! صبرمان بده. خدایا! چه‌طور طاقت بیاوریم؟! خدایا خواهرم چطور این بچه‌های یتیم را بزرگ کند؟! » ادامه دارد... 🔰🔰🔰🔰🔰🔰 @razkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#سلام_دوستان_خوب_رازخدا 🌷 🌺امروز يك هدیه از طرف خداست🌺 🌷همین که امروز هم میتونی از نعمت دوباره دیدن دوباره شنیدن و دوباره لمس کردن این جهان زیبا لذت ببری🍃 💖خدا را شکر كن و روزت را زیبا بساز💖 #روزتون_بخیر 🌷 🌸🍃 @razkhoda
#انرژی_مثبت_رازخدا 😍🌷 🌺🍃زندگےهدیه اے است که خداوندبه تو تقدیم می کند 🌺🍃و نحوۀ زندگی ڪردنت،هدیه ای است که تو به خداوند تقدیم می کنی! 🌺🍃پس تلاش ڪن هدیه ات به خداوند زیبا و ارزشمند باشد 🌸🍃 @razkhoda
#حدیث_رازخدا 🌷 امام صادق ( علیه السلام): 🌷چون قائم ما قیام نماید 🌻حال عموم بندگان،را نیکو نماید، و خداوند باورها را یگانه گرداند 🌺و بین دلهای پریشان و پراکنده، پیوند و الفت برقرار سازد. 🌸🍃 @razkhoda
❣خدایا 🍃🌺تو همه حال مرا میدانی میدانی که چقدر به رحمت تو امید بسته ام💖 از تو و مهربانی و لطفت که در جان لحظاتم احساس می شود از تو ممنونم🌺🍃 من چقدر با تو پر از آرامشم!😍 #دوستان_مهربون_شبتون_آروم 🌷 🌸 🍃 @razkhoda
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 104 ✅ #فصل_نوزدهم 💥 از دل‌شوره داشتم می‌مردم. دل توی دلم نبود. از خیر شام درس
🌷 – قسمت105 ✅ 💥 برادرها، خواهرها، پدر، مادرش و حاج‌آقایم دورتادور تابوت حلقه زدند. دلم ‌می‌خواست شینا پیشم بود و توی بغلش گریه‌ می‌کردم. این اواخر حالش خوب نبود. نمی‌توانست از خانه بیرون بیاید. جایی کنار صمد برای من و بچه‌ها نبود. نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم و گفتم: « سهم من همیشه از تو همین قدر بود؛ آخرین نفر، آخرین نگاه. » 💥 پدرشوهر و مادرشوهرم بی تابی ‌می‌کردند. از شهادت ستار فقط دو ماه گذشته بود. این دومین شهیدشان بود. برادرهای صمد تابوت را برداشتند و گذاشتند توی آمبولانس. خواستم سوار ‌آمبولانس بشوم، نگذاشتند. اصرار کردم اجازه بدهند تا باغ‌بهشت پیشش بنشینم. می‌خواستم تنهایی با او حرف بزنم، نگذاشتند. به زور هلم دادند توی ماشین دیگری. آمبولانس حرکت می‌کرد و ما دنبالش. 💥 صمد جلوجلو می‌رفت، تند تند. ما پشت سرش بودیم، آرام و آهسته. گاهی از او دور می‌‌شدیم. گمش می‌‌کردیم. یادم نمی‌‌آید راننده چه کسی بود. گفتم: « تو را به خدا تندتر بروید. بگذارید این دم آخر سیر ببینمش. » راننده، آمبولانس را گم کرد. لحظه‌ی آخر هم از هم دور بودیم. دلم تنگ بود. یک عالمه حرف نگفته داشتم. می‌‌خواستم بعد از نه سال، حرف‌های دلم را بزنم. می‌‌خواستم دلتنگی‌هایم را برایش بگویم. بگویم چه شب‌ها و روزها از دوری‌اش اشک ریختم. می‌‌خواستم بگویم آخرش بدجوری عاشقش شدم. ادامه دارد... 🔰🔰🔰🔰🔰🔰 @razkhoda
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا