eitaa logo
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
437 دنبال‌کننده
3هزار عکس
287 ویدیو
29 فایل
ما اینجا جمع شدیم که بگیم... 💯میشه هم دیندار بود و هم به بالاترین لذت ها رسید رسالت دین در همین هست 👆 ارتباط با ما: @hajeb114
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
#حــدیث‌ امـام صـادق (ع) فرمودند: هیچ عملــــے در #روزجمـــعه برتر از صـلوات بر محمد و آل محمد نیــــست. 📚وسـائل الشــیعه ج ۷ ص ۳۸۰
🌺 🌺 عزيزترين عزيز جان و دلم💖 هواي عاطفه دنيا ابري🌥 است، دلم هواي پريدن🕊 به كوي تورا دارد😍 🌷 🌴 🌸🍃 @razkhoda
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت105 ✅ #فصل_نوزدهم 💥 برادرها، خواهرها، پدر، مادرش و حاج‌آقایم دورتادور تابوت حل
🌷 – قسمت 106 ✅ 💥 💥 به باغ‌بهشت که رسیدیم، دویدم. گفتم: « می‌‌خواهم حرف‌های آخرم را به او بگویم. » چه جمعیتی آمده بود. تا رسیدم، تابوت روی دست‌های مردم هم به حرکت درآمد. دنبالش دویدم. دیدم تابوت آن جلو بود و منتظر نماز. ایستادم توی صف. بعد از نماز، صمد دوباره روی دست‌ها به حرکت درآمد. همیشه مال مردم بود. داشتند می‌بردندش؛ بدون غسل و کفن، با همان لباس سبز و قشنگ. گفتم: « بچه‌هایم را بیاورید. این‌ها از فردا بهانه می‌‌گیرند و بابایشان را از من می‌خواهند. بگذارید ببینند بابایشان رفته و دیگر برنمی‌‌گردد. » 💥 صدای گریه و ناله باغ‌بهشت را پر کرده بود. تابوت را زمین گذاشتند. صمد من آرام توی تابوت خوابیده بود. جلو رفتم. خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم. من که این‌قدر بی تاب بودم، یک‌دفعه آرام شدم. یاد حرف پدرشوهرم افتادم که گفت: « صمد توی وصیت‌نامه‌اش نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینب‌وار زندگی کند. » 💥 کنارش نشستم. یک گلوله خورده بود روی گونه‌ی سمت چپش. ریش‌هایش خونی شده بود. بقیه‌ی بدنش سالم‌سالم بود. با همان لباس سبز پاسداری‌اش آرام و آسوده خوابیده بود. صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و آن پیراهن چهارخانه‌ی سفید و آبی را پوشیده بود، قشنگ و نورانی شده بود. » 💥 می‌خندید و دندان‌های سفیدش برق می‌زد. کاش کسی نبود. کاش آن جمعیت گریان و سیاه‌پوش دور و برمان نبودند. دلم می‌‌خواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانی‌اش را ببوسم. زیر لب گفتم: « خداحافظ. » همین. ادامه دارد... 🔰🔰🔰🔰🔰🔰 @razkhoda
🍭 #سلام_دوستان_خوب_رازخدا ✋🌺 آڹ سلامی كه به سین نقش"سلامت "دارد☺️ لام آڹ "لطف ولطافت"دارد الفش الفت بي پایانیست❤️ میم آڹ "عطرمحبت "دارد #صبح_زیباتون_بخیر 😊🌷 🌸🍃 @razkhoda
👣 👣 ⛔ترک گناهان ? عزیز شدن برای خدا😇 کسایی پیش خدا عزیز‌ و به او نزدیک‌تر هستن که مطیع‌تر باشن😇، 🕋 خداوند در قرآن کریم فرموده: ✳گرامى‌ترین شما نزد خداوند با تقواترین شماست»(حجرات 13) 🔆فرد باتقوا به کسی گفته میشه که واجباتش رو خوب انجام بده و گناهان رو هم ترک کنه .بنابراین هرکسی توی این کارها موفق تر بود پیش خدا عزیز تر هست😊 🌸🍃 @razkhoda 🕊
#انرژی_مثبت_رازخدا 🌷 پـروردگارا...💖 فقیـر.. آن ڪسے است ڪہ ""تو"" را ندارد 🌺‌ پَس خوشا ب حالـم ڪہ ""دارَمَت ''💖 🌸🍃 @razkhoda
#تامل_رازخدا 🌺 🌷سازمان هواشناسى طبق اطلاعیه اى اعلام کرد که ... هواى همدیگه رو داشته باشین زندگى خیلى کوتاهه🌻 🌺گرد و غبار پیری توی راهه و 💖هوای صاف جوونی در حال عبور!🌷🍃🌷 🌸🍃 @razkhoda
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت 106 ✅ #فصل_نوزدهم 💥 💥 به باغ‌بهشت که رسیدیم، دویدم. گفتم: « می‌‌خواهم حرف‌های
🌷 – قسمت آخر ✅ 💥 دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند. صمدی که عاشقش بودم. او را بردند و از من جدایش کردند. سنگ لحد را که گذاشتند و خاک‌ها را رویش ریختند، یک‌دفعه یخ کردم. آن پاره‌ی آتشی که از دیشب توی قلبم گر گرفته بود، خاموش شد. پاهایم بی‌حس شد. قلبم یخ کرد. امیدم ناامید شد. احساس کردم بین آن همه آدم، تنهای تنها هستم؛ بی‌یار و یاور، بی‌همدم و هم‌نفس. حس کردم یک‌دفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر، بین یک عده غریبه، بی‌تکیه‌گاه و بی‌اتکا. پشتم خالی شده بود. داشتم از یک بلندی می‌‌افتادم ته یک دره‌ی عمیق. 💥 کمی ‌‌بعد با پنج تا بچه‌ی قد و نیم‌قد نشسته بودم سر خاکش. باورم نمی‌شد صمد آن زیر باش؛ زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی ‌‌کنارش بنشینم، نگذاشتند. دستم را گرفتند و سوار ماشین کردند. وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود. دوستانش می‌‌آمدند. از خاطراتشان با صمد می‌گفتند. هیچ‌کس را نمی‌دیدم. هیچ صدایی نمی‌شنیدم. 💥 باورم نمی‌شد صمد من آن کسی باشد که آنها می‌گفتند . دلم می‌خواست زودتر همه بروند. خانه خالی بشود. من بمانم و بچه‌ها. مهدی را بغل کنم. زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم. بچه‌هایم را بو کنم. آن‌ها بوی صمد را می‌دادند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند. تنها شدم. تنها ماندم. تنها ماندیم. مهدیِ سه ساله مرد خانه‌ی ما شد. اما نه، صمد هم بود؛ هر لحظه، هر دقیقه. می‌دیدمش. بویش را حس می‌کردم. آن پیراهن قشنگی را که از مکه آورده بود، اتو کردم و به جا لباسی زدم؛ کنار لباس‌های خودمان. بچه‌ها که از بیرون می‌آمدند، دستی روی لباس بابایشان می‌کشیدند. پیراهن بابا را بو می‌کردند. می‌بوسیدند. بوی صمد همیشه بین لباس‌های ما پخش بود. صمد همیشه با ما بود. 💥 بچه‌ها صدایش را می‌شنیدند: « درس بخوانید. با هم مهربان باشید. مواظب مامان باشید. خدا را فراموش نکنید. » گاهی می‌آمد نزدیکِ نزدیک. در گوشم می‌گفت: « قدم! زود باش. بچه‌ها را زودتر بزرگ کن. سر و سامان بده. زود باش. چقدر طولش می‌دهی. باید زودتر از اینجا برویم. زود باش. فقط منتظر تو هستم. به جان خودت قدم، این‌بار تنهایی به بهشت هم نمی‌روم. زودباش. خیلی وقت است اینجا نشسته‌ام. منتظر توام. ببین بچه‌ها بزرگ شده‌اند. دستت را به من بده. بچه‌‌ها راهشان را بلدند. بیا جلوتر. دستت را بگذار توی دستم. تنهایی دیگر بس است. بقیه‌ی راه را باید با هم برویم . . . پایان 🔰🔰🔰🔰🔰🔰 @razkhoda
🌷رازخــــ‌ـدا 🌷
🌷 #دختر_شینا – قسمت آخر ✅ #فصل_نوزدهم 💥 دیگر فرصت حرف بیشتری نبود. چند نفر آمدند و صمدم را بردند.
سلام ⚫️ شهادت مظلومانه امام باقر علیه السلام رو خدمت شما بزرگواران تسلیت عرض میکنیم... قسمت اخر این داستان زیبا مصادف شد با امشب برا شادی روح مقدس این شهید همسر بزرگوارشان پنج صلوات بفرستین🌸😭
#سلام_دوستان_خوب_رازخدا ✋🌷 روزتون آکنده ازشادیهاے🍀 بے پایان نگـاهـتـون خـنــدان دیـواردلـتـون بلـنـد🌸🍃 اندیشــه تون مثبـت پیشرفت درکارتون و🌺 برکت تو ســفره تون #روز_زیباتون_بخیر🌹🍃 🌸🍃 @razkhoda
🌷😍 🌺آن روزِ خوب،امروز است کیفش رانڪنی، حَظّش را نبری می رود 🌻گاهی اوقات روزهایِ خوب نمی آیند می روند 🌸🍃 @razkhoda